چتر در دستم را باز میکنم ،احتمالا باران میبارد
پا در خیابان ها میگذارم تا به همان (کوچه بهار) برسم! دیگر مطمئن هستم که امروز به دیدنم میاید ،من مطمئنم! در آخرین نامه اش نوشته بود که در همین روز ها،در همان کوچه ای که اولین بار به من احساسش را بیان کرد و مرا غرق جنون و طراوت کرد به دیدنم خواهد آمد،حتی وقتی به او فکر میکنم قلبم به تپش میافتد. او در همین روز ها از زمین خاکی جنگ برمیگردد. گوشه چادر مشکی را به دندان میگیرم و با وقار و متانت تمام، روی پله ی سنگی نمناک مینشینم و به انتهای کوچه نگاه میکنم ،بقچه ای که از شیرینی های پخت خودم است را کنارم میگذارم و چشم به راه…
دو ساعت گذشته اما خبری نیست ، دلم میگوید که فردا دیگر میاید!باید بیاید! او پنج ماه است مرا با یک نامه چشم به راه گذاشته است.
احساسات ما قانون نمیشناسند و واقعیت دوست داشتن کسی دلایل خودش را دارد، هرچند که به احتمال زیاد دیگران سر تکان خواهند داد یا آن را مبهم و پیچیده خواهند خواند . !
«سی سال بعد»
از روی پله های سنگی بلند میشوم و چادرم را میتکانم ، دست به کمر میزنم و به تابلوی
(کوچه بهار) زل میزنم و لبخندی میزنم که باعث میشود چین و چروک های صورتم بیشتر خودشان را نشان بدهند.
میگویم :
(( دیدی؟! چهل ساله به امید اومدنت میام! دکتر میگفت باید شهید شدنت رو بپذیرم اما نشد! چهل سال است باور نکردم..هنوز منتظرم به قولت عمل کنی! پس کی میای؟؟ این کوچه و خیابان با یاد تو همیشه در همه فصل زندگی ام بهاری بود و هست! همیشه به خودم میگم میاد!! پس ای کم کم رفته ی دل و جان…ناگهان بیاا..ا.. ))
هق هق هایم لرزش را به جانم انداخت و باد گیس های سفیدم که از روسری گلدار بیرون زده بود را به بازی میگرفت. جوانی ام رفت و من با عشق تو زندگی کردم؛ گچ کنار دیوار را بین انگشتانم حلقه میکنم و روی دیوار خاکی مینویسم (عشق جاری شدن عاطفه است)
توهمیشِهزیباتَرینقِسمتازداستانمَن
خواهیبودجانِشیرین
وایـنجوریتمامشدداستانِما…!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
بسیار زیبا بود . خیلی عالی .
🌸