این داستان را هدیه میکنم به مادرهای ستم دیده ی کولبر که با فداکاری رسالت انسانیت را به اوج رساندند انسانیت دین خاصی ندارد.
پتوی گرمی بر روی کودکانش کشید، هیزمها رو روشن کرد و غذاشون رو آماده کنار سفره گذاشت و آماده رفتن شد! تا نزدیک در شد روسری گلدارش رو زیر کلاهش پنهان کرد!! لباس کهنهای بر تن و کفش پارهای بر پایش بود و نگاهی به فرزندانش کرد. بیرون هوا سرد بود! قطرات ریز آب که از ابرها فرو میرخت، دلواپسش میکرد!
– نکنه باد در کلبه رو بلرزونه !!
صدای زوزه های باد به گوش میرسید چفدش رو بعد از مرگ همسرش درست نکرده بود! جونه و دو فرزند کودک داره!! نگران و مضطرب ابروهای مشکی پر پشتش رو در هم میکشه و آهی از سینه بیرون میده!! فقر و تنگدستی بس نیست، خیالات هم کمی اون رو به حال خویش وا نمیگذاره !! با نگاه تلخ و دردمندانهای در کلبه رو باز کرد! دختر ده سالهاش اون رو صدا زد:
– مادر نرو من میترسم!! طوفان جنون احمقانهای به همراه باد، داره و تو رو مثل پدر با خودش میبره!!
مادر که اشک در چشمان مشکیاش حلقه بسته بود جلوی در کلبه ایستاد و آرام به روی زانو نشست. دخترش رو به آغوش گرمش کشید و گفت:
– من باید فکر نان شب باشم. خواهرت در حال رشد هست! کودک پنج سالهای بیشتر نیست! نگران نباش زود بر میگردم!
کودک مادرش رو در آغوش گرفت:
– اگر بگم گرسنه نیستم دروغ گفتم! باشه مادر برو ولی زود برگرد!
مادر بوسه بر چشمان مشکی دخترش زد و گفت:
– بعد از رفتنم در رو آروم ببند! هیزمها رو پشت در بریز تا طوفان در رو باز نکنه! کاسه بزرگ رو هم زیر سقف بگذار تا قطرههای بارون نچکه و رختخوابتون خیس نشه!خواهرت رو هم به آغوش بگیر تا مادر بیاد.
همون موقع نقابش رو زد و به سمت کوهستان رفت. سوز و سرما رو درسلول به سلول تنش حس میکرد! طوفان غرشی سر داد و گیسوانش در زیر کلاه و روسری گلدارش پریشان شد و تارهای سپیدش در فضا پخش شدند! هر کسی در کوهستان خود رو به نحوی سر پا نگه داشته بود تا موج باد اونها رو به هر سویی نکشونه!! نقابش در فضا به رقص باد رفت!! هر چه بیشتر راه میرفت هوا سردتر میشد! مدتی گذشت برف دامن کوهستان رو سپید پوش کرد! صخره ها و تخته سنگها هر کدام گویی خود رو پنهان کرده بودند! زن هر چه جلوتر میرفت کفشهایش خیستر میشد! لرزه کل وجودش رو گرفته بود! از طرفی حس نگرانی برای دو دخترش لحظهای اون رو به حال خودش وا نمیگذاشت!! طوفان خود رو به بدن ظریف او میکوبید و وجود اون رو به حصار خود میکشید! چشمانش تر شد! آخر یک کولبر چه قدر میتونه تحمل کنه! کولهاش سنگین بود و شانههایش درد میکرد! به ناچار چوبی رو دید که بر روی برفی افتاده اون رو در دستش گرفت شاید بتونه عصا برای راه رفتنش باشه! یک دفعه پاش زیر برف گیر کرد!! انگشتاش بی حس به خواب رفته بودند! با هر مشقتی بود یک پای عریان از کفشش رو خارج کرد! بقیه کولبران به سمتش اومدند! نگاهی به چهره ی درماندهاش کردند! متوجه شدند که او یک زن هست که موهایش رو در زیر کلاه پنهان کرده! صورتش بدون هیچ آرایشی بود و فقط خطوطی بر چهره معصومانه و استخوانیاش نقش بسته که نشانه بازی روزگار بود! زن کولبر دیگهای هم که اونجا بود دستش رو گرفت و موهای اون رو کمی مرتب کرد و گفت:
– فقط ما بیچارگان میتونیم غمخوار یکدیگر باشیم!!
