رویا در حالی که کتاب شازده کوچولو را میخواند به صدای آبشاری که در کنارش می ریخت گوش می داد…صدای آبشار با آواز پرنده های جنگل مخلوط شده بود و ترانه دلنوازی را به وجود آورده بود؛که روح هر جنبنده ای را در آغوش می گرفت.رویا غرق در کتاب بود که به این جمله رسید.(شازده کوچولو گفت: این راز منه. خیلی سادست.تو فقط با قلبت میتونی چیزی را به درستی ببینی؛چیزی که واقعیه با چشم دیده نمیشه…)رویا قسمت آخر را با صدای بلند خواند،ناگهان بادی وزید و یک لحظه بعد کفشدوزک کوچکی روی همان جمله نشسته بود،رویا با لبخند گفت:تو هم آمده ای که با من کتاب بخوانی؟
صدایی که انگار از جهانی دیگر شنیده می شد،گفت:بله..
رویا ماتش برد؛کتاب را روی زمین پرت کرد.از آن، فاصله گرفت و به طرف آبشار رفت.کمی آب روی صورتش ریخت تا شاید توهماتش از بین برود.صدا دوباره گفت:چرا از من ترسیده ای؟
رویا جیغ خفه ای کشید.در کوله پشتی اش به دنبال چیزی گشت تا بتواند با آن از خودش محافظت کند.چیزی پیدا نکرد،تکه چوبی روی زمین دید،به سرعت بلندش کرد و تند تند در هوا تکانش داد،گفت:خودت را نشان بده!
کفشدوزک به آرامی از روی برگه پایین آمد و جلوی پای رویا ایستاد.صدا گفت:من خودم را نشان داده ام…
رویا به اطراف نگاه کرد،چیزی جز درختان قد بلند و سبزه های معطر وجود نداشت.پرنده ها آوازشان را قطع کرده بودند،انگار این صدا قلب جنگل را از کار انداخته بود.رویا با عصبانیت گفت:تو نمی توانی یک کفشدوزک باشی!
صدا لحنش را تند تر کرد:برای چه؟
قلب رویا با سرعت باورنکردنی می کوبید در عین حال هم عصبانی بود و هم ترسیده بود.چوب را محکمتر در دستش گرفت.آب دهانش را قورت داد و سپس گفت:چون تو…بخشی از تخیل من هستی.
رویا دوباره به آب هجوم برد،سرش را زیر آب فرو برد.خنکی آبشار برایش خوشحال کننده نبود بلکه انگار سرش یخ زده بود…صدا خنده ای سر داد و سپس گفت:هستم که هستم!فعلا می توانی با من حرف بزنی..بگو رویا..مشکلت چیست؟
رویا سرش را از آب بیرون آورد،چند بار پلک زد تا واضح تر ببیند اما هیچکسی را در این اطراف پیدا نکرد.وقتی سرش را بیرون آورد،صدا تکرار کرد:بگو رویا..مشکلت چیست؟
رویا کمی دقت کرد.صدا نه مردانه بود و نه زنانه…انگار شخصیت نداشت..انگار واقعی نبود.
رویا نفسش را بیرون داد،نفسی که برای چند دقیقه متوالی حبس کرده بود.به تنه درخت نزدیک تر شد،کفشدوزک روی زمین حرکت کرد و دوباره جلوی پای او ایستاد.رویا بدنش را به درخت تکیه داد.کوله پشتی اش را بغل گرفت و گفت:مشکل فعلی ام خلاص شدن از شر توست..
صدا گفت:من که کاری با تو ندارم.فقط می خواهم با هم حرف بزنیم..
کفشدوزک به طرف کتاب رفت،از برگه بالا رفت و دوباره روی همان جمله متوقف شد.رویا با دست هایی لرزان کتاب را بلند کرد و بین دست هایش گرفت.صدا که انگار راضی شده بود،گفت:بیا با هم کتاب بخوانیم..
رویا آهی کشید و گفت:شرط می بندم نمی توانی بخوانی…
بادی دیگر وزید.برگ های درختان روی زمین افتادند،آبشار متلاطم شد…رویا هر لحظه بیشتر می ترسید.صدا گفت:این راز منه..خیلی سادست .تو فقط با قلبت میتونی چیزی را به درستی ببینی؛چیزی که واقعیه با چشم دیده نمیشه…
رویا با چشمهایش کفشدوزک دنبال می کرد که چطور پس از هر جمله آن صدا،به سطر پایین می رفت.خنده ای عصبی کرد و گفت:حالا فهمیده ام..تو یک شعبده باز هستی و این هم عروسک خیمه شب بازی ات است و فرض کردی که من شخصیت اصلی یک داستان افسانه ای هستم..بسیار خب..تمامش کن.من می روم..
