معمولا همه ی داستانها ، به خصوص آنهایی که همه ی مردم فکر میکنند افسانه اند ، با روزی روزگاری شروع میشوند .
من هم دلم میخواهد داستانم را با روزی روزگاری شروع کنم .با اینکه آن کسی که داستان را برایم تعریف کرد ، که الحق شبیه نیکلاس پیر ، یکی از شخصیتهای داستانم بود میگفت :((این واقعی است .باور کن ، خودم هانس و بقیه را دیده ام .داستان به معنای تمام، یک افسانه ی واقعی است!))
اما با اینکه هنوز نمیدانم این افسانه است یا یک داستان واقعی ، داستانم را با روزی روزگاری شروع خواهم کرد .زیرا این داستان ، مربوط میشود به هزاران سال پیش .پس ، روزی روزگاری .
روزی روزگاری ، در زمانهای بسیار دور ، در سرزمینی بسیار دورتر و در یکی از شهرهای خیلی دورتر این سرزمین ، مرد جوانی زندگی میکرد به نام هانس .هانس ، یک شاعر جوان ، فقیر اما با استعداد .
هانس در شهری زندگی میکرد که بسیار کم جمعیت بود .مردم این شهر اکثرا خیلی پیر بودند .تک و توک افرادی همسن و سال هانس میدیدید .کودکان هم که به طور کلی دیده نمیشدند .در واقع، هانس جز معدود افرادی بود که هرروز از خانه بیرون میرفت و در واقع انگار هنوز مثل بقیه ی افراد آن شهر پژمرده نشده بود .
تنها کسی که هانس با او حرف میزد ، یک پیرمرد به اسم نیکلاس بود .نیکلاس پیر ، یک ماهی گیر بود و یکی از معدود خریدارهای شعرهای هانس .او و هانس معمولا با هم حرف میزدند .هانس شعرهایش را برای نیکلاس میخواند .نیکلاس هم قصه های زیادی برای تعریف میکرد .قصه هایی راجع به سرزمینی که در آن
زندگی میکردند .قصه هایی در مورد مردم سرزمین و اتفاقاتی که قبلا افتاده بود .اتفاقاتی که هانس اصلا و ابدا باورش نمیشد به وقوع پیوسته باشند .
نیکلاس همیشه میگفت مردم آن شهر ، در دریا غرق شده اند .برای همین شهرشان انقدر کم جمعیت است .و در مورد کسانی که غرق شده بودند توضیح میداد .میگفت پدر خودش هم یکی از آنها بوده است .
_هانس ،میدانی ، پدر من هم یکی از آنها بود .همه میگفتند به خاطر من ،مادرم و خواهر برادرهایم خودش را کشت .اما من باور ندارم .میدانم که او هم جز غرق شدگان بود .
هانس خنده اش میگرفت .مگر میشود؟ یک مرد جوان که سرپرست یک خانواده است بیخود و بی دلیل در دریا غرق شود؟با خود فکر میکرد :((چرند ،چرند و باز هم چرند .این مرد دیوانه است .))
بعد دوباره یک حس غریبه در قلبش آن حرفها را تایید میکرد .انگار میگفت :((راست است هانس ،تمام آن حرفها احتمالا درست است.))
بعد هم از خودش خجالت میکشید و فکر میکرد که :
_من هم احتمالا دیوانه ام .میدانم حرفهایش احمقانه و دروغ است ، ولی باز هم باور دارم که واقعی اند .
و اینگونه با خودش درگیر میشد .
بعد از اینکه با نیکلاس کمی حرف میزد ، به کنار دریاچه ی “آگلی بونز ” یا استخوان های زشت میرفت .
اسمی که نیکلاس روی دریاچه گذاشته بود .میگفت همه ی غرق شدگان ، اول به وسیله ی این دریاچه غرق شده اند و کم کم جسدهایشان به دریا رفته .چون دریاچه ، به دریا راه دارد .
هانس بازهم خنده اش میگرفت و می اندیشید.(( حیف این دریاچه ی زیبا که به خاطر تخیلات نیکلاس پیر بدنام شده !))
خب ، بیایید کمی به این دریاچه ی آگلی بونز دقت کنیم و به آن نگاهی بیندازیم .
آنجا بهترین محل بود برای شعر سرودن (این را هانس میگوید ) و برای اندیشیدن و فکر کردن به همه مسائل دنیا . و آرامشی که در آن جا بود (البته اگر نیکلاس پیر با حرفهایش شمارا نمیترساند ) ، با هیچ آرامش دیگری قابل مقایسه نبود .
دریاچه آب بسیارزلالی داشت و دور و برش پر از انواع گلها ، و درختان بلندی که سر بر آسمان افراشته بودند بود .
هانس کنار این دریاچه میرفت و روی چمن های کنار
دریاچه مینشست .بعد دفترچه ی قرمزش را برمیداشت و داخل آن شعر میسرود .معمولا از فضای زیبای کنار دریاچه برای سرودن شعر الهام میگرفت .
یکی از همین روزهای نسبتا زیبا بود که آن اتفاق افتاد.
هانس کنار دریاچه نشسته بود و مثل همیشه سعی داشت در مورد یک موضوع خاص ، مثلا بلبلها ، یا درختان ، یا شاید هم راجع به قصه های نیکلاس پیر شعری بنویسد .
کم کم آفتاب غروب میکرد و صدای آواز بلبلها کمرنگتر میشد .هانس ناامید شده بود و حس بدی داشت چون شعر خیلی بلند و خاصی ننوشته بود .و احتمالا فردا که به بازار محلی میرفت،کسی در ازای شنیدن شعرهایش پولی نمیداد .
بلند شد .خودش و پیراهن خیلی کهنه اش را تکانی داد و هنوز یک قدم برنداشته بود که میخکوب زمین شد .
صدای پچ پچ دو نفر می آمد .ولی آن دور و بر کسی نبود .هیچ کسی غیر هانس ،در آنجا حضور نداشت.
ترس برش داشت، اگر دو راهزن بودند چه؟!
لحظه ای صبر کرد تا بشنود آن دو نفر چه میگویند .
_تو جز احمق ترین و لجبازترین خدمه های این عمارت هستی مارکوس!من هزاران بار به تو گفته ام که آن
پسر لاغرو را گیر بیاور .من از چیزی خبر دارم که تو نداری!
_ارباب سوروس ، خواهش میکنم .او لیاقت شاهدخت پریسیلای بیست و هفتم را ندارد .یک ملکه …یک ملکه لیاقت بیشتری دارد .مردم سرزمین خشکی افراد لایق تری هم دارند .
این دفعه نفر اول با صدایی بسیار خشمگین گفت :((ساکت شو!دستور میدهم بیست و شش بار ، به احترام مرتبه و مقام خودم، شلاقت بزنند .روی حرف اربابت ، کسی که اینقدر به تو مهربانی کرده حرف میزنی؟! ای پست فطرت نادان!))
_ارباب!ارباب!خواهش میکنم !شما مهربان تر از این هستید که این نوکر بی لیاقت را شلاق بزنید .دیگر چنین اشتباهی نمیکنم .
_نه ، تو واقعا به همچین چیزی نیاز داری تا ادب شوی .
هانس با ترس و وحشت به التماس های نفر دوم گوش میکرد .و ناگهان دوپا داشت ،دوپای دیگر قرض کرد و فرار کرد .
تند تر از همیشه میدوید .چون واقعا ترسیده بود .هیچ کس آن دور و بر نبود .چه برسد به یک پادشاه و یک برده!
و اینکه شاهدخت پریسیلای بیست و هفتم چه کسی بود؟! او که بود که قرار بود با یک جوان نحیف و لاغر ازدواج کند؟
ناگاه یاد خودش افتاد .جوانی لاغر ،نحیف و بی لیاقت .
دلش به حال آن جوانک سوخت .احتمالا او هم وضعی مثل هانس داشت که اینگونه راجع به جوانک حرف میزدند .
کم کم سرعتش کم تر شد .رسیده بود به خانه اش .در واقع بهتر است بگویم خرابه اش .خانه ای شبیه کلبه که خیلی کوچک بود .درون آن هیچ چیز خاصی غیر یک ملافه و چندتا دفتر و مداد وجود نداشت و هانس در آنجا ، در آن وضعیت اسف بار زندگی میکرد .
وقتی وارد خانه شد سریع روی زمین دراز کشید و ملافه را روی خودش انداخت .هم خسته بود و هم ترسیده .غروب بود ، اما او طوری خسته بود که انگار نیمه شب است و ساعت چندبار نواخته .
چندباری خوابش برد ولی هربار ، با یک کابوس بیدار میشد .کابوس دو راهزن ، گاهی اوقات هم چیزی شبیح دو فرد سیاه پوش دنبالش میکردند .هانس آدم ترسویی نبود .اصلا نبود .ولی این دفعه حس میکرد
آنها راجع به چیز مهمی صحبت میکردند .حس میکرد که آن دو نفر ، هرکه بودند،خطرناک بودند .
