صندوقچه را باز کرد، با دیدن عکسها اشکی که درون چشمانش
حلقه زده بود؛ آرام از روی گونهاش سر خورد. چه خاطراتی بودند ولی حیف که زمانشان محدود بود.
آب دماغش را بالا کشید، نخ سیگاری لای انگشتان سیاه واستخوانیاش گذاشت. بوی گند سیگار ارزان قیمت و فاضلاب همه جا را برداشته بود؛ او، هر روزش را با این بو شروع میکرد و در آخر هر روز آهی از ته دل میکشید و میگفت: از کجا اومدم و به کجا رسیدم. تضاد جالبی میان دستان سیاهش و نخ سفید سیگار ایجاد شده بود.
مثل همیشه روی سکو نشست و عکسها را در بغلش گذاشت؛ آرام اشک ریخت، طوری گریه میکرد که دل سنگ را هم به رحم میآورد.
گریهای برای دلتنگیاش، گریهای برای سادگیاش، گریهای برای جوانیاش، گریهای برای خانوادهاش، گریهای برای روزگارش… انگار، قانون نانوشته است که هر روز باید برای یک چیز از دست رفته گریه و عزاداری کند؛ بدون هیچ محالی فقط میخواست چرخ روزگارش یک قدم به عقب بردارد اما هیچوقت امکان ندارد محال اتفاق بیفتد.
آب دماغ و اشکهایش قاطی شدند و منظره بدی را ایجاد کردند، این منظره برای اویی که همیشه مرتب و زیبا بود؛ خجالتآور است. اگر روزی میگفتند که فلانی چنان زشت و بدریخت می شود ساعتها میخندید و میگفتند محال ممکن است و جز دروغ، اسم دیگری نمیتوانستند روی این جمله بگذارند؛ اما بعضی وقتها محالهایی هستند که ما با دست خود آنها را به واقعیت میپیوندیم. دستان خیس عرقش را با شلواری که رنگش و رویش رفته و از کثیفی بیش از حد خشک شده بود؛ پاک کرد. با حوصلهای که از او بعید بود، آرام و با طمانینه عکسها را ورق میزد و با هرعکس چه آههای سوزناکی که نمیکشید، چه حسرتها و غبطههایی که نمیخورد. خاکستر سیگارش، روی یکی از عکسها افتاد و تصویر شخصی را محو کرد. بیجان آن خاکستر را فوت کرد، چهره شخص درون عکس با آن لبخند زیبا نمایان شد و داغ دلش را تازهتر کرد. حتی سیگار هم دلش به حال بیچارگیاش سوخت که بیفوت وقت پودر سوختهاش را روی آن چهره دلفریب ریخت، سیگارش فهمید و خودش هنوز مثل احمقها در تب و تاب آن چهره بود.
مادر- بازم شروع کردی بهت گفتم نه یعنی نه، تک چرا زبون آدمیزاد حالیت نمیش؟
با اخم و کلافگی گفت: بس کنید دیگه، بابا به خدا من شونزده سالمه بچه کوچولو نیستم اینطوری هی بهم امر و نهی میکنین.
انگشت اشارهاش را به نشانه تهدید بلند کرد و حرصی گفت: تکلیف من باهات مشخص برو به بابات این حرفا رو بگو.
– اونم بی منطق تر از تو، فقط میگه بچه الان وقت درس خوندنت نه وقت بیرون رفتن و رفیق بازی اووو هزار و یه چیز دیگه.
مادرش فقط با اخم نگاهش کرد و چیز دیگری نگفت ولی در باطن نگران تنها پسرش بود. او بهتر از هر کسی با اخلاق همسرش آشنا بود و میدانست اگر پسر پایش را از خانه بیرون بگذارد واویلا میشود.
– مامان تو رو خدا یه امشب یه کاری کن.
باز هم حرفی نزد یعنی حرفی برای گفتن به پسر نوجوانش نداشت، چه میخواست بگوید؟ چه چیزی داشت برای گفتن؟ خودش بهتر از هر کسی اوضاع خانهشان را از حفظ بود. پسرش عاصی شده اتاق را ترک کرد و او فقط صدای کوبیدن در را شنید. سرش را با تاسف تکان داد، دعایی زیر لب خواند و به سمت دری فوت کرد که تا چند ثانیه پیش کوبیده شده و تا نیمه باز بود.
