عباس آقا مثل همیشه الهی به امید تو گویان کنار دیوار ایستاد و میز چوبیاش را روبهروی چهارپایه گذاشت. پارچهٔ سفیدی روی میز پهن کرد و بستههای دستمال، جوراب، کِشمو و…را روی میز گذاشت. شیما از ماشین پیاده شد و به طرف بساط عباس آقا رفت. شیما بعداز نگاهی به دستمالها گفت:« سلام حاجآقا قیمت این دستمالهای سفید چند؟» عباسآقا:« سلام دخترم دونهای پنج هزار تومن». شیما عینک آفتابیاش را روی موهایش گذاشت و گوشهای از دستمال را گرفت و نگاه کرد و گفت:« حاجآقا من پنجتا ازین دستمالها رو برمیدارم، اما پول چاهارتا رو میدم». عباسآقا لبخندی زد و گفت:« اولاً قابل دخترم رو نداره ثانیاً خدا بده برکت». عباسآقا در نایلون پنج دستمال سفید گذاشت و به شیما تحویل داد و در عوض بیست هزار تومان گرفت.
شیما سوار پژو دویستوشش نقرهای رنگش شد و به راه افتاد؛ بعداز مدتی پژو را در کنار ایستگاه اتوبوس پارک کرد و بعداز پنج دقیقه سعید سوار ماشین شد و به طرف یکی از شیک ترین و گرانترین رستورانهای شهر حرکت کردند. شیما بعداز اینکه لقمهٔ غذا را قورت داد گفت:« سعید این دستمالی که امروز خریدم دقیقا شبیه همون دستمالی است که چند روز پیش بهم دادی؛ نگاه کن !» سعید دستمال را گرفت و به گلهای ریز چهارگوشهٔ دستمال نگاه کرد و گفت:« شیما تو این دستمال رو از عباسآقا خریدی؟ » شیما با تعجب:« عباسآقا؟ عباسآقا دیگه کیه!؟ من فقط از یک دستفروش این دستمال رو خریدم». سعید:« منظورم پیرمرد قوزی است که همیشه کلاه حصیری سرش میذاره و دورِ دستِ راستش هم تسبیح سبز داره و اگه دقت کرده باشی، کفش پای راستش پاره است؛ دقیقا کنار جواهری الماس بساط پهن میکنه». شیما بعداز مکثی کوتاه گفت:« آره آره دقیقا من از دست فروش کنار جواهری الماس این دستمال رو خریدم؛ چهطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟» سعید:«نه چیزی نشده، همینجوری پرسیدم». سعید دستمال را به شیما پس داد و شیما رژ لبش را با آن دستمال پاک کرد و درحالیکه دستمال را مچاله کرده بود، داخل سطل زباله انداخت. سعید که نظارهگر این صفحه بود گفت:« چندتا دستمال خریدی؟» شیما باخنده:« وای سعید نمیدونی امروز چی کار کردم؛ من پول چاهارتا دستمال رو دادم، به جاش پنجتا دستمال گرفتم». سعید صورتش را درهمکشید و چیزی نگفت.
سعید نگاهش را به انگشتان شیما دوخته بود که فقط با قاشق بازی میکرد. سعید:« اگه غذاتُ خوردی دیگه بلند شیم چون می- بینم چیزی نمیخوری و بیشتر غذات دستنخورده مونده». شیما کیفش را برداشت:« آره بریم». سعید:« من حساب میکنم!». شیما:« اگه بذارم، مگه من مُردَم عشقم!…من حساب میکنم؛ گارسون صورتحساب لطفا». گارسون با صورتحساب به طرف میز شیما و سعید آمد و گفت:« قابلی نداره، مهمون ما باشید». شیما و سعید تشکر کردند؛گارسون:« دویستوپنجاه هزار تومن». شیما کارت کشید و گفت:« آقا سیصد کشیدم، پنجاه تومن انعام شما…».