ذهنش درگیر این بود که آن دونفر که بودند؟شاهدخت پریسیلای بیست و هفتم که بود؟! تقریبا کل شب به این قضایا فکر میکرد .
بالاخره برای آخرین بار ، به سختی خوابش برد و دیگر کابوسی ندید .
صبح شده و هانس بیدار بود .ژاکت بسیار مندرسش را پوشید و بدون خوردن صبحانه(مثل هر روز) از کلبه ی فقیرانه اش بیرون زد .تصمیمش را گرفته بود .به کنار دریاچه میرفت و مینشست و منتظر می ماند .تا بفهمد آن دو نفر شب قبل چه کسانی بودند .آیا دزد و راهزن بودند؟یا یک ارباب و برده ی عادی؟نه ،هیچکدام نبودند .تنها چیزی که هانس از آن باخبر بود خطرناک بودن و عجیب بودن آن دو شخص بود .
هانس از بازار محلی ، بازار ماهیگیرها، خانه های کوچک و بزرگ رد شد و بالاخره به جنگل رسید .به سمت دریاچه رفت .
دریاچه از دور بسیار خودنمایی میکرد .درواقع بسیار زیبا بود .آب زلالش مثل همیشه درخشان بود .انگار نه
انگار که دیشب اتفاق عجیب غریبی افتاده است!هانس لحظه ای به این فکر کرد که شاید توهم زده .اما این فکر را سریع از ذهنش بیرون کرد و پشت یکی از درختان بسیار بلند و قطور دریاچه قایم شد .مخفیانه به دریاچه نگاهی انداخت . هیجان و استرس و ترس را همزمان حس میکرد .
چند دقیقه صبر کرد .پنج دقیقه، هفت دقیقه، تقریبا پانزده دقیقه آنجا ایستاد .کم کم خسته شد و حوصله اش سر رفت .چقدر احمق بود!به خاطر یک توهم بچگانه ، یک ربع به دریاچه خیره شده و وقت تلف کرده بود .از پشت درخت درآمد و تصمیم گرفت پیش نیکلاس پیر برود ، یا به کلبه اش برگردد .شاید هم به بازار محلی میرفت .حس حقارت و ناامیدی وقتی با هم ترکیب شوند ، بسیار هراس ناک میشوند .هانس همچنین حسی داشت .احساس بچگی .
چند قدم برداشته بود که ناگهان متوجه چیزی شد .انگار یک جسم ، یا موجود زنده پشت سرش ایستاده بود .یواش رویش را برگرداند .کسی نبود .اما … اما … دریاچه …
نوری طلایی رنگ ، و بسیار خیره کننده از وسط دریاچه نمایان بود .نور هر لحظه درخشان تر و بیشتر
میشد .
هانس ناخودآگاه و بی اراده به سمت دریاچه رفت .محو آن نور شده بود . به دریاچه نزدیک و نزدیک تر میشد .
یک قدم مانده بود تا وارد دریاچه و برای همیشه غرق شود ، که به خودش آمد .نور طلایی از بین رفته بود .چند لحظه با تعجب همان جا ایستاد .که ناگهان چهار دست بسیار لزج و خیس ، پاهای باریکش را سفت چسبیدند .هانس روی زمین دراز به دراز افتاد و قبل از اینکه بتواند بلند شود و بفهمد چه اتفاقی افتاده ، وارد آب شد .
هانس پایین و پایین تر میرفت .با سرعتی بیش از اندازه .چشمهایش بسته شده بود .
وقتی بالاخره توقف کردند ، توانست چشمهایش راباز کند ، و حتی نفس بکشد .وقتی فهمید درون آب هستند ، نزدیک بود قلبش درون دهانش بیفتد .چون هم میتوانست نفس بکشد ، و هم چشمهایش را باز کند .اصلا اینجا کجا بود؟!
نگاهی به دور و برش انداخت .ضربان قلبش شدت گرفته بود و تند تند نفس میکشید .آنها در اتاقی بسیار مجلل بودند .پنجره ای به شکل دایره و بسیار بزرگ در بالای سقف آن اتاق قرار داشت .یک سری ماهی رنگی در حال رد شدن از سقف بودند .
یک طرف دیگر اتاق .تختی قرار داشت که شبیه صدف بود .یک صدف بسیار بزرگ که دو طرفش باز شده باشد و درونش وسایل خواب قرار گرفته باشد . و در کنار اینها دوباره یک صدف دیگر ، کمی بلند تر و با شکلی عجیب و غریب قرار داشت که رویش یک
گردبند کوچک بود .بالای آن میز آینه ای قرار داشت .بالای آینه ، تابلویی بود از پرتره یک بانوی جوان .دختری با موهای پرپشت و بلند و صاف که همچون شب تاریک ، مشکی بودند .چشمانی آبی همچون اقیانوس ، پوستی سفید همچون برف و گونه هایی سرخ ،همچون سیبی قرمز ، یا خون داشت .هانس با دیدن این تابلو نفسش را در سینه حبس کرد .بسیار تعجب کرده بود .این دختر دقیقا مثل دختری بود که گهگاه میان شعرهایش ظاهر میشد .
هنگامی به شدت تعجبش افزوده شد که سرش را چرخاند تا بقیه ی اتاق را نگاه کند که فهمید شخص درون تابلو، روبه رویش ایستاده . با ترس و وحشت از جا پرید،اما متوجه شد بسیار سبک شده و اصلا انگار پا ندارد .به پاهایش نگاه کرد و در کمال وحشت، یک دم را به جای پاهایش دید .
از شدت تعجب ، رنگ صورتش مثل گچ شد و بریده بریده گفت:((ای … اینجا کجاست؟))
صدایی بسیار کلفت از گوشه ی اتاق گفت :((بانو پریسیلا ، این موش ترسو ، احتمالا قربانی … یا شاید هم پادشاه جدید سرزمین آبها است .))
هانس سرش را جلو برد و دو مرد بسیار بزرگ و درشت
اندام دید که هردو هم دمهایی داشتند که از لحاظ سایز ،مثل خودشان بودند .
آن دختر جوان گفت :((اسمش چیست؟))
آن دومرد با کنجکاوی به هم نگاه کردند .جوابی نداشتند .هانس خودش گفت :((هانس .))
آن دختر که احتمالا اسمش پریسیلا بودرو به آنها کرد :((بروید بیرون . من باید چند سوال از این مرد جوان،آقای هانس بپرسم.))
رنگ آن دو مرد پرید .پریسیلا اخم کرد :((نمیخواهید نگهبان اصطبل را خبر کنم تا ماهی های گوشتخوار را حاضر کند؟!))
آن دو مرد سریع گفتند :((چشم !))و شنا کنان از دایره ی بزرگ بالای سقف خارج شدند .
پریسیلا بعد رفتن آن دو بی درنگ پرسید:(( تو از سرزمین خشکی ها آمده ای،درست است؟))
هانس گفت :((سرزمین خشکی؟ نمیدانم .فکر میکنم از دریاچه آمده ام.))
پریسیلا دوباره پرسید :(( خب ، پس از همانجا آمده ای .))
رو کرد به تابلو ، و بعد رو کرد به هانس :((میدانی چرا اینجایی ؟))
هانس سرش را به علامت “نه”تکان داد و بعد گفت :((میشود برایم توضیح دهید چرا من را به اینجا آورده اند؟! میشود توضیح دهید چرا همه دم دارند؟!))
هانس هیچوقت با کسی اینطوری حرف نمیزد و به صورت پشت سرهم سوال نمیپرسید .ولی این دفعه بسیار وحشت کرده بود و نیاز داشت جواب سوالاتش را بداند .
پریسیلا گفت :((صبر کن!همه چیز را یکجا توضیح میدهیم .اول به تو میگویم چرا من و تو اینجا هستیم .))
پریسیلا چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد ادامه داد :(( تو یا پادشاه میشوی یا قربانی .ولی من مجبور هستم همیشه ملکه باشم .))
هانس گفت :((من ؟ من پادشاه؟!))
هانس به این نتیجه رسید افراد بی عقل دیگری در دنیا ، غیر از نیکلاس پیر هم وجود دارند .
پریسیلا خنده اش گرفت:((نه!منظورم چیز دیگری بود .باید بهتر میگفتم .))
بعد روبروی هانس، روی زمین نشست .((اینجا سرزمین آبهاست .زیر دریا، آدمهای دریایی زندگی میکنند .آنها مثل افراد سرزمین خشکی ، سرزمین شما ،نیستند
.تفاوت دارند.دمهایشان،نوع زندگیشان و خلاصه هرچیز دیگری .در اخلاق و رفتار هم خیلی فرق دارند .اما چیزی که مشترک است این است که آدمهای خشکی و آدمهای دریا ،تقریبا یکی هستند .بیشتر آدمهای دریایی در قدیم، آدمهای عادی بودند .))