دستهایش را بلند کرد و آرام گفت: خدای خودت نگهبانش شو. اشکش را پاک کرد و با حرصی آشکار دستمال را محکم تر روی میز آشپزخانه کشید.
تند تند و با سرعت عرض خیابان را طی میکرد تا فقط به آن خانه کذایی برسد و حداقل چند ساعتی را در آرامش باشد تا ببیند خدا چه برایش نوشته است.
قدمهایش را آهستهتر برداشت، وارد کوچهای شد که فقط با دو چراغ نارنجی رنگ روشن بود. یقعه پیراهنش را صاف کرد و دستی در موهایش کشید، وقتی از مرتب بودن ظاهرش مطمئن شد، زنگ در را رمزی یک بار و دو بار پشت سر هم زد. در با صدای دینگ باز شد، او نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و با احتیاط پا در آن خانه گذاشت. حیاط کوچک و موزائیک شده را رد کرد و تا به در خانه رسید صدای جر و بحثی شنید، مکث کرد.
با خودش گفت: بذار برگردم بهترمه، من از یه دعوا فرار میکنم و میام به یه دعوای دیگه . عقب عقب رفت و خواست از همان جایی که آمده برگردد ولی در خانه باز شد و یک حوری از چارچوب در بیرون آمد. مات و مبهوت در جایش ایستاد و فقط نگاهش را قفل چشمان زیبای آهوی مقابلش کرد، بدون حتی ثانیهای پلک زدن.
خواست سلام کند ولی چنان محو آن دو چشم مشکی غرق در اشک بود که حتی اسم خودش را هم از یاد برد چه برسد به توان حرف زدن. با دیدن دوستش که به سمت در هجوم می آورد، به خودش آمد.
صدایش را صاف کرد و گفت: مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.
دوستش وقتی صدایش را شنید به سرعت باد تغییر قیافه داد و با خوشرویی انگار که نه انگار تا دو ثانیه قبل داد و هوارش کل محل را برداشته بود؛ گفت: به، آقا رو گفتم نمیای پسر.
به اجبار چشمانش را از آن آهو برداشت و به دوستش که با یک زیر پیراهنی و شلوار راه راه آبی دم در ایستاده بود؛ نگاه کرد. دختر چشم آهویی بی اهمیت به آن دو نفر از خانه رفت، خواست به سمتش برود که دستش توسط جلال کشیده شد. وارد خانه شد و فقط با تعجب و حیرت اطراف را نگاه میکرد. هیچ چیزی سر جای خودش نبود، لیوانها همه جای خانه را پر کرده بودند، رتخوابها گوشه خانه نامرتب پرت شده، آشغال هل هوله و پوسته تخم که خانه را برداشته بود.
صبر نکرد و با کنجکاوی پرسید: مادرت خونه نیست؟
جلال اول چند ثانیهای نگاهش کرد بعد انگار که یک جوک تعریف کرده باشد به خنده افتاد؛ خنده عادی نه، خندهای که انگار بامزهترین و خندهدار ترین جوک را برایش گفته باشند.
با تعجب به جلالی نگاه می کرد که از شدت خنده صورتش سرخ شده بود و با هر قهقهه با دست چپ روی پایش میزد. خوب که خندید با ته مانده خندهاش گفت: مادرم؟ هه گفتی مادرت؟
ناگهانی جدی شد و با لحن سردی گفت: مادرم مرده. قلبش گرفت و برای دوستی که مادر نداشت ناراحت شد، یک لحظه یاد مادر خودش افتاد.
مادرش چنان وسواسی بود که اجازه نمیداد یک دانه شکر روی زمین بریزد وای به حال این همه کثیفی، اگر مادرش اینجا بود و این همه آشغال را میدید اول یک جیغ بلند میکشید و بعد شروع به تمیز کردن؛ میکرد.
