رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

وقتی قلم سرنوشت را دارم

نویسنده: صدرا ملکی

حالا از آن سال های دور فقط چند تصویر مبهم در ذهنم باقی مانده. شب هایی که کنار خانواده زیر لحاف کرسی می ماندیم. کلوچه های دست ساز زنجبیلی و شب هایی که بی دغدغه خوش می گذراندیم و سخنانی که به زبان آورده ایم. حالا همه ی اینها تبدیل به خاطرات کودکی شده است.
وقتی قلم سرنوشت را دارم چه چیز ها که نمی نویسم، می نویسم از آن روزی که با همسر رویایی ام آشنا بشوم باهم ازدواج کنیم و مجلس عروسی بر پا کنیم احتمالاً فرزندانی به دنیا می آوریم و به خوبی و خوشی زندگی می کنیم بخشی وسیع از زندگی ام با خاطراتی که خودم می نویسم سپری می شود گویا همه چیز را در دست دارم و با نوک قلم چه کار ها که نمی توان کرد، دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم و شب ها را تا سپیده سحر بیدار بمانم، وقت کشی کنم. باید نگاهی نو به اطرافم داشته باشم من اکنون قلم سرنوشت را در دست دارم و حداقل می توانم بهترین خاطرات را برای خود رقم بزنم. باید برای بقا بجنگم و پیش بروم کار کنم و باشگاه ثبت نام کنم تا ورزش کنم و ماهانه از حقوق کمی که دارم چندرغاز را پس انداز کنم و به سفر بروم مدام ماشین را عوض کنم و مدل بالا تر بخرم و با دیگران رقابت داشته باشم و بعد در چشمانشان نگاه کنم و لبخند بزنم چون من با آنها تفاوت دارم من چیزی دارم که بسیاری از آدم ها آرزویش را دارند قلم سرنوشت در دست من است. هر روز عشق بین من و همسرم بیشتر می شود و سخنان من برای او جذاب است. روز به روز برای یکدیگر جذاب تر می شویم. یکدیگر را می بوسیم و از عشق سخن می گوییم. زندگی فرصتی است برای پیشرفت و تکامل انسان و کسب علم و البته لذت های زودگذر اما نباید خیلی درگیر این لذت ها شویم چون عقب می مانیم و مانع پیشرفت ما خواهد شد باید با نفس مبارزه کنیم در غیر این صورت به کمال نمی رسیم. باید قلم سرنوشت را در دست بگیریم. من این قلم را از موقع تولدم به دست گرفتم و تاکنون در حال نوشتن هستم و سرنوشت خودم را رقم می زنم و مسئولیت آن را خودم به عهده می گیرم. من آنقدر به خاطرات گذشته ام اهمیت نمی دهم اما وقتی در جوانی به عراق رفتیم تحولاتی در زندگی من رخ داد.پس لازم می دانم تا سفری که کرده ام را به صورت داستان یا حکایت بنویسم. وقتی جوان بودم زمانی تصمیم گرفتم به عراق سفر کنم. آن زمان تنها سفر کردم. چمدان را بستم چمدانی با محتویات تیشرت، شلوار چند جفت جوراب و پاسپورت و شناسنامه من بود. به ایستگاه راه‌آهن رفتم تا با اولین قطار به نزدیک مرز شلمچه بروم. در کوپه ی قطار یک زن و شوهر بودند و کوپه ی دو نفره می خواستند و نصیبشان نشده است. در آخرین ایستگاه پیاده شدم و خودم را تا جای ایست و بازرسی رساندم پایم را داخل مرز عراق گذاشتم شب شده بود و من از کنار مغازه ها با چراغ های رنگارنگ عبور می کردم، اتوبوس ها کنار هم پارک کرده بودند و تعداد مسافران از آنها بیشتر بود. در جمعیت راننده ها از چند نفر پرسیدم چقدر می گیرید تا کربلا بروید در نهایت یک نفر را پیدا کردم که تا کربلا می رفت به او پول عراقی دادم و سوار ون او شدم مسافر ها نشسته بودند و من آخرین مسافر بودم هوا بسیار سرد بود لحاف را از چمدان بیرون آوردم و رویم پهن کردم تا از سرما بگریزم. آن شب سپری شد صبح فردا ون توقف کرده بود تا صبحانه بخوریم. من صبحانه را از موکب گرفتم غذا قیمه نجفی بود که خیلی خوشمزه بود بعد به مسیر ادامه دادم شب وسط ناکجا آباد توقف کرد از ون پیاده شدم و از موکب چای عراقی گرفتم روی زمین صندلی گذاشته بودند نشستم و جرعه جرعه چای را نوشیدم یک نفر کنار من سیگار می کشید سه سال بود ترک کرده بودم ولی هوس کردم و درخواست یک نخ سیگار کردم سیگار به من داد و با فندک روشن کرد. در حالی که به سیگار پک می زدم به سوی کوچه ای تنگ و تاریک رفتم. تازه باران باریده بود و هوا نمناک بود تا انتهای کوچه قدم زدم و ته سیگارم را محکم لگد کردم. در حالی که انتهای کوچه ایستاده بودم مردی درشت هیکل را دیدم که سایه اش بزرگ روی زمین افتاده بود به سوی من می آمد قدم هایش شمرده بود من با خود اندیشیدم : حتماً میخواهد از من دزدی کند. وقتی به من نزدیک شد چشمانم را بستم و فریاد زدم تو رو خدا با من کاری نداشته باش بعد که چشمانم را باز کردم دیدم همان عراقی راننده ی ون است که به فارسی گفت : مسافران منتظر تو هستند نمیای. من به خودم مسلط شدم و گفتم : ببخشید بعد با ون آنجا را پشت سر گذاشتیم و رفتیم. طی سه روز به کربلا رسیدم. در عراق بودم. در حالی که باد سوزان همچنان می وزید و دانه های شن و خاک داغ را در فضا پراکنده‌ می کرد. من در کشور عراق و در شهر کربلا بودم.