هانس گفت :((یعنی چی؟))
پریسیلا جواب داد :(( سالها پیش،آدمهای دریایی ،چون نسلشان رو به انقراض بود تصمیم گرفتند انسانهای عادی را بدزدند و تبدیل به آدمهای دریایی کنند .با استفاده از راه و روشهای خاص خودشان ،و کمی هم استعدادهای جادویی شان .))
هانس داشت به افرادی که در قدیم در دریاچه غرق شده بودند ، مثل پدر نیکلاس فکر میکرد .نکند همه ی آنها هنوز زنده بودند؟!نکند اینها همان افرادی بودند که پریسیلا میگفت؟
پریسیلا ادامه داد :((معمولا بعضیها ، برده و خدمتکار میشدند و در قصر پادشاه ها کار میکردند .بعضی ها تبدیل به آدمهای دریایی عادی میشدند .بعضی ها هم وضعشان از بقیه بهتر بود .اما کسانی که از بقیه خیلی خیلی راحت تر بودند،کسانی بودند که به پادشاهی و فرماندهی سرزمین آبها فراخوانده میشدند .مثل من و
تو .))
هانس دهانش باز ماند :((م …من؟؟))
پریسیلا گفت :((بله .تو .))
هانس گفت :((ولی نمیشود!با عقل جور درنمی آید.))
پریسیلا دوباره جواب داد:((پادشاه سوروس اول، یک آدم دریایی واقعی بود .او تصمیم گرفت پادشاه ها و ملکه های دریایی را از بین آدمهای خشکی انتخاب کنند .ولی این طوری نمیشد.نمیشد آدمهای خشکی همینطوری تبدیل به ملکه و پادشاه سرزمین آبها شوند.))
((پس ، کارهایی کرد .اول قانونهایی تصویب کرد .مهم ترینشان این بود که ملکه هایی که از خشکی انتخاب میشوند ،پادشاه های بعدی را انتخاب کنند .یعنی اگر یک مرد برای پادشاهی انتخاب شد باید توسط ملکه تصویب شود .))
هانس گفت :((یعنی الان … یعنی الان تو باید تصمیم بگیری که من را به خشکی بفرستند یا دوباره در دریا بمانم؟))
چهره ی پریسیلا لحظه ای در هم رفت .سرش را پایین انداخت .دوباره سرش را بالا آورد و گفت :((اگر من انتخابت نکنم، بازگشتی در کار نیست .یا توسط
سربازهای سوروس ، سوروس بیست و ششم،نه کسی که الان گفتم، کشته میشوی یا من انتخابت میکنم .))
هانس همزمان به دوچیز فکر کرد .پادشاه سوروس بیست و ششم که بود؟ و اینکه اگر پریسیلا انتخابش نکند چه کار باید بکند؟
پریسیلا گفت :((راجع به این قضیه بعدا بهت میگویم .الان دارم راجع به قانونهای سوروس اول حرف میزنم!))
حتما از چهره ی هانس بو برده بود که به چه چیزی فکر میکند .هانس سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و پریسیلا ادامه داد:(( معمولا شاهدخت یا ملکه ی جوان، در مراسمی اعلام میکند که آن جوان جدید را برگزیده است یا نه .داشتم راجع به قانونهای سوروس حرف میزدم!))
(( قانونهای کم اهمیت دیگری هم تصویب کرد .اما ، غیر از آن، با قدرتهایی که به خاطر آدمِ دریایی بودن داشت،تصمیم گرفت که سرزمین آبها را جادو کند. هر ملکه ، پادشاه یا خلاصه آدم جدیدی که به اینجا می آمد، نام قدیمی اش و … را فراموش میکرد .زندگی قبلی خود را از یاد می برد و واقعا یک آدم دریایی میشد .یک آدم دریایی ضعیف.اما در مورد پادشاه و
ملکه ها این مسئله فرق دارد.))
_چه فرقی؟
_کسانی که برای فرماندهی سرزمین آبها برگزیده میشوند، باید کمی از خون آدمهای دریایی و قدرتهای آنها داشته باشند .
هانس گفت :((من .. تو و ملکه ها و پادشاه های قبلی سرزمین آبها ، خون آدمهای دریایی داریم؟ ولی مگر از سرزمین خشکی نیامده ایم؟))
پریسیلا با هیجان گفت :((قضیه دقیقا همینجاست!معمولا پادشاهان و ملکه های قبلی ، اندکی از نیروی خود را درون گردنبند،تاج یا یک وسیله ذخیره میکنند و آن را برای پادشاه و ملکه ی جدید میگذارند .))
پریسیلا به گردنبندی که دور گردنش بود اشاره کرد .وسط گردنبند ، یاقوتی سرخ قرار داشت .((این برای ملکه پریسیلای بیست و هفتم،یعنی من، از طرف ملکه پریسیلای بیست و ششم است .قدرتی درون آن وجود دارد که باعث میشود از انسانهای دریایی ، یا حتی خشکی ، تیز تر و بسیار باهوش تر باشی .گاهی اوقات اطلاعاتی به تو میدهد .))
هانس گفت :((گردنبند زیبایی است.))
پریسیلا لبخندی زد .بعد سریع دوباره به حالت قبلی
اش برگشت وگفت :((خب ، کم تر از یک ساعت وقت داریم .باید سریعتر توضیح بدهم!))
_برای چه چیزی وقت نداریم؟
پریسیلا به دور و بر با استرس نگاهی کرد و دوباره گفت:((جشن .جشنی که در آن باید بگویم آیا تو برگزیده ای یا قربانی!))
ناگهان هاله ای از وحشت ، سرتاسر وجود هانس را فرا گرفت :((حالا … قرار است تو بگویی من برگزیده نیستم؟))
پریسیلا شنا کنان بلند شد .داشت به سمت آن آینه کوچک میرفت که ایستاد و رویش را برگرداند . به هانس گفت :(( یک شرط دارد !))
بعد با چشمانی که در آن ناامیدی و التماس موج میزد به هانس نگاه کرد :(( گردنبند من ، کمکم میکند تا بتوانم بفهمم چه کسی قابل اعتماد است و چه کسی نیست .))
(( تو انسان خوبی هستی ، هانس .این را فهمیدم .آدم قابل اعتمادی هستی و مثل برگزیده های قبلی نیستی .چون هم نام خودت و هم سرزمین خشکی را به یاد داری .تو هنوز یک آدم دریایی کامل نیستی .پس میتوان تورا به عنوان برگزیده انتخاب کرد .اما باید
کمکم کنی .))
هانس اول از اینکه پریسیلا گفت مثل برگزیده های قبلی نیستی حس غرور گرفت ، اما سریع خودش را سرزنش کرد .رو به پریسیلا گفت :((چه کمکی؟))
پریسیلا گفت :((از سرزمین آبها فرار کنیم .برای همیشه .و مردمانی که مثل خودمان روزی انسانهای خشکی بودند را نجات دهیم .))
هانس گفت :(( کمکت میکنم .اما چطوری؟ مگر میشود؟))
پریسیلا لحظه بدون هیچ حرکتی ایستاد و بعد ، با خوشحالی دور خودش چرخید .بعد به سوی هانس رفت و دستانش را گرفت و گفت :((میدانستم!تو آدم خوش قلبی هستی .می دانستم کمکم میکنی .))
هانس داشت فکر میکرد نکند این دختر دارد اورا گول میزند؟ اصلا چرا قبول کرده کمکش کند؟ اما وقتی میدید پریسیلا چقدر خوشحال است نمیتوانست لحظه ای در تصمیمش تردید کند! وقتی هم یاد چشمان پریسیلا که معصومانه به او نگاه میکردند وخواهش در آنها موج میزد می افتاد، از درستی تصمیمش مطمئن میشد .
پریسیلا به هانس گفت :(( نقشه ای کشیده ام .))
هانس گفت :((خب ، قرار است چگونه فرار کنیم؟))
پریسیلا با جدیت ادامه داد :((بعد مهمانی ، وقتی همه از تصمیم مان مطمئن شدند، به این قصر برمیگردیم .یعنی از قصر پادشاه سوروس بیست وهفتم به اینا می آییم . تو اتاق جداگانه ای داری .از آنجا به بالای این پنجره ی بالای سقف بیا .من هم به آنجا می آیم .راس ساعت نه شب !))
هانس گفت:((ولی مگر اینجا پر نگهبان نیست؟!))
پریسیلا گفت :((چندچیز است که به تو نگفته ام! اول از همه اینکه باید به قصر تاریک ، قصر پادشاه سوروس برویم .اولین پادشاه سرزمین آبها .باید برگه ی مهر و موم شده ی قوانین و طلسمهای سرزمین آبها را پاره و نابود کنیم .در آن صورت به راحتی به سرزمین خودمان برمیگردیم!تا وقتی آن برگه های جادو شده سالم و صحیح باشند هیچکس نجات نخواهد یافت .))
هانس پرسید :((ولی من چگونه به اتاق تو بیایم؟ وقتی بیرون پر از نگهبان است؟))
_ خودت یک نقشه باید بکشی!راجع به این قضیه ایده ای ندارم!