آسمون به یک باره شلوغش کرد! مادر با صورت سرخ شده از سوز سرما و لبان خشک و تاول بسته نگاهی به آسمان کرد و با پوزخندی گفت:
– چی شده شلوغش کردی؟!!! من پاهام عریان شده تو گله مندی؟!!
بغض پنهان شده داخل سینهاش رو به آهستگی فرو برد و با دیگر کولبران آروم ولی لرزان به سمت جلو پیش رفتند! درد پاهایش امانش رو بریده بود! آه و ناله ای آرام سرد داد و هر بار که خسته و بی جان میشد به یاد فرزندانش شانههایش رو به همراه بار پشت کمرش صاف میکرد و با خود میگفت:
– من یک زنم و رگ و غیرت ترک دارم!
نگاه فرزندانش رو تجسم کرد و فراموش کرد که مرگ رو در این کوهستان به دوش میکشد! باز طوفان موهایش رو به بازی گرفت! گیسوانش جلوی چشمهایش را میگرفت! مشمایی از کولهاش در آورد و پاهای لختش رو با اون بست! پاهایش سرخ و ملتهب شده بودند انگار که خونی در آنها در جریان نیست! زن با خود گفت:
– من در چه حالی هستم و کوهستان در چه حالی! آخه وقت عشق بازی هست! من رو به چنگال خودت میکشی و موهامو نوازش میکنی! درسته که زیبا و جوان هستم ولی حالا حالا قصد زندگی دارم و نمیتونی من رو از پا دربیاری!
آنوقت لبان خشک و کوچکش رو با زبانش کمی تر کرد و گفت:
– شاید همسرم من رو ببینه و روحش یاریم کنه! مگه آن روز شوم خشم طبیعت جون همسرم رو نگرفت!! چرا باید از شدت سرما یخ بزنه! به چه جرمی خدایا! تو خدای ما بیچارگان نیستی! نکنه خدای پولدارها با خدای ما فرق میکنه!
هرگاه با کولهای سنگین به دل کوه میاومد خشم طبیعت رو میدید! آن روز شوم براش تداعی میشد! اونوقت صدای فریادی اون رو از خیالات خودش بیرون میآورد.
– کمکم کنید همسرم باردار هست! در منزل چشم انتظار منه!
به یاد حرف فرزندش افتاد که مثل ضربههای طوفان سهمگین و بی رحمانه بود! دروغ هست بگم گرسنه نیستم ..
با کولبران دیگر به سمت صدا رفتند و مردی رو دیدند که پاهایش از بالای تپهای پر شیب آویزون شده! مرد همچنان میگفت:
– کمکم کنید همسرم غیر از من کسی را نداره او آبستن هست و تنهایی چه میخواد بکنه!! زن دستاش دیگه جون نداشت اما جسم خسته خودش رو آرام آرام به سمت او کشید. کولهاش را در آورد با کولبران دیگر به سمت مرد رفتند اما هیچ کس جرات کمک کردن نداشت! زن با دستهایش کاپشن اون مرد رو گرفت تا شاید بتونه کمکی کنه! کولبران دیگه هم زن رو به سمت خود میکشیدند! گویی قطار تشکیل داده بودند اما عدالت کوهستان چرخید مرد بالا آمد! همان لحظه پای زن سر خورد و چشمان سبز خمارش پر از شراره هایی از ترس و وحشت شد!! نگاه منتظر به در کودکانش دلش را به درد آورد! صدای کولبران در مغزش میپیچید! سرش محکم به تخته سنگی خورد و خون دامن کوهستان رو سرخ کرد! تپهها غم زده میگریستند! نوری از آسمان بر چهره معصومش نشست و دریچه آسمان آغوشش را بر روی او باز کرد گویی فرشتهها در بالینش به اوج رسیده بودند و در بسترش زانو زدند! چون مادر قابل ستایش است .
دگر هیچ طوفان و ابری نمیتوانست آرامش او را بگیرد غیر از نالههای کودکانش در لحظه گرسنگی! به آسمان گفت به جرم کولبر بودن فرزندانم بی نان شدند!
انسانیت را از مادری آموختم که جان خویش را داد تا مادری دیگر کامش تلخ نشود و دیدگانش در انتظار راه نباشد چون خودش یک مادر است ….
1 نظر شما *
داستان را از دید واقعیات جامعه خواندم و هزاران چرا در ذهن نقش بست، داستان حزن انگیز است، کاش برخی غیرتشان بیدار می شد، کاش و هزار کاش دیگر …