من فرمانده گروهانی بودم که توی یک عملیات اسیر شدیم…ما را بردن سمت بازداشتگاه…همین که از ماشین بعثی ها پیاده شدیم، با باطوم از ما پذیرایی کردند، یادم میاد تا صبح من و دوستام از شدت ضربه درد کشیدیم.
اما یک لات ته بازداشتگاه بود که از همه ما بیشتر باطوم خورد اما انگار پشه نیشش زده بود،،،
نه دردی، نه آخی،،، زخمی بود اما سر حال ترین آدم روی کره زمین…
داشتم با افراد گروه صحبت می کردم که هیچ حرفی از عملیات و فرمانده ها و… نزنند و با فداکاری، بتونیم از این بازداشتگاه هم به کشورمان خدمت کنیم که متوجه شدم اون لاته به حرف های ما گوش میده..
.
دم دمای صبح بود که بعثی ها عربی با هم صحبت می کردند، هیچکدوم هم عربی بلد نبودیم جز همون لاته…
یک وقت دیدم بلند شد و رفت سمت در بازداشتگاه…. سر و صدا کرد تا یک افسر بعثی اومد، رفت سمت اون و یکم با هم عربی صحبت کردن و هی من رو نشون می دادند….
بعدش اون لاته باهاشون رفت و من فهمیدم که ما لو داده….
یک ساعت بعد، عراقی ها اومدن و تا ما رو انتقال بدهند…
فهمیدم که دیگه زمان شهادت رسیده….
وارد حیاط که شدیم، از تعجب خشک شدیم….
اون لاته که فکر می کردیم ما رو فروخته، خودش رو جای من معرفی کرده بود تا دیگه هیچ کدومه ما را شکنجه نکنند و حق ثبت نام داشته باشیم.
اون زیر شکنجه بعثی ها شهید شد، اما ما رو لو نداد،،،
اون واقعا از توی اون بازداشتگاه به کشورش خدمت کرد و ما عرق سرد پشیمانی رو روی صورتمون حس می کردیم..
بیشتر از سی سال از این ماجرا می گذره و من و دوستانی که توی اون بازداشتگاه بودیم، هر سال واسه عذرخواهی میریم به دیدارش البته توی قطعه شهدای بهشت زهرا….
زنده باد یاد و خاطره تمام شهدا
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.