تعداد بی شماری زائران در مسیر منتهی به حرم حرکت می کردند. بعد از ساعت ها پیاده روی پاهایم خسته شد. و کنار جاده منتظر ماشین ماندم. ماشین شاسی بلندی جلوی من توقف کرد مردی عراقی پیاده شد و با کمال احترام چمدان مرا داخل صندوق عقب گذاشت و مرا سوار کرد. کولر روشن بود و فضای داخل ماشین خنک بود و از خستگی ام کاست. در سایه ی زیر پل توقف کرد. چمدانم را به من داد و یک هدیه نیز داد. پلاستیک سیاهی بود تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. در یک موکب ظرفی از پلاستیک بیرون آوردم درش را باز کردم. ظرف پر از میوه بود خوشه های انگور زرد آلو و هلو گذاشته بودند. به چند نفر تعارف کردم خودم هم میل کردم و بار دیگر به راهم ادامه دادم. شب شده بود و من نه خانه ای داشتم که به آنجا پناه ببرم و پول هتل را هم نداشتم. اگر هم پول داشتم در آن شلوغی ها هتل به پست من نمی خورد. پاهایم درد گرفته بود روی پله ی هتل نشستم. سق سیاهم چندی بعد مردی میخواست آنجا را بشوید و بلند شدم. کنار دست فروشی ایستادم. او هم به زبان عراقی چیزی گفت که گویا میخواست آنجا را ترک کنم. در کشور غریب با مردمانی بی فرهنگ گیر افتاده بودم. سرانجام به راه افتادم و یکی از خوابگاه ها را برگزیدم و تصمیم گرفتم شب را آنجا بمانم. در آن خوابگاه زن ها و مرد ها جدا بودند و میان آنها پرده داشت. می توانم به جرعت بگویم همه ی آنها ایرانی بودند. کنج دیوار زیر لحاف رفتم. کنار من پیرمردی خروپف می کرد. سپیده سحر با صدای موذن از خواب بیدار شدم. دیدم همه به حیاط می روند، وضو می گیرند و اخ تف و صلوات می فرستند. من وضو گرفتن بلد نبودم و بعد از شستن صورت دست چپ را شستم پیرمردی به من وضو را یاد داد او همان پیرمرد کناری من بود. بعد دیدم همه مهر بر می دارند و دولا و راست می شوند من نیز دقیقاً همان کار را کردم. بعد پیرمرد از من ناخن گیر خواست. ناخن گیر را به او دادم از من تشکر کرد.
پیرمردی صاف و ساده با دلی مهربان بود.
بعد از خستگی به خواب رفتم. وقتی چشم گشودم صدای مردی را می شنیدم که از شکم چرانی هایش در کربلا با آب و تاب تعریف می کند. دور و اطراف خودم را نگاه کردم.
