رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

اتاق آشنا

نویسنده: آرام محمدی

باد پرده را با سرعت بالایی بالا و پایین می کند.گویا او نیز مانند مادرم عجله دارد .
بدنم از مدت زیادی روی تخت ماندن عرق کرده و لباس هایم به بدنم چسبیده ، ساعت چهار بعد از ظهر و چون هنوز خورشید درون آسمان هست چراغ را روشن نکرده اند اما هوا رو به تاریکی می رود .
اواخر تابستان است و این خبر خوشحال کننده ای برای بچه ها نیست حداقل بچه های معمولی که نیاز نیست ساعت ها بر روی تختی دراز بکشید ، تا پرستار آن ها را جابجا کند یا لباس هایش را عوض کند .
اما برای من هست !
خوبی زمستان این است که دراز کشیدن روی تخت و تحملش را آسان تر می کند در ضمن با مشغول شدن با درس ها فکرم مشغول میشود .
امروز جمعه است و مادر و پدر به همراه خواهرم به دنبالم می آیند در نتیجه نهایت سعیم را میکنم تا خوشحال به نظر برسم.
پدر با کمک پرستار مرا روی ویلچر قرار می دهد .
لبخندی میزنم و به خواهر بزرگترم سلام میگویم.
خواهر بزرگترم که مثل همه خواهر بزرگ تر ها مشغول است سلامی می دهد و با گوشی اش کار میکند .
مادر به امیلیا تذکر می دهد که در بیمارستان از گوشی استفاده نکند.
امیلیا گوشی را خاموش میکند و لبخندی به امی که در حال بازی کردن با لبه تخت است می زند .
امی با نگاه همیشه کنجکاوش مرا نگاه می کند و منتظز است مادر و پرستار مرا روی ویلچر قرار دهند .
من هم به امی لبخند می زنم و به مادر میگویم ؛ امروز قراره به کجا بریم ؟
مادر جواب می دهد ؛ راستش امی هنوز تکالیفش را انجام نداده و امیلیا هم خیلی کار داره در نتیجه امروز و تو خونه می گذرانیم و شب به بیرون می رویم .
برای اینکه تو ذوق مامان نزنم میگویم ؛عالیه من عاشق شبم
سعی میکنم با دستان بی جانم که به دلیل استفاده کمی از آنها کردم قدرتشان کم شده ویلچر را حرکت بدهم .
که مادر به کمکم می‌آید و ویلچر را حرکت می دهد ممنونی می گویم .
املیا بپون توجه به من به مادر میگوید ؛مامان دکتر گفته اگه از کمرت بیشتر کار بکشی ممکنه آسیب جدی ببینی !
من رو به مادر میگویم ؛نیاز نیست ویلچر و حمل کنی مگه خودم دست ندارم و با تلاش های بسیار تا نزدیکی ماشین می رود تا این فاصله مادر با امیلی حرف می زند و قانغش می کند محتاط تر باشد .
گر چه امیلی هیچ تغییری نمی کند همیشه همین بوده است بی نهایت رک و بی ملاحظه ، البته نمیتوانم بگویم این رفتارش بد است چون حداقل موجب این میشود که با او نسبت به بقیه خانواده احساس راحت تر داشته باشم.
مادر و امیلی ویلچر را نگاه می دارند و من با نگه داشت ویلچر سعی میکنم وارد ماشین شوم که کار ساده ای نیست .
مادر بعد از سوار ماشین شدن امی را روی پاس خود در جلوی ماشین نگه می دارد که مرا اذیت نکند.
مادر کلی غذا درست کرده و گویا همه تلاشش را کرده که مرا خوشحال کند .
امی در حال بازی کردن با موبایلش است که این کفر مادر را در می آورذ و میگوید ؛امی فکر نمیکنی به اندازه کافی وقت برای بازی با گوشی داری و بهتر است الان غذات و بخوری ؟
امی ناراحت با غذایش بازی میکند تا دل مادر بسوزد اما مادر توجهی به ادا هایش نمی کند و گوشی را بر می دارد.
غذایم را تمام میکنم و به سمت اتاقم می روم که با چیزی که میبینم شوکه میشوم.
طراحی اتاقم کامل تغییر کرده و اتاق دخترانه ام تبدیل به یک اتاق خالی شده است.
(میاا امیدوارم از دیدن اتاقت ناراحت نشده باشی چون بردارت امروز داره میاد و خب ما اتاق برادرت و به امی داده بودیم .
تو میتونی با امیلیا یا امی تو یک اتاق بمونی )
نمی دانم خوشحالم یا ناراحت از یک طرف خوشحالم که برادرم بعد از هفت سال از خارج برگشته و از طرف دیگر ناراحتم که مادر و پدرم حتی به من نگفتند که اتاقم را تغییر داده اند و این قدر هم برای من ارزش قائل نشده اند و آخرین اثری که از زندگی من در این خانه بود را هم از بین برده اند .
ولی به جای همه این ها لبخندی میزنم و میگویم ؛ مایکل کی میاد؟
حرف من همانا و آمدن مایکل همانا
به معنای واقعی تغییر کرده بود و موهای طلایی اش به خرمایی تغییر شکل داده بود و موهایش را کوتاه کرده بود آن هم مایکلی
که عادت داشت موهایش را بلند کند.
امیلی که از آمدن مایکل تعجب کرده کم نمانده است ، گریه کند امیلی و مایک دوقلو بودند و برای همین خیلی بهم نزدیک بودند .
امی هم موقع رفتن مایکل بدنیا آمدن و به همین دلیل ، با تعجب مایکل را نگاه می کند و مایکل هم با ذوق به او سلام میگوید.