از جایش بلند شد،کوله اش را انداخت.از خیر کتاب گذشت با ناراحتی نگاهی به کتاب انداخت و سپس تند دوید خیلی دور نشده بود که صدا با لحن خشمگینی گفت:تا کتاب را تمام نکنیم جایی نمی روی..
یکی از شاخه ها محکم به صورتش خورد،رویا احساس میکرد زندانی شده است.با ناراحتی روی زمین نشست.اشکی از گونه اش روی زمین ریخت.لحن صدا دوباره عادی شد:چرا گریه می کنی؟
رویا بی وقفه اشک می ریخت. به یاد دوست کوچکش افتاده بود که عاشق بازی با چوب بود.با صدای گرفته ای از گریه،گفت:دلم برایش تنگ شده است..
صدا پرسید:برای که؟..
رویا گفت:برای سگ کوچکم.. اسمش شکلات بود..بخاطر رنگ شکلاتی اش.. دلم برایش تنگ شده است..
گریه اش شدید تر شد،کفشدوزک از روی زمین راه رفت تا به دست رویا رسید.از دستش بالا رفت،رویا دیگر از او نمی ترسید.. صدا گفت:آیا او مرده است؟
رویا گفت:نمی دانم..من رهایش کرده ام..
صدا گفت:چرا اینکار را انجام داده ای؟
رویا اشکش را با پشت دست دیگرش پاک کرد.بلند شد و دوباره به طرف درخت رفت.به تنه اش تکیه داد و گفت:مهم نیست..می خواهی کتاب را بخوانیم یا نه؟
صدا گفت:البته..
(روباه گفت:چیزی که گل تو را ارزش مند کرده عمری است که به پایش ریخته ای..)رویا خندید و گفت:تو هم چیزی داری که عمرت را به پایش ریخته باشی؟
صدا گفت:مطمئن نیستم..تو چطور؟
رویا گفت:من عمرم را پای سگم ریخته ام..و او حالا کنار من نیست..
صدا گفت:او برمی گردد..
رویا گفت:فکر نمی کنم..
سپس به ادامه قصه برگشت:شازده کوچولو برای اینکه حرف روباه را فراموش نکند،آن را تکرار کرد:چیزی که گل مرا با ارزش کرده،عمری است که برایش صرف کرده ام..
روباه گفت:آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند،اما تو نباید آن را از یاد ببری.تو همیشه مسئول چیزی هستی که آن را اهلی کرده ای..تو مسئول گل خودت هستی..
شازده کوچولو برای اینکه خوب یادش بماند،تکرار کرد:من مسئول گل خودم هستم)
رویا بدون اینکه متوجه باشد چه می گوید،گفت:من مسئول سگ خودم هستم..
صدا گفت:البته که هستی…
رویا سرش را تکان داد و گفت:فراموشش کن…
ادامه داد:شازده کوچولو گفت:سلام! سوزنبان راه آهن گفت:سلام! شازده کوچولو گفت:تو این جا چکار می کنی؟ سوزنبان گفت:من مسافر ها را به دسته های هزار نفری تقسیم می کنم و قطار هر دسته از آنها را گاهی به سمت راست و گاهی به طرف چپ می فرستم.
در همان لحظه یک قطار سریع السیر که مثل رعد می غرید،با چراغ های روشن از آنجا گذشت و اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.
صدا پرسید:چرا برایم کتاب می خوانی؟
رویا دستش را از برگه برداشت،روی زمین دست کشید و گفت:چون احساس می کنم این بخشی از سرنوشت من است..
صدا دوباره پرسید:سرنوشت چیست؟
رویا به آبشار نگاه کرد و گفت:سرنوشت درست مثل جریان آب این آبشار است که مقدر شده اینطرف بریزد..نه بالا برود نه چپ و نه راست فقط راه خودش را برود..
صدا گفت:چه خوب..سرنوشت را دوست دارم..
رویا که دوباره احساس عدم اعتماد در وجودش شعله ور شد،گفت:مگر تو حس هم داری؟
صدا با لحن اعتراضی گفت:معلوم است که دارم..من یک موجود زنده ام..من کفشدوزک هستم..
رویا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من که اینطور فکر نمی کنم..
صدا پرسید:چرا؟..
رویا گفت:احساس می کنم بخشی از تخیل من هستی.. بخشی که..خب..تا بحال تجربه اش نکرده ام..
