یروز یه پروانه توی باغچمون پر میزد و دور گلای سرخ رز رونده های روی دیوار میرقصید
ساده ولی زیبا ترین پروانه ای بود که تاحالا دیده بودم
رفتم کنارش و با دقت بیشتری نگاهش کردم ، بال های آبی ساده با شیار مشکی دورشون .
یبار وقتی کوچیک تر بودم از مامانم شنیدم که پروانه ها عمر کوتاهی دارن ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا ؟ آخه اونا ماه ها توی پیله خودشون و زندانی میکردن به امید پروانه شدن ، چرا انقدر زود میمردن؟
رفتم پیش بابام و ازش پرسیدم :«بابا ، چرا عمر پروانه ها خیلی کمه .»
بابام از اونجایی که نویسنده بود و داشت کتاب جدیدش رو ویرایش میداد گفت :« پسرم کرم های شب تاب برای این که تبدیل به پروانه بشن دورخودشون پیله میبندن . ولی یه مدت که میگذره عاشق پیلشون میشن . وقتی عاشق میشن دیگه دل کندن براشون سخته ، دیگه نمیتونن پیله ی ابریشمی خودشون رو ترک کنن و تنها بزارن .
پروانه ها وقتی از پیلشون دور میشن ، درد عشقه که اونارو میکشه .»
حرفای بابام بنظرم خیلی احساسی اومد ولی از اونجایی که فقط ۹ سالم بود نفهمیدم چی میگه .
پیش خواهرم رفتم و ازش پرسیدم :« آبجی ، عشق چیه؟»
خواهرم درحالی که مثل همیشه داشت عکسای یه آقا پسر غریبه رو نگاه میکرد و لبخند اشکی ای میزد گفت :« عشق همون چیزیه که وقتی دچارش بشی دیگه خلاص شدن از دستش راحت نیست . ولی همه یه روز دچارش میشن . عشق مثل مرگه که برای همه اتفاق میوفته ، چه زود و چه دیر !»
با خودم گفتم وای پس عشق خیلی خطرناکه ، چون هم مثل پروانه ها جون آدم و میگیره و هم اگه دچارش بشی راه خلاصی نداره ، پس من هیچ وقت عاشق نمیشم .
ولی حالا که ۲۵ سالمه و بوی زلف سیاهش مستم کرده و موجش قلبم و به رقص دراوورده ، میفهمم که عشق چیزیه که خیلی ناگهان و بدون هیچ هماهنگی و بدون این که هیچکس بهت یادآوری کنه ، تو دلت جوونه میزنه و ریشش از بین نمیره ..!