پریسیلا ناگهان با وحشت گفت :((وای!بیست دقیقه تا مراسم مانده!نباید وقتمان را سر این چیزها تلف کنیم!))
پریسیلا بشکنی زد و همزمان ، نزدیک سی تا موجود کوچک و ریزه به داخل اتاق آمدند .از راه پنجره ی دایره ای شکل .
پریسیلا گفت :((برای این مرد جوان ، لباسی شاهانه و درخور او بیاورید ! ))
موجودات ریزه میزه دور خود چرخیدند و خارج شدند .هانس با تعجب پرسید :((اینها چه بودند؟))
_اینها پری های دریایی هستند .آنها معمولا به افرادی مثل ما خدمت میکنند .
هانس سرش را به نشانه موافقت تکان داد .بعد پریسیلا گفت :((پریها اکنون لباست را می آورند .آن را بگیر و بپوش .من به خارج از اتاق میروم تا خود را برای مراسم آماده کنم.باید امشب همه چیز کامل باشد!)) پریسیلا این را گفت و از پنجره ی دایره ای شکل خارج شد .
هانس هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد .پریسیلا تند تند ، و زیاد حرف میزد اما حرفهایش کاملا واضح بود، و لحنی زیبا و شیرین داشت .برای همین از اینکه به حرفهایش گوش بدهد بدش نمی آمد .
چند لحظه بعد پری ها با لباسی آبی رنگ وارد اتاق شدند .روی لباس ، گلدوزی ها و خرج کارهای طلایی
رنگی وجود داشت که به نظر هانس زیبا بودند .پری ها نگاهی خشمگین به هانس انداختند، لباس را به دستش دادند و به او زل زدند .
هانس لباس کهنه و مندرس و نخ نمایش را با آن لباس عوض کرد .عجیب بود ، لباس نو پوشیدن، حس عجیبی داشت .داخل آینه ی آن اتاق نگاهی به خودش انداخت و حس کرد ، آن لباس ، شایسته ی یک پادشاه واقعی است،نه او .
در تمام این مدت پریهای دریایی آنجا بودند .هانس نمیدانست چکار کند .
در حالی که با خودش فکر میکرد، ناگهان پریسیلا وارد اتاق شد .او موهای سیاه رنگش را آراسته بود و پیراهنی آبی رنگ که پررنگ بود پوشیده بود .آن پیراهن با دمش کاملا جور بود .پریسیلا یک شکل دیگر شده بود . به تمام معنا .پریسیلا گفت :((آنطوری با تعجب به لباس خودت ، و به لباس من نگاه نکن .اگر بخواهی اعتماد آدمهای دریایی را جلب کنی ، باید ظاهر آراسته داشته باشی .))
هانس یواش گفت :((پس … تو اعتماد آنها را جلب کرده ای .))
رنگ پریسیلا پرید و سریع موضوع را تغییر داد :
((اکنون خدمتکارها باید بیایند .))
هانس هم با صورتی سرخ گفت :(( ببخشید .))
پریسیلا با عصبانیت رو به پریهای خندان گفت :((بروید بیرون!جای خدمه ها توی اتاق اربابشان نیست!))
پریها عصبانی و بد و بیراه گویان ،بیرون رفتند .
نزدیک دو دقیقه بعد ، چند آدم دریایی ، با دمهایی خاکستری و زشت وارد شدند .آنها همراه هانس و پریسیلا از پنجره ی دایره ای شکل خارج شدند .
هانس برای اولین بار محوطه آن قصر را دید .حیاط بسیار بزرگی داشت که از جلبکها و گیاهان دریایی پر بود.
پریسیلا یواش و طوری که فقط هانس بشنود در گوش او گفت :((الان به قصر پادشاه سوروس میریم .بیست و هفتمین پادشاه سرزمین آبهاست . و بی رحم ترینشون .))
هانس ، کم کم معنای حرفهایی که آن روز کنار دریاچه شنیده بود را میفهمید .
پریسیلا دستور داد اسبهارا آماده کنند .هانس با تعجب از او پرسید:((مگر توی دریا ،اسب هم هست؟))
پریسیلا خنده ای کرد:((معلوم است که هست .البته نه
اسبهای شما .اسبهای دریایی .))
هانس این دفعه با لحن متعجب تری گفت :((ولی مگر اسبهای دریایی کوچک نیستند ؟))
پریسیلا گفت:((پادشاهان،عصای جادویی دارند .پادشاه سوروس اول با عصای جادویی اش همه ی اسبهای دریایی را بزرگ کرد .راستش را بخواهی هیچکس در این سرزمین از عصاهای جادویی دل خوشی ندارد!چون معمولا ،خدمه هارا با آن شکنجه میکنند .پاهای من و تو هم با این عصا از بین برده اند .))
هانس دوباره یادش افتاد که به جای پا،دم دارد و ناراحت شد .امیدوار بود موفق شوند طلسم را بشکنند .دیگر از دریا و سرزمین آبها حالش بهم خورده بود .پادشاهان آن مردهایی بیرحم و ملکه ها زنانی انتقام جو بودند .واقعا سرزمین آبها جای ناراحت کننده ای بود .
بالاخره ،خدمتکارها همراه اسبهای دریایی آمدند .اسبهایی که صدای عجیب غریبی میدادند و شبیه حرف S بودند .
پشت آنها ، کالسکه ای قرار داشت .کالسکه ای که معلوم بود از جنس صدف است .یکی از خدمه ها در کالسکه را باز کرد و گفت :((بفرمایید بانو پریسیلا .بفرمایید
آقای هانس .))
هانس و پریسیلا سوار کالسکه شدند .هانس به دمش نگاهی انداخت و بعد روی صندلی کالسکه نشست .
یکی از خدمتکار ها روی اسبها نشست .دستش را دور آن اسب حلقه کرد .دمش را به دور آن چرخاند .
هانس با تعجب از پنجره ی روبه رویی این صحنه هارا تماشا میکرد .پریسیلا خندید و گفت :((چرا داری این طوری نگاهش میکنی؟!))
هانس هم در جواب خندید و گفت :((عجیب است .))
پریسیلا به فکر فرو رفت .((توی دنیای خودمان، اسبها خیلی قشنگتر و زیباتر بودند .من یک اسب قهوه ای داشتم .نمیدانم سرنوشتش چه شد .ولی میدانم از این اسبها خیلی زیباتر بود .))
هانس گفت :((میدانی،من اصلا اسب ندارم!))
پریسیلا گفت:((واقعا؟))
_بله .راستش،زیاد چیز مهمی هم نیست .
هرکس دیگری غیر پریسیلا بود هانس راجع به گرانی اسبها حرف میزد .اما … دلش نمیخواست پریسیلا حقیقت تلخ زندگی اش را بداند .دوست داشت به او دروغ های خوبی راجع به خودش تحویل دهد .انگار دلش میخواست در نظر پریسیلا بی نقص باشد!
هانس به چنین چیزهایی فکر میکرد که ناگهان پریسیلا اورا از فکر و خیال درآورد :((ولی راندن اسبهای دریایی راحت تر است .ببین! این خدمتکار زیاد کاری انجام نمیدهد .با قدرت ذهنش اورا می راند .اسبهای دریایی از قبل میدانند باید کجا بروند.موجودات باهوشی هستند .))
هانس گفت :((چه جالب !))
ناگهان کالسکه تکانی خورد .نزدیک بود پریسیلا به زمین پرت شود .هانس گفت :((فکر کنم اسبهای دریایی ، آنطوری که میگفتی هم باهوش نیستند!))
پریسیلا بلند شد و روی صندلی نشست .خنده ای کرد :((خب … فکر کنم اصلا باهوش نیستند .))
هردویشان خندیدند .آن روز هانس بهترین اسب دریایی سواری عمرش را کرد .
پریسیلا بعد چنددقیقه،سرش را از کالسکه بیرون برد و بعد سریع داخل آورد و به هانس گفت :((تقریبا رسیده ایم!حاضر هستی؟))
هانس سرش را تکان داد .
همان طور که پریسیلا گفته بود بعد چندقیقه رسیدند .با کمک خدمتکارها پیاده شدند .از دور قصر پادشاه سوروس بیست و هفتم،نمایان بود .از دور به زیبایی
خودنمایی میکرد .هانس با دلشوره به قصر زل زده بود .پریسیلا بسیار آرام گفت :((از پسش برخواهیم آمد .نگران نباش.))
این حرف برای هانس کافی بود تا به دنبال خدمتکارها، بدون هیچ شک و تردیدی برود .
از حیاط قصر گذشتند و بالاخره به ورودی قصر رسیدند .در جلوی ورودی بسیار بزرگ قصر ، خدمتکارهای دیگری به استقبالشان آمده بودند .و همچنین پادشاه سوروس هم بود .
پریسیلا تعظیم کرد .هانس هم تعظیمی کرد .چون اگر پریسیلا تعظیم کرده بود حتما او هم باید تعظیم میکرد دیگر!
