صدایی نا آشنا از وسط جنگل به گوش می رسید، این صدا توجه مینو را جلب کرده بود.
مینو دخترکی بود که درهمان نزدیکی، کنار جنگل با خانواده ی پرجمعیتش زندگی می کرد.
مینو برای کشف صاحب صدا واردجنگل شد و درمیان درختان دنبال صدا گشت تا به گرگی رسید که پشت درختی تنومند قایم شده بود وکمی از دمش پیدا بود.
مینو گفت:وااای، حالا چه کنم؟کمی به عقب برگشت اما گرگ متوجه او شد و سریع دمش راهم قایم کرد و دیگر صدایی نیامد.
مینو گفت:هان!اوه ببخشید انگار خلوتت را بهم ریختم، فقط می خواستم بدانم این گریه برای چیست؟
گرگ به آهستگی گفت:اگر جوابت را بدهم قول میدهی فرار نکنی؟
مینو گفت:قول میدهم.
گرگ گفت:اسمم شلی است، همه ی بچه ها ازمن می ترسند البته به آنها حق می دهم، من در خیلی از داستانها بازیگر عالی ی بودم مثل شنل قرمزی، چوپان دروغگو و…
مینو گفت:خوب چرا اینقدر بدجنس؟
شلی گفت:چون پول خوبی می دادند.
مینو گفت:پس تو خودخواه هم هستی.
شلی گفت:اووووو…نه،خوب زندگی خرج دارد.
البته نمی خواستم کسی را آزار دهم اصلا تقصیر نویسنده هاشان است.
شلی همه اش با دمش بازی میکرد و باز غصه دارشد و ادامه داد مثل بقیه تنهایم بگذار، به این وضع عادت کرده ام.
خوب باید چکارکنم؟حتی گربه نره و روباه مکار هم رفته اند پی کارشان.
همان هایی که روزی نقطه ی اوج وهیجان داستانهایشان با من معنی پیدا می کرد حالا بازنشسته ام کرده اند.
دوست داشتم معروف باشم و با دیگران حرف بزنم فقط همین.
مینو گفت:متاسفم، این روزها چه کار می کنی؟
شلی گفت:آنچنان بی کار بی کار هم نیستم، آشپزی می کنم، کوفته قلقلی، آبگوشت و…
مینو گفت:پس چقدر هنرمندی.
شلی گفت:اوه کجایش را دیده ای؟
آمد حرکات موزون در آورد که دمش گیر کرد زیر پایش و قل خورد روی زمین.
مینو نگاهی به شلی انداخت، گرگی خپل با دستانی توپولو، شکمی نرم و قلمبه با آن دم پشمالویش که ولو شده بود روی زمین.
مینو نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد انگار بادکنکی از شادی ترکیده است.
شلی گفت:آهان خنده ات را درآوردم، پس دوست شده ایم.
مینو گفت:منتظر قصه ی جدیدی باش که تو درآن بامزه خواهی بود.
مینو نگاهی به ساعتش انداخت که داشت می دوید که غروب را بیاورد.
با شلی خدا حافظی کرد و درحالی که دور می شد گفت:داستان ات را برای همه تعریف می کنم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
خیلی خلاقانه بود!