میگذاشت این خانه از تمیزی برق بزند درست مثل آیینه. یک بار مهمانی برگزار کردند و یکی از دخترهای فامیل بدون هیچ اجازهای وارد آشپزخانه مادرش شد.
بعد از رفتن مهمانها، مادرش بدون توجه به خستگی تمام وسایل آشپزخانه را بیرون ریخت و با تمام وجود به جان آشپزخانهای افتاد که از نظرش میکروبی بود. از فکرش گذشت که خدای نکرده او هم روزی مثل دوستش از فعل مرده برای مادرش استفاده کند. حالش بدتر شد و این حال بدش حتی در چهرهاش نمایان شد، دوستش گلویی صاف کرد و گفت: چته پسر؟ دمغی. دستی به صورتش کشید و گفت: متاسفم تو رو یاد مادرت انداختم.
جلال خندید و گفت: بابا بی خیال کی اهمیت میده، به قول این مرده خوش به حال کسی که توی این دنیا میمیره و راحت میشه از غم و غصه دنیا.
– جلال تو تا الان به مرگ فکر کردی؟
جلال باز هم خنده تلخی کرد و گفت: فکر کردی، نه باید بگی چند بار تجربهاش کردی، آخریشم که خودت نجاتم دادی یادت میاد؟
– آره یادم میاد داشتم از ترس سکته میکردم.
آن شب هوا خیلی سرد بود، از سرما نوک بینیاش سرخ شده بود و دستهایش مثل چوب خشک شده بودند؛ داشت از کوچهای رد می شد که صدای ناله مانندی شنید.
اول فکر کرد از شدت سرما توهم زده اما وقتی صدای ضربات و فحاشی شنید مطمئن شد.
به سمت صدا رفت، دید که سه مرد هیکلی با تمام قوا و زوری که داشتند به جان یک چیزی افتاده بودند.
او از آن فاصله توانست فقط رنگ آن شیء را تشخیص دهد. هول و ترسیده، به دنبال کمک این طرف و آن طرف را گشت که دو مرد را درحال عبور از خیابان دید. به سمتشان دوید و با کلی التماس آنها را به سمت آن شی سیاه آورد. آن سه مرد که نقاب هم روی صورتشان داشتند با دیدنشان لگدهای محکمتری زدند و فرار کردند. به سمت همان شی مشکی رفت، نزدیک که شد دید یک پلاستیک مشکی گره خورده است. گره را آرام و با کمک آن دو مرد باز کرد؛ گره باز شد و با دیدن درون آن از ترس به عقب رفت و فریاد بلندی کشید.
قلبش محکم میتپید و هر لحظه ممکن بود قفسه سینهاش را بشکافد و بیرون بیاید. کیسه باز شد و دو مرد با کمک همدیگر یک جانور غرق در خون را بیرون کشیدند، او هم که از ترس یک گوشه نشسته بود و فقط به زمین خیره شده بود.
بعد ها فهمید آن جانور یک مرد است یعنی همین دوست خودش جلال.
جلال همانطور که سرش را میخاراند گفت: یعنی اگر تو اون شب به دادم نمی رسیدی من مرده …
حرف جلال با زنگ خوردن موبایلش نصف ماند، بیحواس دستش را روی صفحه کشید و جواب داد: الوو. – الوو و زهرمار مگه من نگفتم تو حق نداری بری خونة رفیقت ها؟ همین الان بلند میشی میای، پنچ دقیقة دیگه خونه نباشی میام اونجایی که هستی با کتک می یارمت پس با عزت نداشتهات بیای بهترته.
مات و مبهوت گوشی را در همان حالت کنار گوشش نگه داشته بود؛ میدانست الان با این حجم از عصبانیت حتما دور دهانش کفی شده و وقتی صحبت میکند نصف بزاق دهانش بیرون میریزد.
با تکانهایی که به بدنش وارد شد مردمک چشمانش را چرخاند و به جلال زل زد.
– من باید برم.
جلال با لحن متفاوتی گفت: بری؟ تازه سر شب که.
