پیش ایستگاه قطار روی سنگ بزرگی نشسته بودم چشام فقط خیره به ریل قطار بود تا شاید قطاری ببینم من برای دیدن اون سال ها ، ماه ها ، هفته ها و روز ها صبر کردم اون قول داده بود برای دیدن من دوباره بر میگرده و من میدونستم اون به قولش عمل میکنه و برای دیدن دخترش حتما میاد ساعت ها اونجا منتظر موندم ولی حتی سایه قطار را هم ندیدم من دیگه طاقت نداشتم با پایه پیاده شروع به راه رفتن کردم چون دیگه نمی خواستم بدون اون زندگی کنم البته تا الان هم زندگی نکردم تمام این مدت رو با زنی گذراندم که مرا در اتاق حبس کرد و من برای چندین ماه حتی رنگ بیرون را هم ندیدم امروز را با فرار از آن خانه گذراندم چون تو به من نامه پست کردی که در روز تولدم بر میگردی . ساعت ها بدون اب و غذا در کنار ریل قطار راه رفتم کم کم پاهام سست شد سرم گیج رفت و از حال رفتم ساعت ها از بیهوش شدنم میگذشت و فقط بوی خاک باران خورده را زیر بینی خود حس میکردم ولی از اون خواب بیدار نشدم و وقتی بیدار شدم توی خانه بر روی تختی چوبی بیدار شدم خانه ای رو نظاره کردم که ارزو زندگی در آن را داشتم از پله های چوبی پایین آمدم و در آشپزخانه کسی رو دیدم که تمام مدت منتظر او بودم احساس میکردم این خود من نیستم لباس هایی رو به تن داشتم که حتی رنگش برایم غریب بود و احساس میکردم که در دنیا انسان های زنده نیستم و تازه کم کم متوجه این شدم که شاید پدرم را از دست دادم و در رویا و خیالاتی هستم که انها را در ذهنم تصور میکردم و در دنیای دیگری متولد شدم و انگار این یک هدیه تولد بود که باورش کمی عجیب و سخت بود