پسری به نام ونداد عاشق میشه و در ریه اش گل رشد میکنه برای درمان این مریضی سه راه داره که باید یک کدام را انتخاب کنه یک راه اینه که عشقش را به طرف مقابل بگه و گل ها بروند دومی عمل کنه و گل هارا دربیاره و عشقش از یادش بره سومی این هست که خون و گل بالا بیاره و بمیره
هربارکه به عکس اون نگاه میکنم، احساساتم جاری میشن و انگار قلبم زبون بازمیکنه و دردی درونم میپیچه.
کاش صورت واقعی او به جای عکسش به روی من میخندید، کاش یکبار هم به من میگفت که دوستم داره؛ اما افسوس و صد افسوس که انگار او خدا هست و من شیطان.
اخ، دیگه نمیتونم تحمل کنم درد سینم خیلی زیاده و انگار قفسه ی سینم داره ازهم میپاشه.
دستم رو به میز میگیرم و روی زانو خم میشم تا دردم کم بشه.
صدای نفس نفس هام به گوش میرسه و برای ذره ای هوا تقلا میکنم. داخل یه جهنم گیر افتادم و انگاری داخل اتیش مذاب انداختنم؛ اما درمیان جهنم چشمهاش هنوز بهشت است.
بلند داد میکشم: سپهراد؛ اما صداهم به خودم نمیرسه و سینه ام به خس-خس میوفته. یکهو همه جا تاریک میشه و من داخل غاری تاریک گیر میوفتم
همه جا تاریک هست، یه تاریکی خیلی عمیق که میترسونتم. بوی الکل و بیمارستانن داخل مشامم میشه و حالمو بهم میزنه و انگاری از یه جنگ برگشتم انقدر خستم. دست میکشم روی چیزی که دراز کشیدم.وایسا انگار دارم چیزی میشنوم، اون صدای نرم و خشنه داداشم و یه مرد دیگه که وایسا ببینم اونا دارن درمورد چی صحبت میکنن؟
– این یه چیز نادر داخل پزشکی هست و اصلا غیر قابل پذیر هست. علم پزشکی و همچنین عقل تمام دکتر هایی که این مورد رو نشون دادم نمیتونن همچین چیزی رو درک کنن. دیدید که چندین بار هم سیتی اسکن رو انجام دادیم و نتیجه ی همشون هم یکی بود.
یعنی چی؟ درباره ی چی صحبت میکنن؟ چرا انقدر توی صدای دکتر ناباوری، شک و شبه هست؛ ولی اینبار توی صدای سپهراد یه ناچاری بزرگی هست.
– چطور ممکنه دکتر؟ داخل ریه ی یه نفر چیزی رشد کنه که از جنس گوشت نیست؟ این دیگه چه بلا و مصیبتی هست.
چی؟اینا چی میگن؟ چیشد؟ نکنه دوباره خواب میبینم؟ اره اینا همش تاثیرات داروهایی هست که بهم دادن مگرنه همچین چیزی با هیچ عقل موجود زنده ای جور درنمیاد. از خودم نشگون گرفتم که درد شدت داری داخل ماهیچه هام پیچید، فهمیدم که خواب نیستم و این سردرد لعنتی که همیشه باهامه داره کاسه ی مغزمو سوراخ میکنه. خواستم چشمامو بازکنم که دکتر گفت
– ماهم همین فکر رو کردیم که چطوری یه انسان میتونه زنده بمونه بخاطر همینه نمونه ی نادر هست و ما این پرونده رو به خارج از ایران منتقل میکنیم. بالای بیست دکتر این پرونده رو دیدن و نتونستن بفهمن منشاش اصلا کجاست؟ چطوری نفس داره میکشه. چیز خطرناکی که الان وجود داره و ما داریم سعی میکنیم راه حلی براش پیدا کنیم، رشد کردن این چیزی که نمیدونیم چی هست و این هیچ دلیلی نداره. منشا نداره، دارو نداره و این لعنتی هیچی و هیچی نداره و معلوم نیست از کجاست. اون حتی یه بیماری نیست یا ویروس یا میکروب و یا حتی باکتری ما هیچ اطلاعاتی درموردش نداریم. و حتی نمیدونیم جنس این توده از چیه؟
صدای دکتر درمانده و عصبی هست، هیچ چیزی اینجا معلوم نیست و فکرکنم دوباره توهمات مغزیم شروع شده. اخه مامانم همیشه میگفت من قوه ی تخیلی بالایی دارم.
صدای بسته شدن در نشان از رفتن دکتر میده و صدای نفسای تند سپهراد میشنوم که انگار صد کیلومتر دوییده. زیرلب داره میگه: انقدر صنم داشتیم که یاسمن توش گم بود، اخه این چه مصبیتیه؟
صداش همزمان همه چیو داره، ترکیبی از ناباوری شوکه شدی، گیج بود و….
منم خودم گیج شدم انقدر گیج که نمیدونم به چی فکرکنم؟ مگه داریم همچین چیزی؟ مگه میشه؟ من با گوشای خودم شنیدم مگه میشه؟ اخه همچین چیزیو داریم؟ انقدر پر شوک و ابهامات که انگار سیلیه بزرگی بهم زدن. باید چشمامو بازکنم اینها بازهم همون از قوه ی لعنتی تخیلیم نشات میگیره. اروم چشمامو باز میکنم که نور با قدرت چشمامو میزنه و اتاق سبز بیمارستان معلوم میشه. اه من از این سبز بدم میاد، بخاطر همین موهامو ابی میکنم چون میترسم سبز بکنم مثل این سبز بشه. توی چشمای ابی سپهراد زل میزنم:
_ قضیه این چیزی که رشد کرده داخل ریه ام چیه؟
حالا علاوه بر شوک و بهت توی چشماش تعجب شدیدی هم زیاد شد و چشماش گرد شد، من میدونم چرا گرد شد چون بخاطر تند تند حرف زدنمه
_ مهلت بده به خودت، مگه تو بیهوش نبودی؟ بعدشم خودت شنیدی که چی گفت این کوفتی معلوم نیست از کجا اومد.
انقدر صداش بیچاره وار هست که دلم براش میسوزه و بیچاره وار تر ازاون که میشینه و سرشو توی دستاش میگیره. صدای نفس هاش انقدر بلند و تند-تند است میترسم قلبش بیاسته. اخه اون تنها خورشید کهکشان منه و اگه از بین بره کهکشان زندگیم از بین میره.
_اگه تو بمیری من چیکارکنم؟ من مامان بابا دارم؟ کیو دارم؟
صدای لعنتیش دیگه فقط بغض داره و این یعنی تموم ناراحتی و ناچاریاش داخل گلوشه. بوی ترسی که داره رو حس میکنم. طعم ترس و نگرانی که داره رو حس میکنم.
_ اخه ونداد مگه بیصاحابی؟ چرا میخوای بری؟ ونداد بقران چیزیت بشه چشم میبندم روی این زندگی. اخه حالا من چیکارکنم، خدا منو میبینی؟منو میبینی؟ اگه منو میبینی پس چرا هیچی نمیگی؟ اگه داری میبینی چرا خودی نشون نمیدی؟ چرا توی شادیا حاضری؛ اما توی غما پنهان؟ها؟ تو میبینی که من توی دنیا فقط اینو دارم
این بار ناچاریاشو با فریاد ازاد میکنه، و اینجاست که چشمای من بارونی میشه؛ اما نمیتونم گریه کنم اخه اگه گریه کنم اون میشکنه. مثل همون موقعی که خودکشی کردم و اون شکست. دوباره یه سیلیه دیگه بهم خورد. دوباره داداشو دارم میشکنم، خدایانه خدایا دوباره نه من نمیخوام سپهراد بشکنه. نمیخوام حال خوب دوتامون خراب بشه. خدا، خدا اگه صدامو میشنوی نشونه برام بفرست. ایندفعه فقط چشمای سپهراد مثل اینه جلوم هست و حرفایی که هیچوقت نمیتونه رو بگه چشماش فریاد میزنن. اون حرفا جلوی چشمام و حرکت دکتر ها، نفس های یکی درمیونم، هول و شتاب پرستار و دکتر و اون اظطرابی توی اتاقو گرفته و همه جارو خاکستری میکنه مثل سایه است. با فریاد سپهراد که میگه(( منو تنها نزار ونداد)) روح پر زخمم این دنیارو ترک میکنه.
حوصلم سر رفته و نمی دونم چیکار کنم و نگاه سپهراد میخ به من شده و نمی دونه چیکارکنه. هعی الهی برات بمیرم سپهراد. کاش میشد بهش بگم نمیخوام عمل کنم؛ اما مگه میره توی کتش.
_ تو باید عمل کنی ونداد، نمیخوامو نمیشه نداریم.
رگای پیشونیش بیرون زده و دستاشو میچلونه توی هم، چشماش همه جا میچرخه.
_ چقدر عرق داره پیشونیت، پاکش کن انقدرم استرس نکش. من نمیخوام عمل کنم دیدی گفت که پنجاه-پنجاه هست زندموندنم. اونا حتی نمیدونن این چی هست من نمیخوام اواره ی این تختو اون تخت بش
انقدر یهویی بلند شد که از ترس حرفم نصفه موند. نفس-نفس میزد و حالا علاوه بر رگ پیشونیش رگ گردنشم زد بیرون و صورتش قرمزترم شد. اخ خدا چقدر دلم میپیچه بهم. دستای خیس از عرقمو بهم میچلونم. دست اشاره اشو گرفت جلوی صورتمو با چشمای گشاده شدش میگه:
_تو غلط میکنی بیشعور، فکر کردی کی که تنهایی تصمیم میگیری؟ وانیاچی؟ مگه دوستش نداری بدبخت؟
سیلی سوم و اخ. وانیا عشق عزیزم، قربونت برم من که خیلی وقته ندیدمت.
_ نرو توی هپروت، اصلا دادای من برات مهمه؟ اصلا میفهمی چی میگم؟ تو باید عمل کنی ونداد. باید و همینی که من میگم.
و تق. در و بست پدرسگ حتی نذاشت حرفمو بزنم. الان من باید چیکارکنم؟ فکر کردی سپهراد نفهمیدم اسم وانیا رو اوردی که من عمل کنم، اون حتی معلوم نیست دوستم داره یا نه. مرتیکه ی بیشعور بلندشم برم دستشوی که فقط بلده داد بزنه. دکمه های پیرهن بیمارستانم باز کنم تا یکمی هوا بهم بخوره. چقدر دلم برای دستشویی خونمون تنگ شده، یکمی سینم درد میکنه دست کاسه ی دستشویی میگیرمو به ایینه نگاه میکنم. انگاری اون ایینه جادوییه، خدای من همچین چیزی مگه معلومه من میتونم جوارح بدنمو ببینم. خدایا خدایا، این دیگه چیه؟ داخل بدنم گل هست؟ گلای رز قرمز که ساقه ی چوبیشون از قلبم رشد کرده و گلاش داخل ریه ام هست. تند-تند نفس میکشم، گرمم شده و عرق از شقیقه ام به رو دستم میریزه. در دستشویی رو باز میکنم و دشت سرسبز و پرگلی با پروانه های ابی که توی هوای پرواز میکنن میبینم. خدایای من اینجا چقدر قشنگه، همون دشتی که همیشه توی ذهنم هست. اسمونش تاریکه- تاریکه. درختاش گلای رز دارن، گلای رزش اتشین و داخل چمناش نور سبز وجود داره. اسمون اینجا هم مثل احساسات من رنگی رنگی هستش.