از روی صندلی بلند شد و با عجله و اضطرابی که به جانش افتاده بود گفت: نه جلال خونمون مهمون اومده باید برم مامانم دست تنهاست.
پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: احیانا اون مهمونتون پدرت نیست؟ همچین هول کردی و دور خودت بیحواس میچرخی، هر کی ندونه فکر میکنه دختری که باید شب نشده خونه باشی.
آب دهانش را قورت داد و با این حرف جلال دودل شد که با تماس دوباره تلفنش بدون خداحافظی و با دو به سمت در حیاط رفت.
خانه در سکوتی نسبی فرو رفته بود، مادرش تسبیح به دست روبهروی در ورودی نشسته بود و انتظارش را میکشید. در دلش غوغا به پا شده بود؛ صورت همسرش از عصبانیت سرخ شده بود و خودش هم آرام و قرار نداشت، هر لحظه منتظر باز شدن در و بر پا شدن قیامت در خانهای که سکوتش درست مانند آرامش قبل از طوفان بود. در خانه آرام باز شد، در دلش دعا کرد دعوا زیاد شدت نگیرد ولی تا همسرش به سمت در حمله کرد هر چه دعا و تسبیح و التماس بود را فراموش کرد.
هنوز قدمی داخل خانه نگذاشته بود که یک طرف صورتش از شدت ضربه سوخت، انگار فقط منتظر آمدنش بودند.
حرفی نزد، فقط و فقط به خاطر مادر مریضش.
پدر- من و آدم حساب نمی کنی؟ ها؟ با سگ ولگرد خیابون برات فرقی ندارم؟ ها؟ حرف بزن چرا لال شدی؟
حرفی نزد ولی از گوشه چشم، بدن لرزان مادر و قیافه ترسیده خواهرهایش را میدید.
صورتش با آب دهان پدرش تر شده بود، چشمانش را بست و سعی کرد فقط با گوشهایش تحقیرها را بشنود؛ کاش گوشها هم پلک داشتن که با بستن آنها هیچ چیز دیگری نشنوی.
پدرش توسط دستان لرزان مادرش به عقب کشیده میشد و او بدون کوچکترین اعتراضی مورد اصابت مشت و لگدهای دردناک پدر میشد، دردی نداشت ولی نه، درد داشت شکستن غرورش مقابل نگاه بغضآلود دو خواهر کوچکش، درد داشت صدای ناله مانند مادرش و التماسهایی که از زور گریه و نفس نفس نصفه بالا میآمدند، درد داشت نگاه خشمگین و عصبانی پدرش.
همه اینها درد داشتند و دردشان یک طرف و درد تحقیر و خار شدنش یک طرف دیگر قضیه.
مادر- مرد کشتیش بیا عقب، خدا… کمکم کنید پسرم و کشت، بیا عقب.
پدر- ولم کن ملیحه، آشغال .. تف به من که بچهای مثل تو رو بزرگ کردم هم خودم و بدبخت کردم هم یه ایل آدم و مضحکه خودم، برای من رفیق باز شدی؟ ها؟
مادر- خدایا، مامان برو بیرون… فرار …فرار کن وای خدا نفس..نفسم قطع شد، خدایا جونمو بگیر راحتم کن… مرد نکن با کمربند نزن پوستشو کندی خدا لعنتت کنه.
پدر- من بانکتونم؟ فقط حساب آقا رو پر کن، ملیحه برو کنار به قرآن تو رو هم باهاش می زنم برو، این تحفه توی که من الان از نو تربیتش میکنم.
خیسی روی عکس را لمس کرد و قطره دیگری اشک رو تصویر مقابلش ریخت.
سیگارش رو به اتمام بود اما درد هنوز در جای جای تنش میپیچید و او را ثانیهای به حال خودش رها نمیکرد. هر عکسی که میدید خاطرات را با سوز استخوان برایش یادآوری میکرد.
آن جایی که کم آورد، آن جایی که خوشحال بود، آن جایی که محبوب کنارش بود، آن جایی که ترسیده بود، آن جایی که غمگین بود و در نهایت آن جایی که از بد آدمی رکب خورد.
برچسب حماقت روی پیشانیاش چسباند و از بهترین فرد فامیل تبدیل شد به بدترین، آرزوی همه بود؛ داشتن یک درصد موفقیتهایش و آرزوی او چه بود؟
دستی روی صورت محبوبش کشید و سعی کرد از میان صدها بوی نامطبوع اطرافش بوی خوش او را به خاطر بیاورد؛ بوی خوشی که با هر بار بو کردن آن چشمانش خود به خود بسته می شوند و در خیال خود انگار وارد یک باغ پر از گل میشد.
– چرا تو رو اینقدر دور می بینم، یعنی هر کاری میکنم خودم و بهت برسونم نمیتونم.
دست خودش نبود که پوزخند تلخی زد و با لحن بد و دلگیری گفت: ببخشید که نزدیکتون نیستم، ببخشید که باباهای ما نیومده ما رو حراج کردن و بابا شما پونصد تومن شهریه فلان فلان مدرسه میده خوب من بخوام با سرعت نور هم بدوم باز هم به تو نمیرسم.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد بعد از چند ثانیه نادان زمزمه کرد: ببخشید تند رفتم.
– نه حق داری، تو چیزی رو گفتی که من واقعا هستم؛ من فاصله زیادی از لحاظ مادی با تو دارم اما از لحاظ عاطفی باور کن اندازه تو شاید هم کمتر از تو باشم .. سپیده باور کن من کمبود محبت دارم که توی این سن و با این وضعیت خودم و سمت تو کشوندم.
سپیده- تو الان با پولایی که داری، با امکاناتی که داری بازم کمبود محبت داری؟ اینارو امثال من باید بگن که نون شب ندارن.
فکر نمی کرد محبوبش چنان بی فکر باشد که به او تهمت مرفه بودن بزند.
– درسته، همه اینا رو دارم ولی تا الان هر کاری کردم، هر قدمی که برداشتم برای این بود خودم و به بابام ثابت کنم؛ به کسی که بیشتر از همه منو ریز میبینه.. سپیده بابام منو اصلا آدم حساب نمیکنه، با این سنم هنوز عین چی کتکم میزنه یه بار توی دلم موند با من مثل عموم وقتی که بچه هاش و بغل میکنه، بهشون محبت میکنه باهام رفتار کنه.
اشک دروغین در چشمان محبوبش حلقه زد و او وارفته گفت: سپیده اینا رو نگفتم گریه کنی.
با بغض و چانهای لرزان گفت: ببخشید که قضاوتت کردم.
پاکتی از کیفش در آورد و به او تعارف کرد.
– چیه؟
پاکت قهوهای رنگ را تکان داد و گفت: خودت ببین.
بازش کرد و با دیدن محتویاتش اخم کرده گفت: این چیه؟
سپیده- خنگی؟ از این واضح تر؟
– من سیگاری نیستم.
با لحن مهربان و فریبندهای گفت: منم نگفتم هستی عزیزم ولی به امتحانش می ارزه، اصلا صبر کن.
سیگاری در آورد و با آتش زدنش آن را گوشه لبش گذاشت و ماهرانه دودش را بیرون داد.
سپیده- نگاه کن من چطور کشیدم
گر گرفت، خشمگین نگاهی به اطراف انداخت و گفت: تو سپیدهای؟ همون دختر گریونی که اون شب خونه جلال دیدمش؟ اون معصوم بود نه مثل تو اینجا نشستی و با خیال راحت سیگار می کشی.
خونسرد نگاهش کرد و تا تمام شدن سیگارش حرفی نزد.
سپیده- بعضی اوقات خوبه برای آرامشت چند نخ سیگار بکشی، بیا بشین اینقد هم سوسول نباش یه سیگاره نگفتم که هروئین بکش.
آرام شد و تازه فهمید که از روی نیمکت پارک بلند شده بود، سر جایش نشست و با تردید دستش را سمت جعبه برد.
دو دل گفت: بکشم بو میگیرم؟
سپیده- آره.
دستش را برداشت و گفت: پس نمیخوام.
