زمستان سال 1363بود،برف میبارید و هوا بسیار سرد،کنار شومینه زیر پتو دراز کشیده بودم و چون دیروز در برف ها با مرجان دختر همسایه مان بازی کرده بودم امروز سرما خوردم و میتوانم به وضوح صدای دادِ گلویم و جیغ هایی ک شش هایم میزنند را بشنوم،،خودم را بیشتر زیر پتو مچاله میکنم ک پدرم درب پر سر و صدای کلبه ی چوبیِ مان را باز میکند و با مقداری هیزم وارد میشود..همانطور ک به سمت شومینه میرود با اخم و بدون نگاه کردن به من میپرسد،،بهتر شدی کژال؟؟لبخند میزنم و میگویم،،بله پدرجان به لطف شما،،با همان اخم سر تکان میدهد و هیزم درون شومینه میریزد،،و به سمت سماور راهی میشود و برای خستگی اش چای میریزد
به اخم هایش خیره شدم ک مثل طنابی، گره کور خورده بودند و حرف های مادر بزرگم را به یاد آوردم،زمانیکه از او پرسیده بودم چرا پدرم همیشه عبوس و ناراحت است ..و او در جواب گفته بود
پدرت قلبی دارد زلال تر از آب و مهربان تر از کودکان،،اما هشت سال پیش که تو پنج ساله بودی برادر و مادرت را در زلزله از دست داد و تنها تو برایش ماندی..و هر بار که به تو نگاه میکند آنها را بخاطر میاورد و هنوز هم نمیتواند با نبود آنها کنار آید،برای همین ابرو هایش همیشه در هم پیچیده اند..
از فکر بیرون آمدم و به پدرم خیره شدم که غافل از چای سرد شده اش سرش را به دیوار تکیه داده و به قاب عکس روی طاقچه خیره شده است
در دلم قربان صدقه اش میرفتم و موهای سپید شده ی شقیقه اش را میشمردم که باز هم صدای زوزه کشیدن شش هایم به گوش رسید و پدرم را از خاطرات شیرینش بیرون کشید
نگاهی به من انداخت وگفت،دخترم حالت وخیمه آماده شو بریم درمانگاه،،عشق را در نگاهش جستجو کردم و خیلی زود آن را پشت قطره ی اشکی که در حدقه ی چشمانش نگهداشته بود تا سرازیر نشود پیدا کردم
به رویش لبخند زدم و گفتم بابا گیان،،تو بهترین پدر دنیایی خدارا شکر که تو برایم ماندی
قطره ی اشکش مانند قطره ایی باران از آسمان چشمانش رها شد و لبخندی زد و گفت (قزات له گیانم کیژم) دردت به جانم دخترم …❤️
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
سلام
این داستان بسیار عالی و خوب و مثبت و رو به جلویی هست
آفرین بابت خلق این داستان.