پادشاه سوروس گفت :((درود بر بانو پریسیلا .خواهش میکنم وارد قصر شوید و مارا از وجودتان بهره مند سازید!))
_ممنون از لطف بسیار شما ،جناب پادشاه سوروس .
پریسیلا نگاهی به هانس کرد .هانس همراه پریسیلا وارد قصر شد .
نفس هانس از شدت حیرت بند آمد .آنجا پر از مجسمه هایی از تمام پادشاه ها و ملکه های سرزمین آبها بود که به نظم و ترتیب چیده شده بودند .تابلوها و تزئینات
نفیس دیگری هم بودند که هانس همه را با حیرت تماشا کرد .
سپس ،به دری بزرگتر از در ورودی رسیدند .درون آن ،میزی بسیار طویل و باشکوه قرار داشت .و روی آن پر از غذاهایی بود که به انسان چشمک میزدند .غذاهایی که هانس فقط ماهی کبابی را بین آنها تشخیص داده بود .با خودش فکر کرد ، آیا این غذاها در دریا هم مزه دارند؟!
اما از چیزی که در قصر گذشت بگویم و از تزئینات بگذرم .
دورتادور سالن پر از آدمهای دریایی با لباسهایی بسیار نفیس بود .پریسیلا نفسش را بیرون داد و لحظه ای بسیار کوتاه ، در صدم ثانیه به هانس نگاه کرد .
آنها وارد سالن شدند .پشت سر پادشاه سوروس .
تمامی افراد داخل سالن تعظیمی به آنها کردند .
پادشاه سوروس به سمت راست سالن رفت .آنجا ، یک میز بسیار بزرگ بود که رویش کاغذی قرار داشت
هانس نمیدانست جنس از آن چیست ولی معلوم بود که از جنس کاغذهای سرزمین خشکی نیست که خیس نشده .شاید هم مربوط به عصاهای جادویی بود .
پریسیلا به آرامی ،طوری که فقط هانس بشنود گفت :
((میز عهدنامه .اینجا عهد میبندیم که واقعا تصمیم داریم ملکه و پادشاه باشیم .))
پادشاه سوروس به پشت میز رفت .پریسیلا و هانس هم به روبروی پادشاه سوروس یعنی جلوی میز رفتند .
پادشاه سوروس با صدایی بسیار بلند گفت :((شروع جلسه ی انتخاب برگزیده را اعلام میکنم.))
سپس رو به پریسیلا کرد :((بانو پریسیلای بیست و هفتم،آیا قبول میکنید که این مرد جوان از سرزمین خشکی ،پادشاه سرزمین آبها ، و همسر شما باشد؟))
پریسیلا نفس عمیقی کشید :((بله ،قبول میکنم .))
همه ی افراد درون سالن، نفس هایشان را حبس کردند .پریسیلا که به طور مدام همه ی برگزیده ها را دور می انداخت و قبول نمیکرد پادشاه شوند … اکنون …. این پسر جادو کرده بود!
اما سوروس تعجبی نکرد .رو به هانس کرد و با خونسردی گفت :((آیا شما قبول میکنید که پادشاه سرزمین آبها و همسر ملکه پریسیلای بیست و هفتم و جانشین من باشید؟))
هانس سریعا گفت :((بله ،قبول میکنم.))
همه ی حضار خوشحال بودند .بالاخره پادشاه جدیدشان انتخاب شده بود!همه دست میزدند و شادی
میکردند .
پادشاه سوروس لبخندی مرموز به لب داشت .فریاد زد:((همه را به صرف شام دعوت میکنم!))
تمام افراد درون سالن شادی کنان به سمت میز طویل رفتند .
هانس لحظه ای به فکر فرو رفت .لحظه ای تمام حقیقتهای قلبش، برایش روشدند .
تنها دلیلی که گفته بود بله ،قبول میکنم، پریسیلا بود .
تنها و تمام دلیلی که قبول کرده بود به پریسیلا کمک کند، به شکستن طلسم و نجات دادن آدمهای دیگر کمک کند، تنها دلیلی که آنجا بود، پریسیلا بود .
او ، پریسیلا را دوست داشت .
دلش میخواست آنجا می ماند .پریسیلا ملکه می بود و او ،پادشاه .با هم ازدواج میکردند .و هیچوقت از آنجا نمیرفتند .اما نمیتوانست .پریسیلا میخواست به سرزمین خودش برگردد .هانس هیچ راهی نداشت .
با قلبی سرشار از ناامیدی، همراه پریسیلا به سمت میز شام رفتند .
همه مشغول غذا خوردن و شادی و پایکوبی بودند .هانس فقط جرعه ای آب خورد .ساعاتی طولانی را با بی حوصلگی گذراند درحالی که همه ی افراد درون
قصر و بزرگان شهر آبها مشغول شادی بودند .
بالاخره جشن تمام شد .پریسیلا و هانس، با همراهی خدمتکارها به کالسکه شان برگشتند .
هردو در طول راه ساکت بودند .حتی پریسیلا .
در آخر راه ناگهان پریسیلا گفت :((هانس،ممنونم .))
_برای چه؟
_تو بهترین آدمی هستی که تابه حال دیده ام .ممنونم که کمکم میکنی .
هانس لبخندی زد . کمک کردن به پریسیلا تنها کاری بود که میتوانست انجام دهد .او هیچوقت به پریسیلا نمیرسید .پریسیلا قطعا در سرزمین خشکی ، کسی را دوست داشت و هانس، باید با عشقی یکطرفه روبرو میشد .پس تا میتوانست ، از فرصتهای کم و باقی مانده اش استفاده میکرد و به پریسیلا کمک میکرد وهرکاری از دستش برمی آمد،انجام میداد .
هنگامی که به قصر پریسیلا رسیدند ،پریسیلا قبل از پیاده شدن ، مکثی کرد .سپس رو به هانس گفت :((تو آماده ای؟))
_بله،آماده تر از همیشه هستم .
هانس و پریسیلا همانطور که قرار بود ، در بالای پنجره ی دایره ای شکل هم را دیدند .پریسیلا با خود لوازمی را همچون شمشیر و .. آورده بود .هانس با تعجب به وسایل نگاه میکرد .
((نگهبان ها همه جا هستند .لازم میشود.)).
پریسیلا به سمت اصطبل رفت و با دو اسب دریایی برگشت . یکی از آنها سفید و دیگری آبی بود .به هانس گفت :((آماده ی اسب سواری هستی؟!))
هانس گفت :((بله!))
پریسیلا خندید :((من سوار اسب سفید میشوم . در واقع اسم این اسب ، هیل و آن یکی هلی است .هیل، اسب مخصوص من است.))
هانس گفت :((نظرت چیست تا قصر تاریک،مسابقه دهیم؟))
_موافقم!
هانس با کمک پریسیلا سوار هلی شد .هلی پوست لیز و عجیبی داشت .
_یک ، دو ، سه!
هردو سریع شروع کردند .هانس ، اسب سواری حرفه ای بود. پیچ و خم ها و جلبکها و ماهی هارا سریعا رد میکرد .پریسیلا گفت :((تو از من هم حرفه ای تری!))
هانس خندید .ناگهان، پریسیلا فریاد زد :((صبر کن هانس ! صبر کن!))
هانس ، میخواست توقف کند که ناگهان با جسمی سنگین برخورد کرد و به زمین افتاد .وقتی بالای سرش را دید ، ماهی ای بسیار بزرگ را دید .ماهی ای طوسی رنگ و بسیار بسیار بسیار بزرگ، بزرگتر از یک قصر .
پریسیلا گفت :((حرکتی نکن!یک کوسه است!))
پریسیلا شمشیرش را درآورد .به سمت کوسه رفت .میخواست به او به طور ناگهانی حمله کند و اورا بکشد که ناگهان کوسه چرخید .پریسیلا خشکش زد .هانس که عقب رفته بود، بلند شد و شمشیری که پریسیلا بهش داده بود را در آورد و رو به کوسه گرفت .پریسیلا فریاد زد :((برو کنار!))
هانس گفت :((ولی دارد حمله ور میشود!))
((فرار کن!پشت سرت!))
لحظه ای هانس رویش را برگرداند .ناگهان در شانه اش سوزشی حس کرد ، در صدم ثانیه به طرف دیگری پرتاب شد .
با دردی شدید، نگاهی به شانه اش انداخت .زخم سطحی ای از برخورد بسیار کم با یکی از دندانهای کوسه در شانه اش ایجاد شده بود .از دور قابل مشاهده بود که پریسیلا و آن کوسه در حال مبارزه بودند .هانس میخواست شمشیر را بلند کند و خودش هم بلند شود اما متوجه شد شانه اش واقعا درد میکند و نمیتواند چیزی را بلند کند .
بعد چند دقیقه ماهی هایی را دید که به کوسه حمله ور شدند .کوسه با عصبانیت با آنها مبارزه میکرد اما تعداد آنها بسیار زیاد بود و بزرگ هم بودند .بعد مدتی رفتند و پریسیلا از دور شناکنان به سمت هانس آمد .در آن قسمت ، دریا به کل قرمزرنگ شده بود!
