روزی و روزگاری .
در شهری مردی تاجر زندگی می کرد که ثروت فراوانی داشت اما طمع او سبب شد تا دیگر نتواند مانند گذشته اش زندگی داشته باشد.
داستان از این قرار است که تاجر دوستی داشت که از کودکی با او رفیق بود و هیچ گاه با وجود مهاجرت ها و سفر های طولانی و زیاد از یکدیگر جدا نشدند. روزی مرد تاجر وقتی در خانه رفیقش بود نفسش او را به انجام کار زشتی دعوت می کند که زندگی اش را نابود می کند.
تاجر وقتی دوستش به خواب عمیقی رفت با خود گفت :
چگونه است که ثروت خود را بیشتر کنم ؟
این مرد ثروتش از من به قدری بالاتر رفته که در نزد همه زبانزد شده است !!
آری، باید بدون سر و صدا کمی از ثروتش را مال خود کنم و چند وقت بعد به او برگردانم !
تاجر به سر صندوقچه او رفت که ناگهان وقتی در را باز کرد ، مرد صدا را شنید و بلند فریاد زد :
_ تو چه غلطی می کنی ؟ پدر سوخته !
_ درست صحبت کن ! من که نمی خواستم دزدی کنم ، من فقط می خواستم پولی قرض بگیرم و بعد به تو برگردانم !!!همین..
_ حرفی بزن که همنشین عقل باشد!! .. مردک نادان این کار تو دزدی است ، نه قرض گرفتن. حالا حسابت را می رسم تا چنین کار کثیفی نکنی .
بعد از این حرف مرد به دوست تاجرش حمله ور شد و بعد از درگیری های فراوان رفیق او او را به سمت میز هل داد و … هل دادن همانا و رسوایی همان!
سر دوستش به تیزی میز خورد و در همان موقع جان به جان افرین تسلیم کرد.
مرد بعد از این اتفاق به سرعت صندوقچه را برداشت و تا می خواست فرار کند ، همسایه ها او را دیدند و او را به مامور پلیس دادند .
بله دوستان سر انجام پول پرستی و طمع همین است که گاهی سبب می شود دوستان با همدیگر درگیر شوند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.