مایک در نهایت به سراغ من می آید ولبخندی می زند .
به یاد گذشته که می افتم لبخندی تلخ میزنم .
کوچکتر که بودم من و مایک خیلی با هم صمیمی بودیم و ایمیلی همش از این موضوع حرص می خورد و به مادر اعتراض می کرد اما بعد از آن حادثه که منجر به از دست دادن پاهام شد خیلی وقته که باهم حرف زیادی نزدیم و ارتباطی نداشتیم .
مایک ایمی را بغل میکند و عروسکی که برایش سوغاتی خریده به او می دهد .
امی که از دیدن عروسک ذوق کرده به مایک میگوید عاشقتم
مایک هم لبخندی میزند و امی را پایین می گذارد .
مادر مایک و بغل میکند و به مایک میگوید ؛پدر امشب میاد.
آمدن مایک، موجب شور و شوق مادر و امیلی شده و امیلی امروز را مرخصی میگیرد ، امی هم که از هدیه اش ذوق کرده به سرعت تکالیفش را انجام می دهد .
لبخند تلخی میزنم و سعی میکنم تفاوت ها را نادیده بگیرم .
ساعت پنج است و قراره به بیرون برویم ، چون حال ندارم به کسی بگویم لباس هایم را عوض کند فقط موهایم را شانه میکنم و منتظر می مانم تا مادر مرا داخل ماشین قرار بدهد ، از قیافه امی معلوم است خوشحال نیست که خواهر معلولش همراه با او می آید و موجب توجه مردم میشود .
اما مایک او را سر گرم می‌کند تا نارضایتی اش را بیان نکند .
حالا انگار من خودم خواستم که پاهایم را قطع کنند !
نفس عمیقی میکشم و لبخند میزنم به جای تمام فریاد های درونم لبخند میزنم و سکوت می کنم.
امیلی اما آن قدر از آمدن مایک خوشحال است که از آمدن من حتی اندکی هم احساس ناراحتی نمی کند .
موقع پیدا شدن خودم را روی ویلچر پرتاب میکنم تا مادر کمرش دوباره آسیب نبیند البته خیلی موفقیت آمیز نبود چون افتادم و دقیقا چیزی شد که نباید میشد .
امیلی سعی میکند جلوی من قرار گیرد تا کمتر توجه مردم را جلب کند و واقعا از این کارش ممنونم .
احساس خجالت شرمندگی و ضایع شدن در تمامی بدنم پخش شده و احساس میکنم از درون دارم آتیش میگیرم و به احتمال زیاد لپ هایم سرخ شده است.
مادر سریع به کمکم میاد و مرا روی ویلچر قرار می دهد اما آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاده است ! من گند زدم به گردش خانواده ام ، خوشبختانه مردم ما را محاصره نمیکنند و بی توجه به ما به کارشان مشغول می شوند .
اما چیزی که وحشتناک است امی است که کم نمانده گریه کند .
از همه به خصوص امی عذر میخواهم .
که همه به جز امی جوابم را با لبخند می دهند .
مایک پشت ویلچر را می گیرد و هلم می دهد تا مادر اندکی استراحت کند.
کمی مانده تا اشک هایم سرازیر شود که با دیدن پدر که امروز را مرخصی گرفته گویا جانی دگر می گیرم .
بر خلاف بقیه اعضای خانواده که بعد از مریض شدنم از من فاصله گرفتند یا رفتارشان عوض شد پدر هیچ وقت این طور نبود و همیشه یکسان رفتار میکرد شاید خیلی هم خوش اخلاق نبود ولی همیشه خودش بود .
پدر با لبخند با مایک دست می دهد سپس مرا تا پارک همراهی می کند .
مایک با لحن شیطنت آمیز میگوید ؛اصلا هم به دلیل این که من اومدم مرخصی نگرفتی
پدر ویلچر را می گیرد و میگوید ؛والا ترسیدم بلایی سره مادر و دختر بیارید
مایک میگوید ؛ممنون از اعتمادتون پدر عزیز
امی خودش را به پدر می چسباند. همیشه از این چسبیدن های امی بدم می آید و گاهی هم با خودم میگفتم مگر من بچه نبودم پس چرا این چقدر چسبناک نبودم .
مایک با بهانه پشمک امی را پدر می گیرد تا پدر راحت تر ویلچر را هل دهد.
حالم از خود دست و پاچلفتی و خانواده ای که میخواهند خودشان را خوب جلوه بدهند بدم می آیند.
کاش می‌توانستم در بیمارستان بمانم .
کاش این قدر احمق نبودم.
امیلی نیز همانند امی به مایک میچسبد و گویا این دو خواهر چسب های دو قلو هستند.
نمیتوانم تفریح شأن را خراب کنم در نتیجه
سعی میکنم کسی متوجه غم درونم نشود .
البته بعید میدانم برای کسی مهم هم باشد .
مادر آن قدر خسته است که به سختی راه می آید. ایمی هم که از مایک خسته شده سعی میکند توجه پدر را به خودش جلب کند.
حقیقت این است که زمانی که پا داشتم هم تا این حد اجتماعی نبودم چه بر سد به الان.
در نتیجه اصلا نمیتوانم ایمی را درک کنم.
مایک کیف مادر را می گیرد و برای امی پشمک میگیرد تا صدایش را ببندد.
شب روی مبل به خواب می روم .
با آمدن به بیمارستان لبخند میزنم.
درست است که خسته کننده است اما حداقل آشناست .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آرام محمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *