اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شاه و سیب

نویسنده: علیرضا احمدی

روزی مردی همراه اسبش با بار سیب از کنار قصر پادشاه می‌گذشت. پادشاه کنار پنجره مشغول تماشای جنگل‌های اطراف بود که مرد و بار سیب را دید. سیب‌های تازه و خوشرنگ پادشاه راه متحیّر و مجذوب خود کرد. وزیر دربار را صدا کرد و گفت: «ای وزیر 5 سکه طلا از خزانه بردار و از این مرد رهگذر سیب بخر» وزیر اطاعت کرد و 5 سکه از خزانه برداشت و به مشاور دربار 4 سکه داد و گفت:« برو از این مرد رهگذری که بارش سیب است سیب بخر» مشاور 4 سکه را برداشت و 3 سکه را به فرمانده لشگر داد و گفت:« برو از این مرد رهگذری که بارش سیب است سیب بخر» فرمانده به سرپرست نگهبانان درب قصر 2 سکه داد و گفت« برو از این مرد رهگذری که بارش سیب است سیب بخر» سرپرست به یکی از نگهبانان زیر دستش یک سکه داد و دستور داد « برو از این مرد رهگذری که بارش سیب است سیب بخر» نگهبان یک سکه را گرفت و پیش مرد روستایی رفت و داد زد« آییییییییی مردک دیوانه! سر و صدا می‌کنی و آسایش شاه را از بین می‌بری؟ به من دستور داده‌اند دستگیرت کنم و تو را به زندان بیندازم!» مرد روستایی به پای نگهبان افتاد و گفت «خواهش می‌کنم! من مردی ساده هستم و این بار سیب محصول یک سال من است! آن را به شما می‌دهم ولی با من کاری نداشته باشید» نگهبان سیب‌ها را گرفت و گفت:« برو من وساطت می‌کنم تو را زندانی نکنند» مرد ساده دل کلی تشکر کرد و به جان سرباز دعا کرد خدا خیرت دهد این محبت تو را هرگز فراموش نمی‌کنم و هر بار که باغم محصول داد حتما برای شما خواهم آورد! مرد روستایی رفت نگهبان نصف بار مرد را گرفت و نصف دیگر را به سرپرست خودش تحویل داد. سرپرست نیز قسمتی از بار سیب را برای خودش برداشت و آن را به فرمانده لشگر داد. فرمانده لشگر قسمت دیگری از بار سیب را برداشت و چند عدد سیب را به وزیر داد. وزیر از آن سیب ها کم کرد و همراه با 5 عدد سیب نزد پادشاه رفت و گفت:« قبله عالم! این 5 سیب را به 5 سکه طلا خریدم» پادشاه با تعجب دستی به سبیلش کشید و گفت« رعیت پدر سوخته هر سیبی یک سکه طلا؟؟؟؟؟» حالا که این طور شده و در آمد این‌ها زیاد است مالیات را بالا ببرید! این‌ها که این قدر سرمایه‌دار هستند پس باید مالیات بیشتر بدهند!
با بالا رفتن مالیات و فشار به مردم عده زیادی از گرسنگی مردند و شورش در سراسر کشور شروع شد. پادشاه خشمگین شد و دستور داد سردسته این اغتشاش‌ها اعدام شوند! بعد از سرکوب اغتشاش‌ها پادشاه به وزیر و فرمانده لشگر پاداش داد و از بابت خدمت به امنیت کشور از آنها تشکر کرد!
مردم روز به روز فقیرتر شدند و کشور در رعب و وحشت به سر می‌برد! تا اینکه پادشاه مرد و پسرش بر مسند قدرت نشست! وقتی پادشاه جدید از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد مردی با بار سیب دید! هوس سیب کرد و مقداری پول از خزانه برداشت و از آنجا که فکر می‌کرد هر سیب را باید به قیمت یک سکه طلا بخرد به مرد روستایی گفت: «کل بارت چند است؟» مرد به پادشاه تعظیم کرد و گفت: «همه‌اش را به شما می‌دهم پولی هم ندهید! فقط مالیات را کاهش دهید وضع مردم خیلی خراب است» پادشاه به مرد روستایی قول داد مالیات را کم خواهد کرد وقتی سیب‌ها را گرفت به قصر رفت و دستور داد امسال همه از مالیات معاف شوند. وزیر دستور پادشاه را به رئیس‌خزانه این‌طور ابلاغ کرد! بنا به دستور شاه هر کس که برای جان پادشاه دعا کند مشمول تخفیف در مالیات خواهد شد! رئیس خزانه به داروغه این طور ابلاغ کرد. هر کسی که برای سلامتی پادشاه دعا کند و خائنین و دشمنان شاه را معرفی کند مشمول تخفیف در مالیات خواهد شد! داروغه به سرپرست دریافت کنندگان مالیات این طور ابلاغ کرد هر کسی که برای سلامتی پادشاه دعا کند و خائنین شاه را زنده یا مرده تحویل دهد و مالیات خودش را سر موقع پرداخت کند مشمول تخفیف در مالیات خواهد شد! سرپرست مالیات این طور به مامور دریافت مالیات ابلاغ کرد به کسانی که برای سلامتی پادشاه دعا کنند، دشمنان شاه را بکشند و به موقع مالیات خود را پرداخت کنند و اگر در آمد آنها کمتر از ماهی یک سکه باشد مشمول تخفیف در مالیات خواهند شد. مامور مالیات نزد مردی که به پادشاه سیب هدیه داد رفت و گفت: «پنج سکه مالیات تو هست!» پیر‌مرد که قبلا پنج سکه مالیات می‌داد گفت: «پادشاه قول داده بود مالیات را کاهش دهد این که هنوز کاهش پیدا نکرده!» مامور مالیات گفت: «اگر از جانت سیر شده‌ای ادامه بده! مگر نمی‌دانی پادشاه دستور داده هر کسی که دشمنان من را بکشد از مالیات معاف است؟! می‌خواهی تو را بکشم از مالیات معاف شوم؟» پیر‌مرد لرزان و ترسان مالیات خود را داد و در را بست! مامور مالیات از پنج سکه، چهار سکه را به سرپرست خود داد و گفت: «تخفیف را لحاظ کرده است!» سرپرست به داروغه سه سکه را داد و گفت: «تخفیف را لحاظ کرده است!» داروغه 2 سکه را به رئیس خزانه داد و گفت: «دستور شاه اجرا شده است!» و رئیس خزانه به وزیر 1 سکه را داد و گفت: «دستور شاه بدون کم و کاست اجرا شده و همین قدر دریافت کرده‌اند!» وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: «پادشاه بزرگ! با دستور شما امسال هیچ مالیاتی دریافت نشده و مردم همه به جان شما دعا کرده‌اند!» پادشاه خوشحال از این که مردم بدون دادن مالیات در آرامش به سر می‌برند به اتاق خواب خود رفت و خوابید!

 

* این طنز ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علیرضا احمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *