روزی روزگاری در یک دهکدهای کوچک، کنار دریاچه یک پیرمرد زندگی میکرد. او یک کلبهای چوبی که با گلهای رنگارنگ تزئین شده بود و یک باغچهای کوچک پُر از گلهای رُز داشت. اینطور که پیدا بود او عاشق رُزها بود و خود را با گل کاشتن مشغول میکرد. او زبان رُزها را بلد بود و برایشان پدری مهربانی بود. فصل بهار فرا رسیده بود و رُزها شگوفه کرده بودند، پیرمرد همچنان در حال گل کاشتن بود که متوجه مهمانی کوچکی میان رُزها شد و گفت: «آه فرزندانم ببینید مهمان داریم!»
سنبلخانم مهمان پیرمرد شده بود. او به آرامی نواحی سنبل را تمیز کرد تا آسیب نبیند و به رُزها توضیح داد که سنبل چندماهی مهمان ما خواهد بود و شما میتوانید دوستهای خوبی برایهم باشید. اما یکی از رُزها امتناع کرد و گفت: «پدر ما با غریبهها دوست نمیشویم و او را نمیخواهیم!»
پیرمرد کنار رُز رفت و در گوشاش گفت: «رُز قشنگم! در مورد مهمان اینطور حرف نمیزنند، او اینجا تنهاست و ناراحت میشود. قول میدهم مشکلی ایجاد نکند و شما یک مدت همراهاش دوست بمانید. میدانم که او خیلی نمیماند!»
آنروز پیرمرد رُز را به نحوی قانع کرد و فکر کرد مشکلی وجود ندارد اما اینگونه نشد. رُز با سنبل هرروز دعوا میکرد که از اینجا برود و او را نمیخواست. سنبلِ لطیف هم ناراحت میشد اما به رویخود نمیآورد و تحمل میکرد. وسط بهار بود که رُز با سنبل دعوایی بدی داشت و پیرمرد هم گفتههای آنها را شنید.
رُز مغرورانه بهسنبل نگاه کرده و گفت: « تو اینجا غریبه هستی و ما هیچگاه تو را نمیپذیریم و دوستت نخواهیم داشت. ما همه قوی هستیم اما تو ضعیف و شکننده و ما حتی بیشتر از تو عمر میکنیم.»
سنبل معصومانه اشک میریخت، ولی چون تنها بود احساس شکستن میکرد و فقط گفت: «قبول دارم من اینجا غریبه هستم اما همهای شما را دوست دارم و امیدوارم روزی از این حرفها پشیمان نشوی دوست من!»
رُز فریاد زد: «من هیچوقت دوست تو نبودم و نخواهم بود…»
پیرمرد نزد آنها آمد و گفت: «رُز خیلی تند حرف میزنی، مبادا چیزی بگویم که همه ناراحت شوند. مگر نگفته بودم با مهمان اینطور صحبت نمیکنند؟»
هردوی آنها از پیرمرد عذرخواهی کردند و دعوایشان خاتمه یافت.
با تمام شدن بهار سنبل مهربان هم بهخواب رفت و دیگر آن مهمان غریبه میان رُزها نبود. مدتی گذشت اما رُز اصلاً خوشحال نبود و در سکوت فرو رفته بود. پیرمرد نزد او رفت تا با هم صحبت کنند اما از آن رُز مغرور و پرخاشگر خبری نبود.
پیرمرد پرسید: «چه تو را اینقدر ناراحت کرده که با من هم صحبت نمیکنی؟»
رُز چیزی نگفت و چشماناش نمناک شد.
پیرمرد دوباره گفت: «دلتنگ سنبل شدهای؟»
رُز گفت: «شما از کجا میدانید؟»
پیرمرد گفت: «میبینم از روزیکه او رفته پژمرده شدهای، انگار عزیزی را از دست دادهای، میدانستی شما خیلی شبیه هم هستید؟»
رُز گفت: «نه!»
پیرمرد ادامه داد: « شما هردو نماد عشق در روی زمین هستید، عشق و آرامش را برای مردم هدیه کرده و دردهایشان را درمان میکنید با یک تفاوت سنبل حساس است و زودتر از تو میشکند اما تو قویتر هستی.»
رُز گفت: «من چرا نتوانستم یک ذره از عشق خود را برای سنبل هدیه کنم؟»
پیرمرد گفت: « چون ما تا وقتی چیزی را داشته باشیم قدرش را نمیدانیم و همدیگر را غیر قابل تحمل میدانیم تا اینکه فراق سراغمان بیاید و بهاشتباهمان پی ببریم. رُز من! ما باید قدر داشتههایمان را وقتیکه هستند بدانیم، متوجه میشوی چه میگویم؟»
رُز گفت: «بلی پدر! امروز فهمیدم که سنبل برای من خیلی با ارزش بود اما من با حرفهایم همیشه او را رنجاندم و پساش زدم. پدر عذر میخواهم که دیر متوجه شدم!»
پیرمرد گفت: «برای فهمیدن و درک اشتباه هرگز ناوقت نیست فرزندم! خوشحالم که خودت اشتباه خود را درک کردهای و هردو صبورانه منتظر سنبل میمانیم. میدانم او روزی برای ملاقاتمان برمیگردد و هردو از او صمیمانه استقبال میکنیم.»
درنهایت رُز لبخند زد و گفت: «اگر بار دیگر بیاید قول میدهم ناراحتاش نکنم و دوستهای خوبی خواهیم بود.»
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
قشنگ بود .هم ایده خوب بود و هم کلمات در جای درست استفاده شده بودن فقط آخرش یک مقدار کلیشه ای تموم شد میتوست بهتر باشه .
ممنون