صدا گفت:چه بخش هایی از تخیلت را تجربه کرده ای؟
رویا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:نه تو منظور من را متوجه نشده ای..تخیل که بخش بخش نیست..تو می توانی درباره هر چیزی تخیل کنی اما من تا بحال درباره اینکه می توانم با یک صدا در مغزم حرف بزنم تخیل نکرده ام!
این را گفت و خندید.صدا بعد از کمی مکث گفت:خب..پس درباره چه چیزهایی تخیل کرده ای؟
رویا گفت:تقریبا درباره همه چیز..درباره اینکه اگر زمین از وسط باز شود ما به کجا پرت می شویم..یا درباره اینکه دختر خاله ام با شاهزاده ای از دوردست ها ازدواج می کند..حتی درباره اینکه اگر دو بال داشتم به کجاها پرواز میکردم..و درباره اینکه من و شکلات به چندین سفر میتوانیم برویم..
در این لحظه بود که چشمهایش برقی زد و سپس ادامه داد:ما می توانستیم به قطب شمال برویم فقط باید مادر را راضی میکردم که مدتی قرار نیست به خانه بیایم..یا حتی میتوانستیم به جنگل های استوایی برویم و گونه های ناشناخته کشف کنیم.. و ما میتوانستیم به فضا برویم.. همیشه او را در لباس فضانوردی تصور میکردم و کلی داستان می ساختم..
صدا گفت:تو از تخیل درباره چیز های مختلف لذت می بری..
رویا سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:همینطور است..
صدا پرسید:پس زندگی واقعی چه؟..از زندگی ات لذت نمی بری؟
رویا آهی کشید و گفت:مطمئن نیستم..
دراز کشید روی چمن ها و ادامه داد:شاید به اندازه کافی لذت نمی برم..همیشه از این می ترسم که روزی بمیرم و هرگز…
خب…هرگز لذت نبرده باشم..
صدا گفت:من به زودی می میرم اما از زندگی ام لذت بردم!
رویا از جایش بلند شد،فکر هایش در ذهنش می چرخیدند…چطور ممکن است که یک صدا بمیرد؟
او پرسید:چرا به زودی می میری؟
صدا گفت:چند بار بگویم؟ من یک کفشدوزک هستم و امروز آخرین روز از عمر من است..
رویا به کفشدوزک نگاه کرد که حالا نزدیک به کتاب بود و در حال آمدن به سمت رویا بود.رویا هومی کشید و گفت:از کجا می دانی؟
صدا با لحن عجیبی که انگار غمگین بود؛گفت:می دانی آدم خودش می فهمد.. متوجه می شوی؟ من هم فهمیده ام…امروز آخرین روز است…یادم می آید که یک سال پیش تازه راه رفتن را شروع کرده بودم و بدنم کامل شده بود..حالا یک سال گذشته است و من از زندگی ام لذت بردم..
رویا دستش را زیر سرش گذاشت و رو به کفشدوزک دراز کشید.گفت:خوش به حالت…به کسی نگویی..ولی…
صدایش را پایین تر آورد و گفت:من نمی دانم چطور از زندگی لذت ببرم..
صدا پرسید:شوخی می کنی؟ رویا تو همین الان در حال لذت بردن از زندگی ات بوده ای!
رویا بلند شد،با تعجب به اطراف نگاه کرد و سپس گفت:چطور؟…من که فقط کتاب می خواندم..
صدا گفت:خب…همین است دیگر!رویا..تو از وقت باارزشت طوری استفاده کردی که می خواستی..این راز لذت بردن از زندگی است..
رویا گفت:اما نمی تواند فقط همین باشد…اصلا..یک لحظه صبر کن ببینم تو اسم مرا از کجا می دانی؟
صدا خنده ای کرد و گفت:مگر نگفتی که بخشی از تخیلت هستم؟..خب..اسمت را هم می دانم..
رویا گفت:درست است..
صدا ادامه داد:چرا نمیتواند فقط همین یک راز باشد؟..چرا زندگی را سخت می کنی رویا؟…فقط لذت ببر..
رویا گفت:تو چطور می گویی که از زندگی ات لذت برده ای؟
صدا گفت:این را می گویم چون من از تک تک لحظه هایم استفاده کردم..وقتی آماده راه رفتن شده بودم همان موقع می رفتم و می رفتم..در حالی که هم نوعانم چند روز بعد شروع به حرکت کردند..من راه یک متری را به سختی رفته بودم و موقع شب برمیگشتم..
رویا گفت:ای بابا..آخر من چطور باور کنم که تو همین کفشدوزک کوچک هستی؟
صدا گفت:بسیار خب…حالا میخواهم راه بروم تماشا کن..
در کمال تعجب،کفشدوزک شروع به راه رفتن کرد به تنه درخت که رسید؛صدا گفت:حالا از تنه درخت بالا می روم..
کفشدوزک از ریشه ها کمک گرفت و خودش را بالا کشاند.دهان رویا از تعجب باز مانده بود…صدا گفت:حالا پایین می آیم و درست روی کتاب برمیگردم..
همان لحظه کفشدوزک پایین آمد و به طرف کتاب برگشت.
رویا سرش را تکان داد و گفت:باشد..ولی لذت بردن از زندگی به این معنی نیست که زودتر از بقیه کاری را شروع کنی..این یکطور شکنجه و خود بزرگ بینی محسوب می شود که با خودت بگویی (چون من بهتر هستم اول از بقیه راه می روم..)تو اینطور فکر نمیکنی؟
صدا گفت:البته…که نه!
رویا گفت:که نه؟مسخره ام کرده ای؟
صدا خندید و گفت:نه اینطور نیست…ببین رویا من راه رفتن را زودتر از بقیه شروع کرده ام چون می خواستم از لحظه هایم طوری استفاده کنم که می خواهم در آن لحظه برای من انتظار بیهوده بود چون میدانستم که از پسش بر می آیم..من انجامش داده ام!حتی اگر برایم سخت بود…
رویا که احساس کرد مغزش سوت می کشد،با کلافگی گفت:الان چه شد؟…آه..دارم دیوانه می شوم..تمامش کن..حوصله این بحث های سخت را ندارم.. میخواهی کتاب را بخوانم یا نه؟
صدا گفت:الان دیگر نمی خواهم..
رویا بلند شد که برود،گفت:بسیار خب..پس من از حضورتان مرخص می شوم!خدانگهدار..
صدا گفت:نمی خواهی لحظه های آخر عمرم تنهایم بگذاری…می خواهی؟
رویا احساس کرد چیزی در قلبش فرو ریخت…واقعا او تا این اندازه بی رحم بود که یک موجود کوچک را تنها بگذارد تا بمیرد؟ چه کسی اهمیت می دهد که او واقعی نیست..او حالا دوست رویا به حساب می آید…به ساعت مچی اش نگاه کرد ساعت نزدیک به شش بعدازظهر بود.رویا پرسید:ساعت دوازده شب می میری؟
صدا با ناراحتی گفت:این چه سئوالی است!آخر من از کجا بدانم…من فقط می دانم که امروز می میرم..جغد جنگل این را گفت..
رویا گفت:جغد جنگل؟
صدا ادامه داد:بله..جغد جنگل.او زمان مرگ و تولد ما حشرات را می داند..او ما را دوست دارد و مراقبمان است..
رویا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خیلی خب…پس با این حساب تو تقریبا شش ساعت وقت داری..می خواهی چکار کنی؟
صدا گفت:واقعا؟… خب..همیشه می خواستم از جنگل بیرون بروم..اما خب اکثر اوقات گم می شده ام.. می توانی مرا از جنگل بیرون ببری؟
رویا به راهی که از آن آمده بود فکر کرد.سرش را به نشانه تایید تکان داد،گفت:بسیار خب…من می برمت..
کفشدوزک از روی دست رویا بالا آمد.صدا گفت:برویم!
رویا لبخند زد.کتاب را در کوله اش گذاشت و پشت سرش انداخت.یک قسمت جنگل که آبشار در آن بود،سایه های بیشتری داشت و دور تا دورش را درخت فرا گرفته بود.اما هر چه دور تر می شدی،چیز های بیشتری را می دیدی.
آنها از کنج دنج آبشار خداحافظی کردند و پا به جنگل بزرگ گذاشتند.رویا جلوتر می رفت و یک راه صاف را ادامه می داد.یک لحظه متوقف شد و گفت:خب..اینجا..آخر راه است..
صدا گفت:چطور؟…جنگل تمام شد؟
رویا سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد و سپس گفت:نه کاملا…اگر به چپ یا راست برویم جنگل ادامه دارد..اما اگر مستقیم برویم به تپه ای می رسیم که جنگل روی آن قرار گرفته است و پس از پایین آمدن از تپه شهر است..
صدا گفت:می خواهم شهر را ببینم..
رویا گفت:باشد…پس بزن برویم!
صدا جیغ عجیبی کشید که رویا را به خنده انداخت.آنها از جنگل خارج شدند و حالا درست روی تپه ایستاده بودند.
صدا گفت:می شود بیایم پایین؟
رویا گفت:البته..
دستش را پایین آورد و کفشدوزک تپه را پایین رفت.رویا فریاد زد:هی!صبر کن..
دوید و پشت سرش به راه افتاد.نزدیک به غروب بود و کم کم نسیم آغاز شد…رویا همانطور که می دوید به غروب خورشید نگاه می کرد…خورشید که پشت کوه ایستاده بود انگار لحظه شماری می کرد تا برود…آسمان که انگار پالت نقاشی باشد هر طرفش به یک رنگ بود…دورتر از خورشید تیره تر بود..رنگ های بنفش و آبی پررنگ را می توانستی ببینی..نزدیک به خورشید روشن بود،رنگ های نارنجی و صورتی و آخرین اشعه های زرد رنگ خورشید که بین ابر ها پخش شده بود و تللو اش را روی خانه ها می انداخت.
کفشدوزک به پایین رسیده بود.کمی بعد رویا نیز آمد.نفس نفس می زد و هنوز چشمهایش به غروب بود.کفشدوزک را با دستش گرفت و گفت:بیا…غروب را ببین..
کفشدوزک و رویا هر دو شمارش معکوس را انجام دادند:ده…نه..هشت..هفت..شش..پنج…چهار سه…دو…یک..
رویا یک را با صدای بلندی گفت و همان لحظه خورشید پایین رفت.صدا گفت:تمام شد!
رویا سرش را تکان داد،پرسید:خب..حالا چه..این هم شهر..
به خانه های کوچک و بزرگ اشاره کرد و سپس گفت:این همان چیزی بود که تو می خواستی؟
صدا گفت:مطمئن نیستم..می خواهم شهر را بگردم..
رویا گفت:باشد..
از دامنه تپه جلوتر رفتند و به خیابان کوچکی رسیدند…هنوز همه جا خانه بود و تا مرکز شهر راه زیادی بود…رویا همانطور که راه می رفت،با خود می اندیشید:مگر شهر ما
چه دارد که این موجود کوچک تا این اندازه خواهانش است؟شهر ما فقط در و پنجره دارد و چند مغازه..شهر کوچک ما در زیبایی های دنیا گم است!
آنها به میدان اصلی شهر رسیدند.صدا گفت:می شود برایم غذا پیدا کنی؟…
رویا پرسید:خب چه می خواهی؟
صدا گفت:مگر نمی دانی کفشدوزک ها چه می خورند؟
رویا به کفشدوزک کوچک روی دستش خیره ماند.گفت:همه چیز؟
صدا گفت:بیشتر حشرات..
رویا گفت:اه!حالم را بهم زده ای..بگذار من چیزی بهت بدهم…
سپس به طرف مغازه ای رفت و یک ساندویچ محلی خرید.کفشدوزک به ساندویچ نزدیک شد.صدا گفت:این دیگر چیست؟
رویا گفت:این یک نوع ساندویچ مخصوص این اطراف است که با گوشت و سبزیجات و البته ادویه های سری آماده می شود..
زن فروشنده حواسش نبود که رویا با چه کسی حرف می زند!
او سپس تکه ای از نان جدا کرد و جلوی او گذاشت.
چشمکی به موجود کوچک زد و دوباره مشغول خوردن شد.مغازه دار با تعجب از او پرسید:به میز چشمک می زنی رویا؟
رویا گفت:نه!اینطور نیست نسترن خانم.. این حیوانکی را ببینید!
و به کفشدوزک اشاره کرد.زن لبخند زد و گفت:بسیار خب…
کفشدوزک کوچک همانطور آن تکه را آرام می خورد؛رویا به ساعتش نگاه کرد و با خودش گفت:چقدر زود زمان گذشت..ساعت هفت است!
آهی کشید.رویا گفت:دیگر برویم.. می خواهم جایی را نشانت بدهم..
نسترن خانم ابروهایش را بالا داد و سپس گفت:رویا؟…امروز چقدر عجیب شده ای..با من بودی؟
رویا گفت:نه نسترن خانم…حقیقتش را بخواهید..
به کفشدوزک نگاه کرد دوباره با خودش گفت(معلوم است که حرفم را باور نمی کند..)گفت:فراموشش کنید..
نسترن خانم گفت:چه بگویم…بیا..این ها را ببر برای الماس خانم..
رویا گفت:چشم..
مادربزرگش و نسترن خانم از بچگی باهم دوست بودند اسم مادربزرگش شهناز است اما نسترن خانم همیشه او را اینطور صدا می زند…این یک راز کوچک است بین خودشان!
