میگویند او دیوانه است و جنونش به دیگران سرایت میکند. آنقدر این را گفتهاند که هیچیک از جماعت محل، نه جرئت نزدیکی به وی را دارد و نه رغبتی به آن. بعضیها هم ادعا میکنند به چشم خود دیدهاند او از دارالمجانین گریخته و حالا سرگردان و بیکس مانده. اما کل شهر او را میشناسند؛ اگر فراری بود تا حالا به سراغش آمده بودند. اما این مردم هیچ از او نمیدانند و هر چه میگویند از دیگری شنیده و نقل میکنند. اما من او را خوب میشناسم؛ با موهای ژولیده و پریشان، چشمان کبود و و پیراهن مشکی، جایی میایستد که مُرده است. او رخت عزای خود را بر تن کرده. جان عاشق وصله خورده است به جان معشوق. اگر معشوق بمیرد، عاشق دلیلی برای نفس کشیدن ندارد. اگر هم داشته باشد؛ توانش را ندارد. معشوق، هوا و حیات عاشق است. هر چه باشد عاشقها حال همدیگر را بهتر میفهمند. این جنون از دلباختگیست، اگر قرار باشد هر کس را که دلسپرده شد مجنون بنامند، نصف این شهر را باید دیوانه خطاب کنند. البته بعید میدانم چیزی از عشق بدانند که اگر میدانستند با این محمدعلی دلسوخته اینگونه رفتارشان نمیشد. تمام محل او را مجنونِ بیلیلی میخوانند؛ آخر این هم نام و لقب است؟
این جماعت هم کار و زندگیشان همین است که بشینند در امور دیگران اظهار فضل کنند. فیالمثل همین مشتیرضا، قهوهچی محل، که چای میریزد و قلیان میچاقد و اخبار روز را مو به مو به سمع اهالی میرساند. مردم هم که بدشان نمیآید چای در نعلبکی بریزند و سر بکشند و خوب و بد دیگران را تفسیر کنند. وقتی پا به قهوهخانه میگذاری گویی به عمارت شاه وارد شدی؛ نه از برای رنگ و لعاب و ظاهر نداشتهاش، بلکه برای مردم پرادعایش که جز زیادهگویی مهارتی ندارند. همین حرف زدن را هم از آنها بگیری مانند فرنگیهایی میشوند که به قصد گردش آمده و هر چه میخواهند با ایما و اشاره میگویند؛ گویی لال باشند و برای رساندن منظور خود تمنا کنند.
دیروز در قهوهخانه، از گرمای تابستان به مشتی پناه برده بودم تا چند قطرهای آب به من برساند. مشتی خطاب به ناصرخان، ریشسفید و لات قدیمی محل، میگفت: «این دیوانه هم تا همه را مثل خودش نکند از اینجا نمیرود. درست یک هفته است که بعد از کشتنِ دختر حاجسیفاللهِ خدابیامرز، جلوی خانه بیبیخاتون گاهی مینشیند و گاه راه میرود و مدام با خود صحبت میکند. شبها همانجا بر زمین سخت و سرد میخوابد و آنقدر چهره فاطمه را در آسمان و میان ستارگان تصور میکند تا به خواب میرود. وقتی که خوابید عدهای دلشان میسوزد و بالا سرش آب و غذا میگذارند. در این یک هفته جز چند قطره آب، لب به هیچچیز نزده.» ناصرخان هم که غرق تأمل در گفتار مشتی بود پرسید: «اینها را خودش به تو گفته؟» مشتی: «دیوانه است دیگر، با خودش حرف میزند؛ از خودش نقل میکند. یکی نیست بگوید عاشقیات چه بود؟ قاتل شدنت چه بود؟ مجنون شدنت هم رویش.» ناصرخان چشمی تیز کرد و پرسید: «همه محل میگویند فاطمه خودکشی کرده و محمدعلی برای همین افسرده و مجنون شده. حالا میگویی خودش آمده به تو گفته قاتل است؟» مشتی سری گرداند و به اعتراض گفت: «الله اعلم. من چه میدانم دیگر!» ناصرخان هم که فهمیده بود مشتی دارد از خودش قصه میگوید، پول را کنار استکان چای گذاشت و از قهوهخانه خارج شد.
این روزها شهر پر است از این گفتوگوها؛ یکی میگوید فاطمه در سوگ حاجسیفالله افسرده گشته بود و خواسته پیش پدر برود؛ بعضی میگویند غمگین بوده و وسوسه شده، بالای ساختمان رفته و پایش لغزیده؛ عدهای هم چون مشتی خیال میکنند فاطمه از محمدعلی ترس و نفرت داشته و آن روز یا فاطمه از ترس او به پایین پریده و یا خود محمدعلی او را هُل داده و انداخته. میگویند حالا اگر زانوی غم بغل گرفته برای آن است که شهربانی به او مظنون نشود زیرا آنان مرگ فاطمه را بر اثر خودکشی میدانند.