سفره ای دراز و رنگارنگ پهن شده بود و غذا ها منظم روی آن چیده شده بود. مردی مرا صدا زد و گفت : بفرمایید میل کنید. کوشیدم از زیر لحاف بیرون بروم سنگینی لحاف روی من مرا یاد فشار قبر می انداخت. سر سفر نشستم غذا چلو کباب و نوشابه بود که مزه اش را هنوز به خاطر دارم. بعد از صرف غذا برای هضم کردن غذا تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. از خوابگاه خارج شدم هوا مثل همیشه داغ بود. زنی ایرانی را دیدم که روی کارتون نشسته است واقعاً غم انگیز بود پرسیدم : چه شده است. گفت : من با کاروان بودم حال در این شهر غریب گم شده ام. دلم برایش سوخت و شماره ی همسرش را گرفتم اما مشغول می زد به او دلداری دادم و رفتم. کنار جاده دو مرد عراقی ایستاده بودند ماشینی با سرعت از آنجا عبور کرد و از شیشه یک بسته آب را پرت کرد که درست آب روی مردان عراقی ریخت. قدم زدن من تا شب طول کشید. روزی که سرانجام خواستم به ایران برگردم از دوستان یعنی پیرمرد و دیگران خداحافظی کردم پیرمرد به من گفت : اگر روزی به شمال رفتی خوشحال می شوم به خانه ی من بیای. من به ایستگاه اتوبوس رفتم و منتظر اولین اتوبوس ماندم تا به ایران سفر کنم. من موفق شدم سفر زیارتی بروم و بعد به ایران رسیدم. چند سال بعد مادرم مرد من آن زمان بیست و شش سال سن داشتم. شب قبلش تماس تلفنی از خانم همسایه دریافت کردم او شماره تلفن را از روی در یخچال برداشته بود گفت : مادرت سکته کرده توی رستوران اتفاق افتاد ولی حالا نمیخواد هول کنی دکتر می گوید هنوز میتوانه حرف بزند.
گفتم : درباره چی حرف می زد.
گفت : مدام نام تو را صدا می زد و باز یادش می آمد تو آنجا نیستی.
از خانم همسایه بابت زنگ زدنش تشکر کردم و تلفن را قطع کردم. ابتدا به بیرون از پنجره نگاه کردم بعد ساعت را نگاه کردم راس ساعت نه است و عقربه های ساعت روی هم افتاده. به ذهنم خطور کرد مادرم در بیمارستان است و برای من انتظار می کشد باید به آنجا بروم. ماشین را از گاراژ خارج کردم در را بستم و به سوی بیمارستان راندم. خیابان ها از همیشه خلوت تر بود و من با سرعت هر چه تمام تر رانندگی می کردم. بیست دقیقه بعد به بیمارستان رسیدم.
ماشین را جلوی در بیمارستان پارک کردم. پیاده شدم و وارد بیمارستان شدم از منشی پرسیدم : مادرم اینجا بستری شده لطفاً بگویید کجا است.
نامش را گفتم گفت : او در اتاق است.
وقتی وارد اتاق ICU شدم مادرم را دیدم که چقدر پژمرده شده و با مرگ دست و پنجه نرم می کند. برقی در چشمانش بود که ناشی از نور چراغ بود. او به سختی حرف می زد با صدای آهسته و لرزان به من گفت : پسرم خوشحالم تو را می بینم. بعد دستش را به من داد دستش را گرفتم. دستش سرد بود. اشک دور چشمانم حلقه زد. میخواست چیزی در گوش من بگوید سرم را نزدیک گوشش بردم با صدای آهسته و لرزانش نجوا کرد : دوستت دارم. بعد انگشتانش شل شد و دست مرا ول کرد و نگاهش خیره خیره به من ماند. دستم را روی قلبش گذاشتم کوچکترین تپشی نداشت. شک نداشتم او مرده است. با دو انگشتم چشمانش را بستم. و پرستار را صدا کردم. فردای آن روز طی مراسمی مادرم را به خاک سپردیم و مرگ او به ندرت برای من تبدیل به خاطره ای شد خاطره ای جانسوز که هرگز نمی توانم آن را فراموش کنم. بعد ها با بانویی ازدواج کردم و مجلس عروسی بر پا کردیم. مراسم عروسی به سرعت مخصوصی به انجام رسید. ولی از شب اول ازدواج اختلافات میان من او ایجاد شد. یک بار با همسرم در رستوران بودیم و غذا سوپ بود. همسرم گفت : من سوپ نمی خواهم. پاسخ دادم : همینه که هست نمیخواهی نخور. او گریستن را آغاز کرد. قطرات اشک مثل الماس از چشمانش جاری شد و از گونه هایش داخل ظرف سوپ فرو می چکید. من پشیمان شدم و می خواستم حرفم را پس بگیرم اما نمی توانستم. من دل او را شکستم. وقتی جوان بودم اوایل انقلاب بود که از سر کار به خانه بر می گشتم. در میدان فردوسی جلوی جمع و عده ی زیادی از مردم با خانواده شاهد دار زدن متهم بودند من وحشت کردم و از هوش رفتم وقتی چشم گشودم روی تخت بودم همسرم مثل فرشته ای کنار تخت نشسته بود او به من گفت همسایه ها مرا به خانه رسانده بودند. در آن زمان متهم ها را سنگسار می کردند و مسلمانان در محرم قمه بر فرق سرشان می زدند. اما به ندرت خشونت اسلامی کاهش یافت و اوضاع مملکت رو به رشد شد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: صدرا ملکی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *