همه آنها را گم کردهام. نمیدانم از کجا سردرآوردهاند اما میدانم که رفتهاند. سراسیمه شروع به گشتن کردم تا ردی از آنها بیابَم اما نه تنها هیچ ردی پیدا نکردم، بلکه حس کردم بیشتر از من دور شدهاند. چه بر سرم آمده بود که از من گریزان بودند!؟ آخر مگر من چه بدی در حق آنها کرده بودم که بدون گذاشتن کوچکترین ردی رفته بودند!؟ خسته بودم، تمام تنم خسته بود؛ از گشتن و پیدا نشدن، از رفتن و نرسیدن… ” نَع ” نیستند که نیستند؛ گویی زمین دهانش را گشوده و آنها را بلعیده بود. حالا باید چه خاکی بر سرم بریزم؟ به چه کسی بگویم که آنها را از دست دادهام؟ همه به من خواهند خندید! به خریت من خواهند خندید که گذاشته بودم به همین راحتی از دستم بروند.
ناامیدانه دستم را به صورتم گرفتم، کجا را باید بگردم؟ پی آنها را از چه کسی باید بگیرم؟ آیا هرکسی که آنها را پیدا کرده باشد، به من برمیگرداند؟ خدایا الان من باید چه کنم؟ من آنها را از دست دادم بدون اینکه قدرشان را بدانم. از کجا شروع کنم تا آنها را پیدا کنم؟ درون کتابها را باید بگردم یا کاغذها را؟ مغزم دیگر کار نمیکرد. اصلا اصلا اصلا به درک که رفتهاند! به جهنم که گریختهاند! همهشان بروند که دیگر برنگردند! امیدوارم زیر چرخ زمان له شوند…. به کدامین دردم بسوزم و بسازم! کارم گریستن شده بود بدون اینکه کاری از دستم بربیاید…
گویی آنها دست به دست هم داده بودند تا مرا نابود کنند؛ اما من نمیتوانستم از نبود آنها بیتفاوت باشم. آنها ناموس، آبرو و اعتبار من هستند. من بدون آنها هیچ نیستم، من عاشق، دلباخته و مست آنها هستم. از خانهشان فراری و از صاحبشان گریزان! مگر من در حق آنها چه بدی مرتکب شده بودم؟ دست و دلم به کار نمیرفت، آنها همه کار من بودند. آیا از این به بعد میتوانستم راحت بخوابم؟ خواب که چه عرض کنم آیا میتوانستم زندگی کنم؟؟؟ من ناموسم را از دست داده بودم؛ کیست که ناموس گمشده مرا بازگرداند. آه سردی از سینهام به در کردم…
فقط راه میرفتم و به این میاندیشیدم که آنها را از کجا پیدا کنم! نتیجه ساعتها فکر این بود: بروم و در روزنامه آگهی گم شدن آنها را به عموم برسانم. هرکسی که آنها را پیدا کند و به من بازگرداند جایزه دارد. برای گرفتن آنها چه جایزهای تعیین کنم! پول؟ طلا؟ سکه؟… آیا ارزش آنها میتوانست با پول و طلا برابری کند؟ نمیدانم! لعنت بر من که قدرشان را ندانستم و گذاشتم به این راحتی از دستم بروند. بالاخره تصمیمم را عملی کردم و در روزنامه شهر آگهی زدم. متن آگهی چنین بود:( تعدادی کلمه از مغز من گریختهاند و تاکنون به نزد صاحبشان بازنگشتهاند، از یابنده تقاضا میشود که با داشتن شناسنامه آنها، به این آدرس مراجعه نموده و با پس دادن آنها به صاحبشان یک سکه طلا دریافت نماید. متقاضی: گلناز تقوائی).
این خبر تیتر اخبار امروز بود؛ از دور و نزدیک میشنیدم که در شهر ولوله ایجاد کرده. هر از گاهی بعضی از مردم میآمدند اما هیچ نشانی از آنها به من نمیدادند، گویی هدفشان مسخره کردن من بود. هرچند با این اوضاع شهره عام و خاص شده بودم.
روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و من حتی یک شب خواب راحت نداشتم؛ نه به تغذیهام میرسیدم و نه به سلامتیام. گویی دچار افسردگی شدید شده بودم که فقط کارش ” انتظار ” کشیدن شده بود. کاری ندارم فقط میدانم خانه خراب شده بودم. اول صبح یک روز بهاری بود، کنار پنجره نشسته بودم که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم روی زمین پاکتی را دیدم. روی پاکت نوشته بود:( برسد به دست گلناز تقوائی). اطراف را گشتم اما کسی را پیدا نکردم. باتعجب پاکت را بازکردم؛ یک لحظه مات محتوای آن پاکت شدم، چشمانم را باز و بسته کردم؛ تمام حروف الفبا و کلمات به مغزم بازگشتند. باورکردنی نبود، آنها پس از روزها، هفتهها و ماهها به نزد من بازگشته بودند. بعد از آن ماجرا برای اولین بار احساس آرامش و شادی کردم، لبخند میزدم، مغز من دیگر خالی نبود، احساس پوچی و تنهایی نمیکردم، تمام وجودم پر از عشق و نشاط سابق شده بود.
آری گمشدهام پیدا شده بود
آری ” کلمات ” من بازگشته بودند که دوباره هنرآفرینی بکنند….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.