در این یک هفته من هر روز به دیدار او رفتهام. درست جلوی خانه بیبیخاتون، حالا هیچچیز از آن خانه باصفا و صدای گرم و مهربان بیبی نمانده. وقتی او مُرد، خانهاش را هم با خودش کشتند و اینجا هم دیوارهایش قد کشید. آقایون میگویند در فرنگ، خانهها قد دو سرو را دارند. اگر ما هم نسازیم، عقبمانده که هستیم عقبماندهتر میشویم. اما کارشان که حساب و کتاب ندارد. همین است که خانه بیبی را نصفهکاره و بی در و پیکر رها کردهاند. مانند کاروانسرایِ مفتی شده؛ هرکس میخواهد میرود و میآید. فاطمه هم از بالای همین ساختمان افتاده؛ محمدعلی نیز روز و شب خود را در محلی میگذراند که پرپر شدنِ گل زندگیاش را دیده. حالا لکه خونی هم بر زمین نمانده، اما او منتظر است. میگوید از فاطمه وعده گرفته که بازگردد و وقتی برگشت، پیراهن مشکی از تن درآوَرَد و با او وصلت کند. هذیانهایش هم رنگین و زیباست. گفتم که عاشقها همدیگر را بهتر میفهمند.
ولی او یک روز مرا پس میزند، یک روز به خشم سخن میگوید، یک روز درددل میکند و گاهی هم نفرینم میکند و مرا مقصر همه چیز میداند. همواره چشم بر زمین میدوزد، گاهی مینشیند، گاه راه میرود و مدام سخن میگوید. بر او خرده نمیگیرم زیرا حالش را میدانم. از طرفی امروز عروسی من است؛ او بر من حسادت میکند و با خود میگوید: «او به لیلیاش برسد و من نه؟ مگر چی از او کم دارم؟» اگر بفهمد نام معشوقهام فاطمه است به راستی راهی دارالمجانین میشود. اما من نامی نبردهام و از عروسیام هیچ نگفتهام. ترس دارم که نکند واقعا او قاتلی مجنون باشد و از روی حسد، مرا نیز زبانملال داغدار کند.
امروز میخواهم برای آخرینبار به دیدار او بروم. پس از عروسیام نباید با او همنشینی داشته باشم؛ فاطمه هم این را نمیخواهد. در راه خانه بیبیخاتون بودم که به ناصرخان برخوردم. برّ و بر مرا نگاه میکرد؛ سکوتش را با سلامم شکستم، پلکی محکم زد و گفت: «خوبی محمد؟» سر را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: «با کسی قرار دارم، زود برخواهم گشت. در عروسی میبینمتان؛ میآیید دیگر؟» کماکان به من زل زده بود و نمیدانم نگاهش از روی بهت بود یا ترس که زیر لب زمزمه کرد: «میآیم، حتما میآیم.» لبخند رضایتی تحویلش دادم و گذشتم. تا انتهای خیابان که برسم، نگاه سنگین و عجیبش را بر پشتم حس میکردم.
در خیال خود داشتم صحبتهایم را آماده میکردم؛ چه بگویم؟ آیا از عروسیام حرفی به میان بیاورم؟ اگر خشم بر وجودش چیره شد و چشمانش به سرخی آسمان غروب گشت و از دهانش آتشی فوران کرد و مرا در لحظهای نیست و نابود ساخت چه؟ غرق همین خیالات بودم که از فاصلهای با خانه بیبی، دیدگانم دوخته شد به رخسار فاطمه. جلوی در ایستاده بود و با ترس یا شاید هم نفرت و یا شاید هم از روی حزن، با محمدعلی سخن میگفت. سر جایم خشکم زده بود؛ قلبم آهسته و آهستهتر میزد؛ هوا ناچیز شد و نفسهایم تنگ. فاطمه از محمدعلی روی برگرداند و وارد خانه بیبی شد؛ محمدعلی هم پشت سرش میرفت. مغزم پر شد از افکار تیره و تاریک. فاطمه و او را با هم چه کاریست؟ نکند محمدعلی میخواهد از حسادت خود بلایی سر فاطمه بیاورد؟ اما او فاطمه را از کجا میشناسد؟! همهاش زیر سر ناصرخان است؛ از آن نگاههای عجیبش باید همه چیز را میفهمیدم.
نگاهم به نگاه فاطمه گره خورد و از خیالاتم بیرون آمدم. حالا بر بام خانه بیبی بودم، چند قدم دور تر از فاطمه. محمدعلی کجاست؟ چرا فاطمه اشک میریزد؟ چرا لبه بام ایستاده؟ میخواهد … ؟ سوالهایم ناتمام ماند؛ پایین افتاده بود. افتاد؟ یا خودش پرید؟ با قدمهای سست و لرزانم به لبه بام رسیدم. پایین را نگاه کردم؛ فاطمه ایستاده بود با همان لبخند زیبای همیشگیاش؛ دست تکان میداد، مرا سوی خود میخواند؛ به وعدهاش عمل کرده است، او بازگشته. چقدر دلتنگ دیدن این تبسمِ روحنواز بودم. ناصرخان از دور میآمد و فریاد میزد: «محمدعلی چه میکنی؟ این کار را نکن! محمدعلی…» خوشحالم که خودش را به عروسیام رسانده. پیراهن مشکی را از تن در آوردم و بیدرنگ به فاطمه ملحق شدم.