نقل کرده اند که در زمان های قدیم مردی در شهر کوچکی زندگی میکرد مرد داستان ما چندان ثروتمند نبود و برای تامین مایحتاج زندگی خویش از مردم قرض میگرفت .
شبی مرد برای دعا و نیایش به مسجد رفت،در نماز از خدا خواست که اندکی پول به او بدهد تا دیگر از مردم قرض نگیرد مرد که خیلی گرسنه بود پیش پیرمردی که آنجا نشسته بود رفت و سرفه ای کرد تا صدایش را بشنود،پیرمرد که حرفای آن مرد را در نماز شنیده بود فهمید که هیچ پولی برای خریدن نان ندارد پس تکه نانی به او داد تا بخورد.
پیرمرد به مرد گفت :«من صدایت را شنیدم در نماز از خدا میخواستی تا پول اندکی به تو بدهد اما الان اگر تو سرفه نمیکردی من از کجا میدانستم که تو اینجایی؟
گاهی باید سرفه ای هم کرد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.