پریسیلا ، بعد اینکه به هانس رسید ، به شانه ی هانس نگاه کرد .خونی و زخمی بود .پریسیلا با عصبانیت گفت :((احمق!خودت را زخمی کردی؟!گفتم برو کنار!))
هانس هم باعصبانیتی شدیدتر جواب داد :((ولی نزدیک بود به تو حمله کند!))
پریسیلا عقب رفت و ناگهان از دید خارج شد .هانس لحظه ای ترس برش داشت .پریسیلا … به خاطر عصبانیتش رفته بود؟!
ناگهان پریسیلا دوباره نمایان شد . هانس نفس راحتی
کشید .در دستان پریسیلا، برگهایی سبز رنگ قرار داشت .
به سمت هانس رفت .قسمتی از پیراهن هانس که روی شانه اش قرار داشت پاره شده بود .پریسیلا ، برگها را روی آن قسمت قرار داد .
هانس گفت :((این چیست؟))
پریسیلا با بی تفاوتی جواب داد :((یکی از گیاهان دریایی .کمیاب است .اسمش گیاه شفادهنده است .هر زخمی را درمان میکند .این نزدیکی ها قرار دارند .))
هانس بعد چندقیقه گفت :((بهتر نیست حرکت کنیم؟))
پریسیلا گفت :((چرا .))
هیل و هلی را پریسیلا توانسته بود نجات دهد و همراه خودش آنهارا آورده بود .خوراک کوسه نشده بودند .
هردو سوار اسبها شدند و به راهشان ادامه دادند .بدون هیچ مسابقه .پریسیلا بعد چنددقیقه گفت :((متاسفم که احمق خطابت کردم .از دستت عصبانی بودم .))
_کار من هم عقلانی نبود .من متاسفم .
هردو کمی وجدانشان آسوده تر شد .هانس گفت :((آن ماهی ها … چه بودند؟ چگونه آن کوسه را کشتی؟))
پریسیلا گفت :((ماهیهای گوشتخوار من هستند .برای روز مبادا تربیتشان کرده بودم .کوسه در برابر آن
جمعیت ماهی گوشتخوار زیاد ترسناک نیست!روش خاص خودم را برای خبر کردنشان دارم .))
به نظر هانس ، پریسیلا سلاحهای مقاومتی واقعا خطرناکی داشت .حتی از شمشیر خطرناکتر .
هانس متوجه شد کم کم آب دریا تیره تر و کثیف تر میشود .پریسیلا گفت :((به قصر نزدیک شده ایم .))
هانس متوجه شد چرا آب تیره شده .از دور سایه ی قصر معلوم بود .ستون ها و برجهای قصر سر به آسمان برافراشته بودند .قصر ، ابهت و وحشت را همزمان با هم داشت .
کم کم به دروازه ی قصر رسیدند .دروازه ای بسیار بزرگ و آهنی .
پریسیلا از هیل پیاده و هانس هم به دنبال او از هلی پیاده شد .
پریسیلا گفت :((بالاخره رسیدیم . هانس ، باید قبل از اینکه وارد شویم، راجع به قصر توضیحاتی بدهم .برگه ی طلسم و قوانین داخل صندوقچه ای در یکی از طبقه های بالا است .من یا تو ، یکی از ما باید نگهبانی بدهد .چون فکر میکنم قصر تاریک حتی از قصر پادشاه سوروس هم تله ها و دامهای بیشتری دارد!))
هانس گفت :(( فکر نمیکنم فرقی داشته باشد کی
نگهبانی بدهد .))
پریسیلا سرش را تکان داد و گفت :((اکنون باید به سمت قصر برویم .))
هردو روانه ی قصر تاریک شدند .وقتی به دروازه رسیدند ، پریسیلا زیر لب گفت :((در را باز کن ، مارا به سوی قصر تاریک روانه کن، در را باز کن، ما را به سوی ترس و وحشت روانه کن .))
هانس گفت :((این دیگر چیست؟))
پریسیلا جواب داد :((ورد است .وردی برای باز شدن در .رمز باز شدن در است .))
دروازه باز شد .هانس و پریسیلا به سمت در ورودی رفتند .
در حیاط قصر ، برعکس قصرهای قبلی ای که هانس دیده بود ، جمجمه ها و استخوان های بی شمار انسان و اسکلت های ماهی های مختلف قرار داشتند .
پریسیلا گفت :((اینها استخوان های قربانیانی که برگزیده نشدند است .خدارا شکر کن تو انتخاب شدی ، وگرنه به این حالت در میامدی .واقعا شانس خوبی داری هانس .))
هانس از تصور اینکه مثل آن اسکلتها شود به خود لرزید .
وقتی به در ورودی رسیدند ، پریسیلا گفت :((آماده ای هانس؟امکان دارد … هیچوقت بیرون نرویم .))
هانس گفت:((مهم این است تلاش خودمان را کرده ایم .مرگ ، بهتر از تلاش نکردن است .))
پریسیلا گفت :((حق با تو است.))
هانس نمیدانست آن همه دل و جرئت را در آن لحظه از کجا آورده بود ، ولی احساس ترسش ریخته بود .
قصر کاملا تاریک بود .ولی هانس احساس میکرد که آنجا کاملا کثیف است .
پریسیلا گفت :((به سمت راست باید برویم .پلکان آنجا قرار دارد .))
هردو به سمت راست رفتند .پله هارا پشت سر گذاشتند .
در طبقه ی بالا، اتاقهای بیشماری قرار داشت .پریسیلا گفت :(( آخرین اتاق ، در ته راهرو ، اتاقی است که صندوقچه در آن قرار دارد .))
به ته راهرو رفتند .اتاقهای بیشماری در آن طبقه بود .
آخرین اتاق ، اتاقی بود که دری داشت که در تاریکی هم برق میزد .هانس در را جلو داد .در باز نشد .
پریسیلا لحظه ای گردنبندش را لمس کرد و بعد دستش را روی در گذاشت.در باز نشد .
پریسیلا گفت :(( چی ؟ در باز نمیشود؟!))
هانس گفت :((صبر کن … شاید باز شود!))
پریسیلا محکم خود را به در زد .ناگهان در باز شد و پریسیلا تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد .اما صحنه ای دیدند که کلا تعادل پریسیلا را فراموش کردند .
در وسط اتاق ، پادشاه سوروس بیست و هفتم ایستاده بود .
پریسیلا شوک شده بود .هانس با وحشت گفت :((ت … تو اینجا چکار میکنی؟))
سوروس خندید :((بالاخره آمدید!منتظر بودم … منتظر اینکه ببینم آن دخترکوچولو چگونه با وحشت میبیند نقشه هایش خراب میشوند .))
هانس با جدیت فریاد زد :((جوابم را بده!تو اینجا چکار میکنی؟!))
سوروس گفت :((دفعه ی بعدی که خواستید نقشه ی فرار طراحی کنید ، حواستان به پری های وفادار و عزیز من باشد .البته دفعه ی بعدی وجود ندارد .))
چندتا از پری هایی که در اتاق پریسیلا بودند از پشت سر سوروس درآمدند .همه سرشان را پایین انداخته بودند .پریسیلا فریاد زد :((عوضیهای پست فطرت!
خیانتکارها!))
سوروس این صحنه ها را میدید و میخندید .
هانس ناگهان متوجه چیزی شد .صندوقچه ای چوبی وسط اتاق قرار داشت .اگر میتوانست نزدیک آن شود … اگر پریسیلا حواس سوروس را پرت میکرد ، میتوانست صندوقچه را بردارد .
پریسیلا و هانس نگاهی بهم کردند .هردو نقشه ی یکسانی در سر داشتند .
پریسیلا به بالای اتاق شنا کرد و بعد به سمت سوروس ، شنا کرد :((خب … الان … ))
سوروس گفت :((الان خودت را باید تسلیم کنی ، ملکه ی کوچولو .دیگر باخته ای!))
چهره ی پریسیلا در هم رفت .
هانس ، به سوی صندوقچه ی کوچک وسط اتاق شنا کرد .سوروس که داشت با پریسیلا بحث میکرد ، حواسش به او نبود .
ناگهان، یکی از پری ها ، جیغی گوش خراش زد .سوروس گفت:((مریلین !چه شده؟))
آن پری،مریلین به هانس اشاره کرد .صندوقچه،اکنون درون دستان هانس بود .سوروس گفت :((نه!))
و به سمت هانس حمله ور شد .
پریسیلا گفت :((هانس!))
در اتاق ، غوغایی ایجاد شد .هانس و سوروس با هم مبارزه میکردند ،پریسیلا سعی داشت هانس را از زیر دست سوروس نجات دهد ، اما هیچکس حواسش به آن پریها نبود .
پریها رفتند ، و در طول این اتفاقات ، سریعا با تعدادی از سربازهای بیرون قصر که هانس و پریسیلا آنها را ندیده بودند ، برگشتند .