_ ونداد، عزیزم تو اینجایی
مامان بزرگ، خدای من اون مامان بزرگه، محکم بغلش میکنم، بوی یاس میده همون بویی که وانیا میده. اشکام راه میگیرن و شونشو خیس میکنه، خدایا چقدر دلم براش تنگ شده.
_ ونداد عزیزم این گلا چیه داخل سینت؟چرا اینجوری شدی عزیزم؟ اخ خدا، مگه بهش اعتراف نکردی؟
وایسا ببینم چی؟ اعتراف چی؟ اون از کجا میدونه؟ از بغلم درش میارم و فقط نگاش میکنم.
_ اونجوری نگام نکن، تو به افسانه ها اعتقاد داشتی و هنوزم داری. یادش بخیر یادت همیشه دوست داشتی افسانه ی هاناهاکی رو برات تعریف کنم، عزیزم بیا برات سوپ مورد علاقه اتو پختم.
سیلی چهارم، افسانه ی هاناهاکی. نه همچین چیزی امکان نداره، چرا بین این همه افسانه این باید برای من اتفاق بیوفته. دستامو توی هم گره میدم و به اسمون قشنگش نگاه میکنم.
چمنا چقدر نرم و منعطفن، چقدر خوشگلن خدا. کاش میشد همیشه همچین جایی زندگی کرد. مامان بزرگ سوپی داغی رو جلوم میزاره.
_ ونداد، مادر حالا میخوای چیکار کنی؟
_ مامان بزرگ من نمیخوام عمل کنم و هیچوقت دیگه وانیا رو یادم نیاد، دلم میخواد به وانیا اعتراف کنم؛ حتی اگه دوستم نداره، من میخوام با همون عشق بمیرمو خون و گل بیارم بالا.
اون حرف میزد و من خیره به چشمای مشکی که از خودش به ارث بردم هستم. حالا باید چیکار کنم؟ با این گلا که از سر عشق هست چیکار کنم؟ چرا اینقدر عشقم بزرگه که توی ریه ام باید گل دربیاد؟
سرمو پایین میارم که ظرف غذای فلزی بیمارستان رو میبینم، اه من از سوپای بیمارستان بدم میاد. همشون بینمکن و اصلا طعم دلخواهمو نمیدن. ظرف و پس میزنم که سپهراد وارد اتاق میشه.
_ انقدر ادا درنیار و بخور، باید یه چیزی به بدنت برسه. اوه راستی یادم رفت دارم کارای عملتو انجام میدم
خیلی اروم هست، این ارامشش یعنی اینکه داره خودشو میخوره. این یعنی که سپهراد کلی داخل دستشویی گریه کرده و این خیلی معانی میدن.
_ ونداد من میترسم، میترسم این کار درستی نباشه؛ ولی اگه حتی بمیری ما یه تلاشی کردیم
_ تو چرا نمیخوای گوش کنی، من عمل نمیکنم اینو به خود دکترم میگم. من راضی نیستم و نمیخوام. تو داری کار زور انجام میدی. اخه به توچه که من میخوام زنده بمونم.
نفهمیدم کی اومد جلو و سیلی محمکمی به صورتم زد. صورتم ذوق-ذوق میکنه و درد سینه ام شروع شده.
_تو بفکر تنها شدن خودتی، تو بفکر منم نیستی. من نمیخوام عمل کنم چرا نمیفهمی؟ چرا مفهومش انقدر سخته؟ من یه نقاشی نیستم که هرجور دلت بخواد به تصویر بکشیشی. من یه داستان نیستم که مسیرشو هرجور دلت بخواد پیش ببری.