کیسه را از او گرفت،کفشدوزک دوباره روی دستش آمد او از نسترن خانم خداحافظی کرد و سپس به طرف بخش دیگر شهر رفت. صدا پرسید:کجا می رویم؟
رویا گفت:خواهی دید!
صدا دیگر چیزی نگفت.بین خانه های یک شکل شهر،کلبه ریزه میزه ای دیده می شد که محل زندگی دانشمند شهر بود….
رویا گفت:همه مان او را دکتر بهادر صدا می کنیم.
صدا وقتی به دم در رسیدند پرسید:اسمش بهادر است؟
رویا گفت:نمی دانم..هیچکس نمی داند اسم واقعیش چیست..خودش نمی خواهد کسی بفهمد.
سپس روی پاشنه هایش ایستاد و کلون در را زد.صدایی که انگار از ته چاه شنیده می شد؛گفت:بله؟
رویا با صدای بلند گفت:سلام دکتر بهادر!من هستم!رویا!
در آرام باز شد،دود سیاهی از خانه بیرون آمد.دکتر بهادر عینکش را صاف کرد و گفت:رویا!سلام دخترکم…خیلی خوش آمدی..
رویا داخل شد و سپس گفت:شما باز هم با گاز کار می کردید؟
دکتر بهادر عینکش را با گوشه لباسش پاک کرد و سپس گفت:نه…راستش را بخواهی این کارها را کنار گذاشته ام..
رویا خشکش زد.کیسه را به ارامی زمین گذاشت وسپس گفت:کنار گذاشته اید؟برای چه…؟
دکتر بهادر در را بست و روی صندلی آشپزخانه نشست.چند بار سرفه کرد و گفت:دیگر پیر شده ام…چشمهایم ضعیف شده است..کمرم ناخودآگاه درد می گیرد..قلبم مثل سابق نمی زند…لاله دیگر نمی خواهد من کار کنم…
با غم به زمین نگاه کرد.لاله همسر دکتر بهادر بود که سه سال پیش بر اثر یک بیماری بدخیم فوت کرد.رویا کفشدوزک را روی میز برگرداند و سپس گفت:اینطور نیست!دکتر بهادر…کشفیاتمان..یعنی..کشفیات شما به جاهای خوبی رسیده بود..شاید بالاخره وسیله جدیدی اختراع کرده اید!
دکتر بهادر خندید و گفت:نه رویا…کشفیاتمان نه…از این به بعد کشفیات تو..
رویا روی صندلی نشست.دکتر بهادر دفتر قدیمی اش را جلوی او گذاشت.یکسری کاغذ ها از آن بیرون زده بود و جلد قرمزش از چند جا بیرون زده بود.او صفحه ای را باز کرد و گفت:اینجا را ببین..
به یک معادله ریاضی اشاره کرد.گفت:جواب را می بینی؟
رویا چند بار نگاه کرد و در آخر گفت:نه…فقط یک عالم راه حل می بینم..
دکتر بهادر گفت:دقیقا…من نتوانسته ام جواب را بدست بیاورم..این جواب نشان می دهد که آیا آزمایش ما جواب داده است یا نه..اگر بتوانی جواب را پیدا کنی ما کارمان را درست انجام داده ایم..
چشمهای رویا برقی زد و سپس گفت:مطمئن هستید؟
دکتر بهادر قابلمه سوخته را داخل گونی بزرگی انداخت و سپس گفت:البته…
بال پرنده را نشانش داد و گفت:اگر می خواهی آن را سوار بشوی اول باید این جواب را بدست بیاوری..
رویا می خواست کارش را شروع کند که به فکر کفشدوزک افتاد.از او پرسید:حالت خوب است؟
دکتر بهادر با تعجب برگشت و گفت:من را می گویی؟
رویا گفت:نه…دکتر بهادر..امروز اتفاق عجیبی برایم افتاد…
سیر تا پیاز ماجرا را برای او گفت و در آخر اضافه کرد:او..به زودی زندگی اش تمام می شود..
دکتر بهادر چشمهایش را مالید و سپس گفت:چه چیزها پیدا می شود در این دوره زمانه…چه بگویم رویا جان..اگر صدایش را می شنوی که خوب است..می توانی کمکش کنی از آخرین لحظات زندگی اش لذت ببرد.
صدا اضافه کرد:و می توانی کمکم کنی که پروازت را ببینم..
رویا با تعجب پرسید:واقعا می خواهی؟
دکتر بهادر که گیج شده بود، با حالت پرسشی به خودش اشاره کرد.رویا سرش را به چپ و راست تکان داد.صدا گفت:البته..