سعید و شیما از رستوران بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. شیما:« چیه پَکَری چیزی شده عزیزم؟» سعید:« شیما تو چرا به جای دویستوپنجاه تومن، سیصد تومن به حساب رستوران پول کشیدی!؟» شیما:« خب پنجاه تومن انعام بود دیگه…» سعید:« اون وقت همین انعام رو چرا به پیرمرد دستفروش ندادی!؟ تو به عباسآقا انعام ندادی که هیچ، پول یک دستمال رو هم ندادی یعنی آشکارا بهش ظلم کردی؛ حالا انعام نمیدی، حقش رو بهش کامل پرداخت میکردی. ببین عزیزم به این پول یا انعام کی محتاجتره این پیرمردی که از صبح تا غروب توی سرما و گرما بساط پهن میکنه به امید اینکه امثال منوتو چیزی اَزَش بخرن یا این صاحبرستوران که اصلا نیازی به سخاوت تو نداره!؟ ببین این پیرمرد گاهی اصلا فروش نداره ولی حالا اگرَم فروش داشته باشه این انصاف نیست که خریدار قدرت پولش رو به رُخ فروشنده بکشه، درحالیکه این رستوران اصلا نیازی به چندرغاز پول تو نداره. ها؟ کی محتاجتره شیما؟» شیما پرخاشکنان:« آخه به تو چه…» سعید حرفش را قطع کرد و گفت:« ببین شیماجون اون دستفروش مطمئنا زنوبچه داره، شاید توی خونهاش مریض داره، بچه مدرسهای داره…این آقا به امید خرید امثال منوتو اینجا بساط رو پهن میکنه؛ بعد حالا ما بیایم به جای اینکه پول جنس رو کامل بپردازیم، یه چیزی هم اَزَش کسر میکنیم. من خودم بارها ازین پیرمرد قوزی چیزی خریدم؛ درحالیکه اصلا بهش نیاز نداشتم. با خودم گفتم خُب بذار پنج تومن کاسب بشه؛ ببین توی رستوران خودت به این موضوع اشاره کردی و گفتی این دستمال شبیه دستمالی است که تو واسم آوردی! خُب من به این دستمال نیاز نداشتم ولی برای شادی دل پیرمرد خریدم و تو با این دستمال فقط رژ لَبِت رو پاک کردی و توی سطل زباله انداختی. تو به این فکر نمیکنی که چه زحمتی برای دوختن این دستمال کشیده شده، مثلا با چه ظرافتی گلدوزی کردن؛ اما تو اولا با پایین ترین قیمت میخری و ثانیا با یکبار استفادهی جزئی اونو دور میندازی». سعید از ماشین پیاده شد و قبل از بستن در به شیما گفت:« از من به تو نصیحت، آخرین کسی نباش که به کسی کمک میکنه». سعید با این جمله از شیما خداحافظی کرد و رفت.
شیما به صحبتهای سعید فکر میکرد؛ پس ماشین را روشن کرد و به طرف بساط دستفروش به راه افتاد. ماشین را روبه روی میز چوبی عباسآقا پارک کرد و به طرف او رفت و گفت:« حاجآقا این جعبه رو برای شما آوردم، لطفاً قبولِش کنید». عباسآقا نگاهی به جعبه کرد و گفت:« دخترم این چیه؟» شیما:« لطفا جعبه رو باز کنید». عباسآقا جعبه را باز کرد و درحالی که شوکه شده بود، گفت:« کفش!؟ ولی ولی دخترم من نمیتونم اینو قبول کنم…» شیما با لبخند:« حاجآقا الان هوا سرده، کفش شما هم که پاره شده، خداینکرده پاهاتون تو سرما آسیب میبینه؛ باتوجه به شمارهی کفش بابام براتون کفش گرفتم؛چون شمارهی پاتون رو نمیدونستم، امیدوارم اندازهی پاتون بشه». عباسآقا کفش را پوشید و گفت:« خیر ببینی بابا؛ اندازهی پامه…» شیما لبخند زد و گفت:« خیلی خوشحالم که اندازهی پاتونه؛ راستی این پونصد تومن پوله؛ این پول رو از طرف من به همسرتون یا دخترتون بدید. اگه یادتون باشه من صبح از شما پنجتا دستمال خریدم و فقط پول چهارتا رو دادم؛ این پول رو از طرف من قبول کنید و مایحتاج زندگیتون رو تهیه کنید». عباسآقا اصلا راضی نمیشد اما با اصرار شیما قبول کرد. در چشمان عباسآقا اشک حلقه زد و باصدای لرزان گفت:« الهی که خدا بهت عمر باعزت بده، الهی که خدا با مالِت برکت بده؛ این پول رو خرج دوای مادر بچهها میکنم، چند روزه که مریضه و نمیتونه دستمالها رو گلدوزی کنه…». شیما اشکش را پاک کرد و گفت:« آخرین کسی نباش که به کسی کمک میکنه». شیما از عباسآقا خداحافظی کرد و بابت اینکه توانسته بود دل پیرمردی را شاد کند، شکر خدا را به جا آورد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.