درد سینه ام زیاد شد، خیلی زیاد انگاری که درد حرفام هست، درد ناچاری که دارم. دردی از جنس تنهایی منو سپهراد. میدیدم که رنگ سفید-سفید شد، اومدن دکترا رو حس میکنم ولی انگار این درد از جنس جادو هست و وانیا رو میبینم. وانیا داخل همون دشت که از رنگ احساسات خودم هست. وانیا بالاش رنگین کمون هست، اره چون مثل رنگین کمون وارد زندگی من شد. چشمای اون ایینه ای که من رو وارد سرزمین احساسم میکنه، انقدر پر احساسم که کلمه ای برای توصیف پیدا نمیکنم. بالای سفیدش رو تکون میده و پلکی میزنه.
_ من دوستت ندارم، بیخودی تلاش نکن. انقدر منو توی رویاهات صدا نزن.
حالا رنگین کمون میره و ابرای بزرگ سیاه بالای سرش ظاهر میشن، بالاهاش سیاهه. همه چیز تبدیل به سیاه میشه. خدایا حالا چیکارکنم. چشمای ابی مهربونش حالا سیاهه. چرا من؟ چرا من؟ چرا دوستم نداری؟ چرا نمیخواتم.
نفس-نفس میزنم، گلای توی سینه ام رشدشون بیشتر شد. دیگه اون نسیم خنک نیست حالا اون دشت اتیش گرفته و بوی دود میاد.
_ ازت بدم میاد ونداد. من تورو دوست ندارم نمیخوامت انقدر منو شکنجه نده.
اون دیگه یه فرشته ی مهربون با لباس پف-پفی نیست.
حالا اون یه عجوزه شده، یه عجوزه که فقط جیغ میزد. نفسم بالا نمیاد و من فقط چشمم به خراب شدن تمامی رویاهامه.
صدای بوق دستگاه ها میاد، دکتر و پرستارا با عجله و شتاب منو دارن اماده میکنن و به سمت اتاق جراحی میبرن. پرستارا روی صورتاشون عرق نشسته و دکتر تند-تند همه چیزو میگه.
_ باید ببریمش اتاق عمل، اگه الان عمبش کنیم شاید بتونیم نجاتش بدیم.
همه چیز افتاده روی دور تند و من نمیدونم چرا معلقم.
نمیدونم چرا پوچم، انگاری که یک گردو باشم که مغز نداره یا ویالونی که صدای خوبی از سیماش درنمیاد. چرا هیچ حسی ندارم؟
اکسیژن به دهنم وصله و سپهراد فقط گریه میکنه و به دنبال تختم میدوه. اخه چرا گریه میکنه؟ من برام مهم نیست بمیرم یا زنده بمونم. اگه زنده بمونم این دنیا رو نابود میکنم چون این دنیا تمام رویاهای ادما رو نابود کرده. دنیا ارشه اش رو اغشته به خون ارزوهامون میکنه و با ویالونی که از چماغ حرف های زور ادماست، اهنگ ناامیدی مینوازه.
_ حالت خوب میشه ونداد. بزودی خوب میشی تو منو تنها نمیزاری، تو قول دادی.
صداش بغض داره، سپهراد این دنیا ارزش حتی یدونه بغضم ندارم.
بزور میتونم نفس بکشم، یه صدای جادویی داخل گوشم زنگ میزنه،از اون صدا هایی که از جنس هیچی نیست. نمیتونم حرف بزنم کلمه ای برای احساساتم پیدا نمیکنم. تمام کلمه های دنیا تموم شدن.
این دشت حالا درخت هاش گل های پژمرده داره. اسمونش سفید و چمنش همراه با باد تکون میخوره. نه ماه داره و نه خورشید.
قبری که روبه روی من هست،روش نوشته شده: اینجا نه ایستید.
من دفن ارزوهای کشته شده است. حالا گل رز اتشین سینه ام پژمرده شده و دونه-دونه میریزن. انگاری احساسات من رو هم از بین میبرن.
به روی دوزانو می افتم و دست روی سینه ام میزارم، گلبرگ ها مثل فصل خزان می افتن و بلاخره خزان من هم از راه رسید و خون و گل بالا می اورم. کاش هیچوقت چیزی به نام عشق وجود نداشت.