پس،رویا شروع به پیدا کردن جواب کرد.کفشدوزک کنار دستش ایستاده بود و هیچکس حتی نفس هم نمی کشید.صدا هم خاموش شده بود.دکتر بهادر در سکوت به گل هایش آب می داد و گاهگاهی به رویا نگاه می کرد.دو ساعت گذشت.رویا فریاد زد:انجامش دادم!
دکتر بهادر در حالی که به ساعت نگاه می کرد،گفت:رویا بجنب..هنوز خیلی تاریک نشده…برو و پرواز کن.
صدا گفت:رویا!من هم می آیم.
رویا دفتر را برداشت و کفشدوزک را روی دستش گذاشت.پشت خانه دکتر بهادر،بال قرمز را پنهان کرده بودند..بال قرمز اسمی بود که رویا برای آن گذاشته بود و واقعا به آن می بالید.در عرض چند ثانیه لباس را پوشید و عینک بامزه ای را به چشمش زد.صدا گفت:شبیه یک مگس شده ای.
رویا که در حال حساب و کتاب بود،از خنده منفجر شد.بعد از چند لحظه گفت:اوه خدای من..عالی است.. خیلی خب..کفشدوزک جان..چند لحظه آرام بگیر..
دکتر بهادر هم همان عینک را به چشم زد و از خانه بیرون آمد.رویا نگاهی به او انداخت،دکتر بهادر سرش را تکان داد.رویا لب پرتگاه نسبتا مرتفعی ایستاد.چشمهایش را بست.صدا در سرش گفت:بیا با هم بشماریم..
رویا شروع کرد:یک..دو..سه..
و بعد پایش را جلو گذاشت.اول جیغ بلندی کشید و پایین افتاد دکتر بهادر با ترس نگاهش می کرد تا اینکه یکدفعه با کنترل دسته های لباس،آنرا به پرواز در آورد.خنده از لبان دکتر بهادر محو نمی شد.غرق شادی بود…رویا که سرشار از هیجان بود مدام می گفت:دکتر بهادر..کار کرد!
به اینطرف و آنطرف خودش را سوق می داد و به قول پدر،عشق می کرد! کفشدوزک کوچک هم محو تماشا شده بود…
رویا دوباره روی زمین برگشت.نفس نفس می زد،چشمهایش برق می زدند و هیجان را در تک تک سلول هایش حس می کرد.نبض سرش و قلبش تمام نمی شد و او می توانست بدون این بال ها حتی،پرواز کند.صدا گفت:عالی بود!خوشحالم که موفق شده ای..
رویا چشمهایش را بست و لبخند زد.واقعا انرژی این موجود کوچک بود که رویا را به آسمان فرستاده بود یا انرژی و پشتکار خودش؟به صدا گفت:ممنون..
دکتر بهادر اشک هایش را پاک کرد و رویا را به آغوش کشید.گفت:دخترک ناز تو آخرین آرزوی مرا هم برآورده کرده ای..
رویا خندید و دوباره به ساعت نگاه کرد.هوا کاملا تاریک شده است و ساعت ده است.رویا به کفشدوزک نگاه کرد.چه حسی دارد که دو ساعت بیشتر زنده نمانی؟رویا نمی دانست..وقتی از کفشدوزک پرسید.صدا گفت:نمی دانم..هر چند اگر الان بمیرم..توانستم پرواز تو را ببینم..
رویا گفت:هی!تو هم باید انجامش بدهی…
صدا گفت:شوخی ات گرفته؟من حشره ام..انگار یادت رفته که من از بند انگشت هم کوچک تر هستم..
رویا گفت:نه اصلا..اما انگار توهم یادت رفته که من بیشتر از نصف روز را بطور جدی با صدای درون سرم حرف می زدم..بجنب!
کفشدوزک را داخل یک شیشه کوچک که کنار بال های قرمز بود گذاشت و درش را بست.شیشه را بدست گرفت و دوباره آماده پرواز شد.دکتر بهادر با هیجان گفت:یکبار دیگر!عالی است..
رویا خندید و بعد از نفس عمیق،از پرتگاه پایین پرید.اولش سخت بود اما توانست تعادلش را حفظ کند.پاهایش تکان می خوردند و می خندید.از کفشدوزک پرسید:حسش می کنی؟
صدا با احساسی نو،گفت:بله…
رویا نمی توانست احساسات حیوانات را به خوبی خودشان درک کند اما انگار کفشدوزک کوچک لذت می برد.دوباره به زمین نشستند.دقیقه ها هم مثل آنها پرواز می کردند و آخر روز را به رخ رویا می کشیدند.دکتر بهادر برایش تشک گذاشته بود تا بیرون بخوابد و ماه را ببیند…کفشدوزک کوچک بی جان تر شده بود و به سختی راه می رفت.اما صدا هنوز متوقف نشده است و این مایه آرامش اوست.گفت:باورم نمی شود..امروز خیلی روز عجیبی بود…من پرواز کردم با یک حیوان حرف زدم و الان هم به ماه نگاه می کنم که به جان خودم بهترین ماهی است که تابحال دیده ام..