یکی از سربازها فریاد زد :((ارباب ! آن پسر را به حال خود بگذارید ، ما به حسابش خواهیم رسید!))
پریسیلا ، در مدتی که هانس و سوروس حواسشان پرت شد ، صندوقچه را برداشت و به سوی بالای اتاق فرار کرد .
چندنفر از سربازها به سوی پریسیلا رفتند .سوروس که ناگهان فکری به ذهنش رسیده بود ، فریاد زد :((دست بردارید !به او حمله نکنید !))
ناگهان ، از پشت به هانس حمله کرد .هانس بسیار لاغرو بود و نیروی او در برابر قدرت و نیروی سوروس کم بود .سوروس ، گردن و دستان اورا سفت چسبیده بود .سپس ، به یکی از پری ها اشاره کرد .یکی از پریها، خنجر سوروس را آورد .سوروس خنجر را زیر گردن
هانس گرفت .سپس رو به پریسیلا گفت :(( ببین ، دختر کوچولو ، یا ملکه ی احمق ، پریسیلا، یا آن صندوقچه را رد میکنی و با این پسر احمق به سلامتی از اینجا خارج میشوید ، یا اینکه مجبور میشویم با هم خشن رفتار کنیم !))
پریسیلا خشکش زد .سوروس، به نقطه ضعفش پی برده بود.
هانس فریاد زد :((پریسیلا!فرار کن!خواهش میکنم!))
سوروس فشار خنجر را بیشتر کرد :((خفه شو!))
بعد رو به پریسیلا گفت :((نظرت چیست ؟! این پسر کوچولو بمیرد؟!مطمئنم جان این پسره خیلی برایت مهم است.))
هانس دائما فریاد میزد که پریسیلا صندوقچه را نگه دارد، اما ناگهان پریسیلا بدون درنگ صندوقچه را رها کرد و مصمم گفت :((جان این پسر ، برای من از هرچیزی در این دنیا مهم تر است .صندوقچه برای خودت سوروس .به زندگی ات و پادشاهی ات در سرزمین آبها ادامه بده .))
هانس فریاد زد :((نه !نه!پریسیلا!))
اشک پریسیلا با آب درون اتاق مخلوط میشد .هانس ناامید شده بود .پریسیلا احمقانه ترین کار دنیا را کرده
بود .
ناگهان ، هانس سوزشی حتی بدتر از سوزش شانه اش در زیر گردنش حس کرد .سوروس قهقهه ای زد .((آفرین پریسیلا! حالا یک ملکه ی واقعی شدی!))
پریسیلا خشکش زد .
هانس ، روی زمین افتاد .خون ، آب را سرخ کرده بود .
پریسیلا به سمت زمین شنا کرد و بالای سر هانس آمد :((نه !نه نه نه نه هانس! هانس ،چشمانت را باز کن … هانس!صدایم را میشنوی؟!))
هانس چیزهای محوی میدید .سوزشی حس میکرد .فقط صداهای دور وبرش را میشنوید .صدایی آشنا صدایش میکرد .صدایی آشنا …زیباترین صدایی که تابه حال شنیده بود …
پریسیلا ماهیهای گوشتخوار را صدا کرد .اما وقتی … وقتی هانس نبود چه فایده ای داشتند؟! تازه فهمیده بود چقدر هانس برایش عزیز است .اورا فقط یک روز دیده بود … اما آن یک روز کافی بود تا به خاطرش چیزی که سالها در انتظارش بود را از دست دهد .
ماهیهای گوشتخوار رسیدند .سوروس فریاد میزد و سعی داشت فرار کند .اما نمیتوانست .
خواننده های عزیزی که تا اینجای داستان من را شنیده اید،اکنون فکر میکنید پایان خوشی در انتظار آنها است .اما نه .برای هیچکدام، وقتی هم را نداشتند، مردن سوروس و سربازهایش و تصاحب صندوقچه اهمیتی نداشت .
همه ی سربازها کشته ؛ و درنهایت خورده شدند .پریسیلا گریه میکرد .خوشحال نبود که صندوقچه را به دست آورده .نه ،اصلا نبود .
به دنبال برگهای شفا دهنده تمام اتاقها را گشت .اما در یکی از اتاق ها فقط شیشه ی دارویی پیدا شد که نمیدانست چه دارویی است .به اتاق آخر برگشت
.هانس هنوز بریده بریده نفس میکشید .
ترس و ناراحتی وجودش را محاصره کرده بودند .پریسیلا فریاد زد :((هانس!بیدار شو!یا من هم میمیرم ، و یا هردو نجات پیدا خواهیم کرد .بدون تو ، هیچکاری نمیکنم !))
پریسیلا نگاهی به گردنبندش انداخت .آیا راهی وجود داشت که با گردنبند هانس را نجات دهد؟ تصمیم گرفت برای آخرین بار از گردنبند استفاده کند .
_خواهش میکنم کاری کن که هانس به هوش بیاید .
گردنبند کاری نمیکرد .
پریسیلا ، درحالی که دو زانو(البته با دم، زانویی در کار نبود) کنار جسم سرد هانس نشسته بود ، سرش را در دستانش گرفت و گریه کرد .گریه ای از ته دل .گریه ای واقعی .حاضر بود در سرزمین آب ها بمانند ولی هانس ،خوب شود .
ناگهان متوجه نوری شد که دور و بر را روشن کرد .نور از کجا می آمد؟
به بیرون اتاق رفت .نور ، از صندوقچه بود .نوری که از صندوقچه پدید می آمد و همه جارا روشن میکرد .در صندوقچه باز شده بود .
ناگهان، کسی از دور فریاد زد :((پریسیلا!))
پریسیلا ترسید .صندوقچه را در دست گرفت و یک قدم عقب رفت .
صدا ، آشنا بود .ناگهان موجودی کوچک، یک پری جلوی چشمانش ظاهر شد.
مریلین.
مریلین ، هنوز نمرده بود .
پریسیلا با عصبانیت گفت:((پست فطرت خائن!))
مریلین ، چیزی را روی صندوقچه گذاشت .پریسیلا نگاهی به آن انداخت.
برگ شفادهنده .
مریلین سرش را پایین انداخت .با صدای یواش و کوچکش گفت :((مجبور شدم .))
پریسیلا صندوقچه به بغل و با شادی به سمت اتاق آخر رفت .برگ را در آورد و روی گردن هانس گذاشت .
هنوز نفس میکشید!هنوز امیدی مانده بود!
هانس کم کم بیدار میشد .نوری سفید چشمانش را زد .کسی بالای سرش ایستاده بود و با ذوق صدایش میزد .
هانس،چشمانش را باز کرد .
پریسیلا فریاد زد :((هانس!هانس!بیدار شدی!))
هانس ، کم کم تمام اتفاقات را به خاطر آورد .
پریسیلا با خوشحالی دستان هانس را گرفت ((هانس! تو هنوز زنده ای!))
هانس گفت :((پریسیلا .))
پریسیلا گفت :((هانس !تو بیدار شدی !تو زنده مانده ای!اکنون باید طلسم را بشکنیم و برای همیشه ، به خانه ی اصلی خودمان برگردیم !))
هانس لبخندی زد .لبخندی از ته دل .
هانس و پریسیلا در حالی که روی زمین نشسته بودند، در صندوقچه را باز کردند .پریسیلا برگه ای را درآورد و با دقت خواند .
رو به در کرد :((ممنون مریلین.))
پری کوچک ، در گوشه در ، لبخندی زد و پرواز کرد و رفت .پریسیلا لبخندی زد .
_هانس ، بالاخره به خانه برمیگردیم !
حسی که هانس در قصر سوروس داشت اکنون برگشته بود . پریسیلا میخواست برگه را پاره کند .
چندبار نفس عمیقی کشید و بعد برگه را پاره کرد .
چنددقیقه صبر کردند و بعد،نوری سفیدرنگ جلوی چشمشان را گرفت .نوری شدیدتر از نور صندوقچه.همه چیز به پرواز درآمد و بعد به سمت بالا
رفتند .
مارگارت چشمانش را باز کرد .به سرفه افتاد .روی چیز نرمی افتاده بود .
بلند شد و نشست و دور و برش را نگاه کرد .
در ساحل بود .ساحلی که دریاچه ی آگلی بونز به آن میریخت .
دور و برش را نگاهی کرد و متوجه انسانهای دیگری که بیهوش در آنجا افتاده بودند شد .بلند شد و قدم زنان آنها را نگاه کرد .اینها که بودند؟ با تعجب براندازشان کرد.
ناگهان یکی از آنها ،توجهش را جلب کرد .یک مرد جوان .مرد جوان داشت کم کم بیدار میشد .چشمانی سبز رنگ داشت و موهایی به رنگ خورشید .چقدر آشنا به نظر میرسید!
مارگارت نزدیک آن مرد رفت و دوزانو روی زمین کنارش نشست .سرفه ای کرد .توجه مرد جوان به او جلب شد .
