شخصیتها:
بلوم، ۱۵ ساله، ۱۵۶ سانت
فاستر، ۱۷ ساله، ۱۷۰ سانت
بلوم در حال راه رفتن، کولهاش را روی شانههایش جابهجا میکند. فاستر از پشت در حال دویدن است تا به بلوم میرسد. نفس نفس میزند.
فاستر: لعنتی.. واقعا که خیلی تند راه میری.
نگاهی به بلوم میاندازد.
فاستر: تاحالا دربارهی سوالی که توی فسلفهی متافیزیک مطرح شده چیزی شنیدی؟
بلوم: نشنیدم و همینجوری هم میخوام ادامه بدم.
فاستر: خب درواقع سواله میگه که اگه هیچکدوم از اینا واقعی نباشه چی؟
بلوم ابرو بالا میاندازد و زیر چشمی به فاستر نگاه میکند.
فاستر به بلوم نگاه میکند و میخندد.
فاستر: هی.. دیدم که کنجکاو شدی. خب بیشتر برات توضیح میدم. ببین منظورش اینه که اگه این دنیایی که ما فکر میکنیم داریم توش زندگی میکنیم واقعی نباشه چی؟ اگه نه من واقعی باشم و نه تو؟ اگه اصلا همهی اینا توی ذهن یه آدمی باشه که فقط حوصلش سر رفته؟ متوجه شدی؟
بلوم: جالبه.
فاستر: آررررههه. میدونستم خوشت میاد.
فاستر پوزخند میزند.
فاستر: خب.. اینیکی چی؟ چی باعث به وجود اومدن یه چیز دیگه میشه؟
بلوم: صبر کن.. اول بگو متافیزیک چی هست اصلا!
فاستر خجل میخندد.
فاستر: آره شرمنده فراموش کردم. متافیزیک یه زیرگروه از فلسفهست که دربارهی اینکه چی واقعیه و چی واقعی نیست سوال میپرسه. الان گرفتی؟
بلوم سرش را به معنای تایید تکان میدهد.
فاستر: خیلی خب حالا.. چی باعث به وجود اومدن یه چیز دیگه میشه؟
چند لحظه سکوت.
فاستر: اممم.. باشه نمیخوای جواب بدی. اشکالی نداره. کاش میتونستم خودم جواب بدم.
لبش را میگزد و زیر چشمی به بلوم نگاه میکند.
فاستر: ولی متاسفانه خودمم نمیدونم. اصلا ولش کن؛ بیا از فلسفه بیایم بیرون کلا.
بلوم نفس عمیقی میکشد.
فاستر: امروز مدرسه چطور بود؟ برای من که مثل همیشه بود. راستی دیدمت که داشتی کتاب میخوندی. راستش میخواستم بیام پیشت اما میدونی که دوستام چجورین. اونا انتظار دارن فقط پیش اونا باشم.
بلوم زیر لب حرف میزند.
بلوم: دوستات سمیان.
فاستر نگاه متعجبی به بلوم میاندازد.
فاستر: خب آره میشه گفت اما من باهاشون خوب کنار میام.
فاستر شانههایش را بالا میاندازد.
فاستر: خب حالا داشتی چه کتابی میخوندی؟
بلوم کمی فکر میکند و سپس با لبخند خجلی میگوید.
بلوم: میخوای بیای خونمون؟
فاستر متعجب نگاهش میکند.
بلوم: میدونم که زیاد اهل کتاب نیستی اما.. دوست دارم کتابخونمو ببینی و با هم کتاب بخونیم.
با استرس دستش را روی بندهای کولهپشتیاش بالا پایین میکند.
بلوم: البته اشکالی نداره اگه نخوای بیای.
فاستر میخندد.
فاستر: نه اصلا! از خدامه که بیام کتابخونتو ببینم!
بلوم سرش را بالا میآورد و فاستر را نگاه میکند.
فاستر: اشکالی داره الان بیام؟ مامانت عصبانی نمیشه؟
بلوم تند تند سرش را به نشانهی نفی تکان میدهد.
بلوم: نه نه. مامانم تو رو میشناسه.
فاستر: اوه واقعا؟ فکر میکردم چون زیاد حرف میزنم ازم خوشت نمیاد!
بلوم: تو.. یعنی من خوشم میاد که تو زیاد حرف میزنی. بعضی از آدما هستن که خیلی حرف میزنن اما خیلی رومخن.
بلوم لبخند میزند.
بلوم: تو از اونا نیستی!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
خیلی دلنشین بود.می تونم تصور کنم که از اعماق وجودت نوشته شدن.امیدوارم در این مسیر موفق باشی
سلام…
خیلی قشنگ بود… من که خیلی دوسش داشتم 🙂
میتونی داستانتو بیشتر ادامش بدی و یه چیزایی بهش اضافه کنی…
به نظرم خیلی قابلیت اینو داره که یه داستان طولانی تر بشه
موفق باشی 🙂