صدا گفت:رویا..اصلا نپرسیده ام چند سالت است..
رویا از جایش بلند شد و پتوی سفید را دور خودش پیچید.گفت:من ماه بعد سیزده ساله می شوم..
صدا گفت:تو هنوز بچه ای..رویا یک قولی به من بده..لذت بردن از زندگی را هرگز فراموش نکن..خواهش می کنم رویا باشد؟قول بده..
رویا که نمی دانست چرا بغض راه گلویش را بسته است به سختی گفت:باشد..دوست کوچک من
صدا گفت:دوست؟دوست چیز خوبی است..من تا بحال دوست های زیادی داشته ام اما هیچکدامشان مثل تو نبودند..تو دوست خاص من هستی رویا..
رویا خندید و گفت:تو هم دوست عجیب و غریب من هستی بچه جان..
رویا برای اولین بار صدای خنده آن صدا را شنید و بعد سکوت…رویا با نگرانی گفت:هی..هنوزم آنجا هستی؟
دیگر صدایی نیامد.قلب رویا می تپید…یعنی تمام شد؟رابطه خوبشان تمام شد؟اینطور نیست…نمی تواند اینطور باشد..رویا به کفشدوزک نگاه کرد،همانطور ایستاده بود و تکانی نمی خورد.این مسخره است!رویا با صدای بلندی گفت و بعد شروع به گریه کرد.دلش نمی خواست دوباره تنها شود.کفشدوزک را به آرامی در شیشه را بست و بوسه ای به کفشدوزک از پشت شیشه نازک زد.سرش را روی بالشت گذاشت و اشک هایش به زودی بالشتش را خیس کردند.قبل از اینکه بخوابد،آرزویی کرد.آرزویش را به ماه گفت و با جسم سختی در گلویش خوابید…وقتی از خواب پرید،هوا هنوز گرگ و میش بود و خورشید بالا نیامده بود.اما صدای پارس سگ را به خوبی تشخیص داد.یعنی ممکن است؟پتویش را کنار زد و از جایش بلند شد.در تاریکی به سختی می توانست هیکل سگش را ارزیابی کند.اسمش را گفت:شکلات!
سگ دوباره پارس کرد و یک دقیقه بعد،سگ عزیزش که حالا بزرگ شده بود در بغلش پرید.رویا صورتش را چند بار بوسید.گفت:باورم نمی شود..شکلات!رفیق من…وای!تو برگشته ای..
رویا شیشه را برداشت و به یاد جمله ای از کتاب شازده کوچولو افتاد.زیر لب گفت:این راز منه..خیلی سادست..تو فقط با قلبت می توانی چیزی را به درستی ببینی..چیزی که واقعی است با چشم دیده نمی شود..
رویا شکلات را بیشتر در بغلش فشرد و با صدای بلند گفت:عشق!
نامه ای به کفشدوزک کوچک
سلام!خب..نمی دانستم کجا باید بگذارمش پس روی یکی از شاخه های درختی گذاشته ام که برای اولین بار دیدمت..من نمی دانم که آن صدا واقعا متعلق به تو بود یا نه..اما هر چه که بود به من امیدی دوباره داد..تو این کار را انجام داده ای و من همیشه مدیونت خواهم بود..راستی..امروز تولدم است..من آرزو کردم که کفشدوزک های زیادی مثل تو به سر دختر هایی مثل من بروند و به آنها هم امید بدهند..امسال در مدرسه دوستی خاص پیدا کرده ام..او مرا یاد تو می اندازد..هر وقت می خندد گونه هایش قرمز می شود و من ناخودآگاه به یاد تو می افتم..زمانش را نداشتم که برایت اسم بگذارم اما الان می گویم(قرمزک)دوستش داری؟به نظر من که خیلی قشنگ است..خب..من می خواهم بروم..من و شکلات همیشه به اینجا می آییم و بازی می کنیم تا یادت را زنده نگه داریم…البته تو زنده هستی در ذهن من!می دانی که..چیزی که واقعی است با چشم دیده نمی شود..
از طرف دوست خاص تو