مارگارت گفت :((ببخشید … میتوانم نام شمارا بپرسم؟))
مرد جوان لحظه ای به مارگارت نگاه کرد .نگاهشان در هم گره خورد .
ناگهان مرد جوان گفت :((پ … پ … پریسیلا!))
مارگارت با تعجب به مرد جوان زل زد :((اسم خودتان پریسیلاست؟))
_نه !من هانس هستم .پریسیلا!من را یادت نمی آید؟
مارگارت لحظه ای فکر کرد .پریسیلا … هانس …
_ها ..هانس!این تو هستی!
هردو از ته دل خندیدند .به اینکه همدیگر را فراموش کرده بودند . خندیدند چون موفق شده بودند .و به این خندیدند که دیگر دم نداشتند وپاهای خودشان را به دست آورده بودند .
مارگارت گفت :((هانس!من پریسیلا نیستم .اکنون نام واقعی ام را به خاطر آورده ام .من،مارگارت هستم .))
_ مارگارت؟ از پریسیلا خیلی قشنگتر است .
_دلم برای این اسم تنگ شده بود!
هانس گفت :((اکنون بهتر نیست برویم و بقیه را بیدار کنیم؟ آنها هم باید در این شادی شریک شوند و ببینند که آزاد شده اند!))
پریسیلا سرش را به نشانه موافقت تکان داد اما وقتی بلند شدند تا بروند و بقیه را بیدار کنند،متوجه شدند
بقیه خودشان کم کم بیدار شده اند .
هانس برخی از خدمتکارها را شناخت .و برخی از کسانی که در قصر سوروس بودند .
ناگهان از دور ، سر و کله ی جمعیت زیادی پیدا شد .هر کسی از بین آنها نام یک نفر را صدا میزد .هانس متوجه شد آنها ،خانواده های آدمهایی هستند که درون سرزمین آبها بودند .
مارگارت هم خانواده اش را پیدا کرد .هانس در ساحل قدم زنان به این صحنه ها نگاه میکرد و به این فکر میکرد که خانواده ی خودش کجا بودند؟ آنها جایی دورتر بودند … در دنیایی دیگر … پدر ومادرش را در کودکی از دست داده بود .
مارگارت به سمت هانس امد و با هیجان گفت :((هانس!پادشاه ،اکنون به سمت ساحل در حرکت است .به خاطر ما!به احترام تمام کسانی که در سرزمین آبها بودند!))
_ واقعا؟ منظورت پادشاه فیلیپ است؟
_بله!
از دور، صدای جیغ و فریاد و شادی مردم به گوش رسید .از اسبهای بی شماری که آنجا بودند هانس و مارگارت فهمیدند که پادشاه و ملکه ، به آنجا رسیده
اند .اینکه پادشاه به خاطر آنها و افرادی مثل آنها به ساحل آمده بود حس افتخار و احترام زیادی داشت .
ناگهان ، از دور قامت مردی با افرادی در پشت سرش نمایان شد .مرد پیراهن بلند و رسمی ای به تن داشت و تاجی بر سر .پادشاه فیلیپ!
آنها به سمت هانس و مارگارت آمده بودند!
هانس و مارگارت هردو تعظیم کردند .پادشاه فیلیپ گفت :((شما هانس و پری …مارگارت هستید.درست میگویم؟))
مارگارت با لکنت گفت :((ب .. بله جناب پادشاه))
پادشاه بلند خندید و بعد گفت :((شما باعث نجات سرزمین شدید!شما شجاع ترین انسانهایی هستید که تا به حال دیده ام .))
پادشاه به ملکه نگاهی کرد .و بعد به جمعیت بی شمار پشت سرش .رویش را به سمت هانس و پریسیلا کرد و ادامه داد :((و لیاقت این را دارید که همانطور که قرار بود پادشاه و ملکه ی سرزمین آبها شوید ، پادشاه و ملکه ی سرزمین خشکی ها شوید .))
هانس و مارگارت خشکشان زد .گوشهایشان درست میشنید ؟پادشاه و ملکه ی سرزمین خودشان؟!
هانس ناگهان گفت :((ولی نمیتوانیم قبول کنیم .))
پادشاه شوکه شد و با عصبانیت گفت :((ولی چرا؟!))
هانس با احساس شرمساری گفت :((چون … من و مارگارت با هم نسبتی نداریم .و فقط در سرزمین آبها وانمود کردیم که میخواهیم پادشاه و ملکه باشیم .))
با زدن این حرف ، حس کرد که نزدیک است قلبش به هزار تکه قسمت شود .که پادشاه با حرفی که زد ، از وقوع این حادثه جلوگیری کرد .
_پسره ی دیوانه! خب ، از او خواستگاری کن!
همه ی جمعیت پشت سرشان فریاد زدند :((آره!))
صورت هردو سرخ شد .هانس رو به مارگارت کرد .دیگر باید حرفهایش را میزد!
_مارگارت … آیا … آیا …. با من ازدواج میکنی؟
مارگارت با صورتی سرخ کرد :((معلوم است که … میکنم!))
هردوی آنها به چیزی پی بردند .اینکه هردو هم را دوست داشتند ، ولی بروز نمیدادند .هانس مارگارت را دوست داشت و مارگارت هانس را .اما هیچکدام جرئت رویارویی با این حقیقت را نداشتند .
اما ، دوستان عزیزی که تا اینجای داستان را شنیده اید ، اکنون داستان هانس و مارگارت ، ببخشید ، پادشاه هانس و ملکه مارگارت به خوبی و خوشی میگذرد از
آنجا که پادشاه فرزندی نداشت ، تصمیم گرفت بعد از مرگش تمام اموالش و جانشینی اش را به آن دو بسپارد و همین طور هم شد .
بعد اینکه هانس از مارگارت خواستگاری کرد ، تمام افرادی که در سرزمین آبها اسیر بودند به صرف شام در قصر پادشاه دعوت شدند .
همه ی مردم از آن به بعد با شادی زندگی میکردند .گاهی اوقات غم بر خوشیشان سایه می انداخت اما شیرینی آن اتفاق ، نجات یافتن هم وطنانشان که سالها زیر آب بودند همیشه و سالها زیر زبانشان بود .
بعد مرگ پادشاه و ملکه ، مارگارت و هانس که جانشین آنها بودند ، پادشاه و ملکه ی سرزمین خشکی شدند .
همه ی مردم آنها را دوست داشتند .آنها بهترین ملکه و پادشاهی بودند که میتوانست نصیب سرزمین کوچکشان شود .
سالها بعد که آنها صاحب فرزندان زیادی شدند ، داستان سفرشان به سرزمین آب ها را برای فرزندانشان تعریف کردند .با اینکه این داستان تکراری و قدیمی بود اما کودکانشان همیشه مشتاق شنیدن داستان از زبان پدر و مادرشان بودند .
حالا برایتان سوال شده که هانس دوباره شعر نوشت یانه .باید بگویم که او ذاتا شعر سرایی را دوست داشت .در اوقاتی که سرش گرم رسیدگی به امورات سرزمین و … نبود ، راجع به اتفاقاتی که از سر گذرانده بود و یا مارگارت و یا فرزندانشان شعری بسیار زیبا میسرود .ولی دیگر از رفتن به بازار محلی و فروش شعرها خبری نبود!
راستی ، راجع به نیکلاس پیر نگفتم .نیکلاس پیر گهگاه به قصر پادشاه هانس میرفت و برایش هدیه ای میبرد و قصه ای تعریف میکرد .قصه های نیکلاس غیر از هانس ، برای مارگارت ، خدمه های قصر ،وزیر ها و بزرگان سرزمین و به خصوص فرزندان هانس و مارگارت سرگرم کننده و جالب بود .تا سالهای سال قصه ی هانس و مارگارت را برای افراد غریبه ای که به سرزمینشان سفر میکردند، مثل من، تعریف میکرد .ولی فرق من با دیگران این است که من داستان را برای شما تعریف کردم، ولی دیگران فقط نیکلاس را مسخره میکردند و میگفتند عقلش پاره سنگ برداشته .
خب دوستان، قصه ی ما اینجا به پایان میرسد .این افسانه ی دوست داشتنی! باید بگویم که هانس و مارگارت سالهای سال به خوبی و خوشی بر سرزمینشان حکمرانی کردند .و قصه ی شان نسل به
نسل ، برای بقیه ی مردم سرزمینشان، و مردم سرزمینهای دیگر ، مانند شما تعریف میشد . اکنون برایتان سوال شده که هانس و مارگارت، کدام قسمت از سفرشان به آب را دوست داشتند؟
فرزندانشان همیشه میگفتند که آن قسمت داستان را که به سرزمین خشکی برگشتند دوست دارند .ولی خود هانس و مارگارت کل داستان را دوست داشتند .از اول تا آخرش .یعنی از جایی که هانس متوجه جادویی بودن دریاچه شد ،تا اینجا .بله ، تا اینجا، یعنی آخر داستان .