دخترک به ماه خیره شد و لبخند زد. ماه ناگهان ناپدید شد. دختر نگران شد. دوید به سمت مادرش:
_مامان! مامان ماه رفت… ماه دیگه تو آسمون نیست
مادر لبخندی زد و گفت:
_حتما رفته پشت ابرا مهسا… لازم نیست نگرانش باشی
مهسا آسمان را نگاه کرد. نور ستاره ها گواه نبودن ابر ها بود.
دقتش را بیشتر کرد.یکدفعه چشمش به ماه خورد. انگار کسی ماه را بغل کرده بود و می دوید که ماه این چنین در آسمان حرکت می کرد. چندتایی از ستاره ها ناگهان شوالیه شدند و شمشیر به دست گرفتند. شوالیه ستاره ای با شمشیر ستاره ای!
شوالیه ماه را گرفت و آن را مثل توپ بغل کرد و دوید.
چند تایی دیگر از ستاره ها دور هم جمع شدند. مهسا خوب به آنها نگاه کرد. با آن کلاه عجیب غریب و چوب دستی حتما جادوگر بود!
مهسا فریاد زد:
_مامااان! شوالیه و جادوگر رو نگاه کن! دارن سر ماه دعوا می کنن آره؟!
مادر به آسمان نگاه کرد. هیچ ندید. لبخندی به دخترک زد و پتو را رویش کشید.
_بخواب مامان جان…
دخترک خودش را به خواب زد. مادر که خواب رفت آرام از زیر پتو بیرون آمد. دوباره آسمان را نگاه کرد. شوالیه با شنلش می دوید. جادوگر چوب دستی اش را تکان داد و یک دیوار ستاره ای انداخت جلوی پای شوالیه.
شوالیه با یک حرکت سریع پرید روی دیوار اما شنلش به یکی از ستاره های بزرگ دیوار گیر کرد و چندتایی از ستاره های شنلش روی زمین ریختند. مهسا در رخت خوابش نشست و مسیر ستاره ها را دنبال کرد . به سمت باغچه رفت. چندتایی از ستاره های شنل شوالیه در باغچه ریخته بودند. آنها را جمع کرد و آرام ریختشان زیر پتویش. بعد هم دوباره محو آسمان شد. شوالیه از آسمان به مهسا نگاهی انداخت.لبخندی زد و ماه را به سمت مهسا پرت کرد. مهسا پرید و ماه را در آغوش گرفت. شوالیه شمشیرش را بیرون آورد و در یک حرکت کلاه ستاره ای جادوگر را زمین انداخت. ستاره های کلاه جادوگر روی سر مهسا باریدند. مهسا ماه را نگاه کرد. مثل یک توپ بود. می درخشید و کمی گرم بود. محکم ماه را بغل کرد و نگاهش را به شوالیه و جادوگر داد. جادو گر چوبش را در هوا تکان می داد و ستاره به سمت شوالیه پرت می کرد. شوالیه دستهایش را ضربدری گرفته بود و با شمشیرش جلو می رفت. حواس جادوگر برای لحظه ای به ماه پرت شد. شوالیه سریع پرید و با شمشیرش چوب دستی جادو گر را از دستش آزاد کرد. چوب دستی افتاد جلوی مهسا و خرد شد.
مهسا نگاهی به ستاره های چوب دستی انداخت.
باد شنل شوالیه را تکان داد و شوالیه با غرور به جادوگر نگاه کرد. جادو گر خشمگین شد. سرش را پایین انداخت و آمد کنار مهسا. با غم نگاهی به ماه انداخت. بعد هم سریع ستاره های کلاه و چوب دستی اش را جمع کرد و در آسمان گم شد. شوالیه پایین آمد. دستی به سر مهسا کشید. ماه را از از او گرفت و بالا رفت.
شوالیه ماه را سر جایش قرار داد. دستی روی آن کشید و خرده ستاره هایش را تکاند. بعد هم چشمکی به مهسا زد و تبدیل به ستاره ای چشمک زن شد.
مهسا لبخندی به ماه زد. زیر پتویش غلتید و به خواب رفت…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.