روزی و روزگاری
علی پسری کوچک بود که ارزو داشت فوتبالیست بزرگی شود او بسیار تلاش می کرد اما با وجود تلاش های فراوانش، دست و بال خانواده اش بسته بود و به همین دلیل ، او با وجود پیشنهاد های بسیار زیاد از باشگاه های مشهور در پایه نوجوانان و نونهالان سرمایه کافی رو نداشت . روزی از روزهای پاییز علی گریه کنان به سمت خانه امد و با پدرش دعوا کرد که چرا تو پولدار نیستی؟!
_ من تو رو هیچ موقع نمی بخشم چون که تو مرا فقط بزرگ کردی ولی نه مثل ادم! تو یه فقیری ! تو یه پدر واقعی نیستی.
ناگهان پدر محکم به گوش او زد و گفت
_ خفه شو پسر نادان ! حرف دهانت را بفهم
علی محکم به پای پدرش زد و از خانه بیرون رفت ، مادر علی نیز ناراحت شد ولی از ترس پدر فقط گریه کنان به اتاق علی رفت .
علی در هوای بارانی آذر ماه کنار جویی نشسته بود و گله پدرش را به خدا می کرد.
بعد از حدود یک ساعت مردی به سمت علی امد
_ چرا گریه می کنی؟
_ من فوتبالیست ماهری هستم اما پدرم پول ندارد و من با وجود پیشنهادات فراوانم از باشگاه های مختلف نمی توانم فوتبالیست شوم.
_ خب فردا بیا به این ادرس تست بده!
_ چی؟؟
_ من خودم رییس یکی از آکادمی های پیشرفته فوتبال ایران هستم که در لیگ برتر سرمایه گذاری می کنم!!!
_ عع …. واقعااا … کی بیام؟
_ فردا از ساعت ۱۰ الی ۲۰ بیا رایگان
_مم..ممنون
علی روز بعد با پدر و مادرش به ان باشگاه رفت و قبول شد و توانست نظر مربی را جلب کند پس از ان علی متوجه شد که هر چیزی می خواهد باید از خدا بخواهد نه از دیگران.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.