سپیده- اَه، به خاطرات بابات میگی؟
حق به جانب گفت: معلومه.
که جوابش را با خنده دلفریب داد.
سپیده- چقد بچه حرف گوش کنی هستی تو.
اخم کرد و زیر لب زمزمه کرد: نمی خوام آتو دستش بدم برای کتک زدنم، چون دیگه واقعا جای سالمی توی بدنم نمونده.
این بار واقعا دل سپیده شکست، با محبت و البته ترحمی که معلوم نبود از کجا سر در آورد؛ نگاهش کرد.
سپیده- نگران نباش، مگه نگفتی تا ساعت شیش باهامی؟ خوب الان ساعت یازده و نیم تا اون موقع لباسات و شستم خشکشونم کردم.
انگار منتظر اجازه بود که با این حرف به سمت جعبه قهوهای رنگ هجوم برد.
اولین پک را که به سیگار زد از زور سرفه سرخ شد ولی کم کم عادت کرد و به خودش که آمد دید کل جعبه را تمام کرده بود.
خاطراتش کنار آن چشم آهویی بسیار زیبا بودند، در آن روز مانند طفل تازه به دنیا آمده گریه و برای محبوب فریبنده اش گلایه میکرد.
آن روز خودش را در آغوش محبوب گم کرد و رایحه خوشش را به ریهای فرستاد که سهم امروزش فقط دود بود.
عکس، در حالتی بود که او دستش را دور گردن محبوب انداخته و در صورتش خوشحالی؛ عیان بود.
چند قدم که جلوتر رفت خودش را بازیچه دست یک مشت آدم مریض میدید طوری که خودش هم نفهمید چطور به این بازی نفرت انگیز پیوست.
– جلال، توروخدا یه نخ… توروجون هر کی دوست داری.
جلال از افق نگاهش میکرد، درست مثل نگاه قصاب به گوسفندی که درحال تقلا و دست و پا زدن برای جلوگیری از قطع سرش است.
در دلش انگار گالون گالون آب یخ میریختند، که در چله تابستان او احساس خنکی میکرد و لبخندی واقعی و شاید بیرحمانه گوشه لبش بود. همین را میخواست؟ نه، بیشتر از این را طالب بود اما همین هم از سر سوسولش زیادی بود؛ آخ، التماسش جان میداد.
آره بیشتر، بیشتر التماس کن.
و این وسط، باز هم او بود که درد میکشید ولی این بار قضیه کتک زدن نبود، این بار قضیه صد برابر شاید هم هزار برابر بدتر بود؛ ترسناک بود، اصلا وحشتناک بود.
صدای پیروزمندانهای آمد.
سپیده- خوب آقای محمدی اینم از شاخ شمشاد، پسرتونه ها غریبگی نکنید، همون پسری که فقط شهریه مدرسهاش پونصد ملیون تومن، درست ببینیدش حیف که نیستید تا از نزدیک این موقعیت مهم زندگیشو ببینید ولی خوب من نشستم فکر کردم گفتم فیلم بگیرم که شما هم این لحظهها رو از دست ندید، میخواستی چیکار بشی شاه پسر؟ها؟ آهان خلبان ( قهقه ای از ته دل زد) خوب.. خوب الانم خلبان شدی ولی توی فضا پرواز میکنی، توی یه دنیای دیگه و با یه چیز دیگه.
قطرات اشک یک به یک از همدیگر سبقت میگرفتند، چهار دست و پا به سمت محبوبش رفت و ملتمس گفت: سپیده تو رو جون مادرت، نکن این کارو با من … سپیده عزیزم.
صدای قهقهاش بلند شد، محبوبش با فراغ خیال میخندید.
سپیده- سپیده چندمین اسم قلابیم جلال؟از دستم در رفته ولی با این پسر حال کردم خیلی خوب خرج میکرد هر چی میخرید مارک دار بود.
روی زانو به سمت جلال رفت و به حالت سجده روی پاهایش افتاد.
با لحن بغض آلود و لرزانی گفت: تو رو جون خواهرت جلال، یه..یه نخ بهم برسون دارم میمیرم از درد لعنتی، تو رو جون…
سختش بود جانش را قسم بخورد، هنوز باور نکرده بود که همه چیز یک بازی کثیف بود که او را بازنده دو چیز کرد.
هم قلبش را باخت، هم سلامتیاش را ولی درد خماری چیز دیگری بود. چشمانش را بست و ادامه داد: تو رو جون… سپیده، جلال درد دارم. صدای خنده تا مغز و استخوانش را می لرزاند و او فقط مردمک چشمانش را مثل کودک بدون ولی میچرخاند.
آب بینیاش راه افتاده بود تا روی لبش.
حتی جان نداشت آب دماغش را بالا بکشد.
آخرین زورش را زد و با صدای بیروحی گفت: تو .. توروخدا یه نخ.
با پرت شدن چیزی سمتش مثل آدمهای قحطی زدهای که مقابلشان غذا میدیدند و به آن چنگ میزدند تا مبادا کسی آن را بدزد، او هم مانند آنها به آن پاکت حمله کرد انگار نیمه دیگر جانش در آن پاکت بود.
فیلم به دست پدرش رسید، همان پدری که همیشه از خودش تصویر وحشتناک و مستبدی به جای میگذاشت حالا با دیدن فیلم انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد و مادری که همیشه لرزان از پسرش دفاع میکرد و آخر شب سهم خودش هم چند ضربه دردناک کمربند بود.
حالا چیشد؟ پدرش فلج شد، مادرش روزه سکوت گرفت و خودش…
آخ از خودش که هم خودش را بدبخت کرد هم خانوادهاش.
دیگری رویی برای ماندن نداشت، وسایلش را جمع کرد و به جایی رفت که سگ ولگرد هم آنجا را برای خودش افت میدید.
کلی درد کشید، کلی توی سرش زد، کلی خودش را سرزنش کرد فرقی به حالش نکرد که نکرد.
خودش خواست و خود کرده را تدبیر نیست.
از آن پسر رعنا و خوش قیافه به غیر از صورت استخوانی و اندامی که از لاغری تا شده هیچ چیز دیگری نماند.
آن پسری که آرزوی پرواز داشت، آن پسری که خانواده داشت؛ کجاست؟
این سوال را هر روز از خودش میپرسید اما جوابی برایش نداشت.
– لعنت به اون روزی که کمکت کردم جلال این شرترین کار خیری بود که انجام دادم.
اما چه ربطی به جلال داشت، جلال طرف خودش را میشناخت و میفهمید کی طرف این کارهاست و کی نیست.
خود احمقش پاکی و جوانیاش را به دو قربان صدقه فروخت.
بعدها فهمید این کارشان بود، دختر و پسرهای نوجوان را با جنس مخالف گول میزدند و یک جعبه قهوهای رنگ که محتوای آن سیگار بود، به عنوان کادو به آنها میدادند.
همه چیز از همین جعبه شروع شد، نمیدانستند محتویات درون سیگار چیست اما با آن، چند ساعتی را خوش بودند؛ خوب نوجوان بودند از کجا فرق سیگار عادی و این سیگار را تشخیص دهند.
معلوم نیست به غیر از خودش چند نفر دیگر هم گرفتار این سم شدند. سمی که میگذاشت از درد مانند مار دور خودت بچرخی تا از این صحنه فیلمبرداری کنند و برای اخاذی بیشتر این فیلم را برای پدر و مادرشان ارسال میکردند.
اما او در این چیز شانس آورد؛ پدرش تا فیلم را دید سکته کرد و مادرش هم فقط خیره خیره نگاهت میکرد و حرفی نمیزد؛ این وسط کسی نبود پول برای این خون خوارها بفرستد.
تازگیها باندشان را گرفتند و به خانوادهها خبر دادند که هیچ خطری از طرف این کلاهبردارها آنها را تهدید نمیکند.
اما مگر خانوادهای مانده که با این خبر احساس اطمینان کنند؟ همه خانوادهها از هم پاشیدند؛ از جمله خانواده خودش.
آهی کشید و با لحن سوزناکی گفت: خودم و تباه کردم.