کادوی کوچکی را که با ورق آچار بزرگی کاغذ کادو گرفته بودم زیر نیمکت چوبی قایم کرده ام.
مثل بقیه بچه ها که یکی کتاب حافظ و دیگری آینهی بزرگ و مجلسی برای روز معلم کادو اورده بودند،کادوی من با ان کاغذی که نقاشی گل و گیاه رویش کشیده بودم خیلی خجالت آور بود.
زیر میز قایمَش کردم و کتاب هدیه های اسمانی ام را هم رویش گذاشته بودم که کاملا پوشانده شود.
هر بیست دانش اموز کلاس شوق و ذوق خاصی داشتند.
سارا از کیانا میپرسد که تو چه کادویی اورده ای؟
کیانا هم با قیافه شق و رقی که همیشه داشت و چشمانی سبز و از کاسه درامده، بی حال و حوصله از جیبِ سفید رنگ مانتوی نارانجی رنگش یک کارت هدیه در اورد و در دست راستش بین دو انگشت اشاره و شصتش گرفت.
سارا هم کادوی مجلل و زیبایش را که نمیدانم چیست با دو دستش بلند میکند و جلوی چشمان کیانا میگیرد.
نگاهم را هراسان و با دلشوره از بچهای شاد و خوشحال میگیرم و در کلاس کوچکی که ۹ تا میز در سه ردیف سه تایی دارد میچرخانم،کلاس ما در طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه است،پنجره های بزرگ و رو به حیاط بزرگ همراه پرده های خاکستری کرکره ای نمای زیبایی به کلاس داده است.
کنار تخته سیاه روی دیوار که به نام خدایی در بالای سمت راستش نوشته شده است،عکس قاب گرفته شدهی امام خمینی(ره)و خامنه ای اویزان شده است.
چشم هایم روی در سفید رنگ کلاس دو دو میزند.
خانوم پالیزبان خیلی بد اخلاق است،اگر از کادویم خوشش نیاید باید چه کار میکردم حتما میگفت باید مادرت را به مدرسه بیاوری آن وقت هم از مادر کتک میخوردم و هم مدیرمان پرونده را زیر بغلم میداد و اخراجم میکرد.
در کلاس که به صدا در امد همهی بچها به تندی هرکدام سر جایشان نشستند و بغل دستی هایم من را چلانده اند.
خانوم پالیزبان از در کلاس وارد شد،چادرِ مشکی رنگش و ان صورت سیاه سوخته اش و قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقش از هر سمندونی برای من ترسناک تر بود.صدای تقه کفش هایش جیک از بچه ها برید.
_سلام بچهای خوبِ کلاس سوم الف خوب هستید دخترای گلم
همه باهم یک صدا سلام کردیم.آنقدر ترسیده و مظطرب بودم که صدایم میلرزید.انگشت های دستم مثل یک تکه چوب خشک شده و یخ زده بودند.
اما خانوم پالیزبان بدون توجه به من فلک زده، کتابِ فارسی را از کیف بزرگ و مشکی اش دراورد و روی میز گذاشت.
یکی از بچهای زرنگ کلاس که در ردیف چپ کلاس و سومین میز از جلو نشسته بود با صدای بلندی گفت:خانوم اجازه روزتان مبارک
و پشت بندش تمام بچه ها به غیر از من همین جمله را تکرارکردند.
یکی پس از دیگری از روی میز ها بلند میشدند و کادوی های پر زرق و برقشان را روی میز معلم میچیدند.
نوبت به من که رسید،آب دهنم خشک شد،دلم پیچ میخورد. دست هایم را زیر میز بردم و اهسته کادو را بیرون کشیدم.
با دو دستم سعی میکردم رویش را بپوشانم و به تندی بلند شدم و به سمت میز خانوم رفتم،حس میکردم صدتا چشم رویم زوم کرده اند و منتظرند کادویم را نشانشان دهم.
معلم صورتش خوشحال بود.
کادوی کوچکم را که نصف کف دستم هم نبود با خجالت کنج میز کنار بقیه کادو ها گذاشتم و به سر جایم برگشتم.
ترسم ریخته بود اما هنوز هم دل پیچه داشتم،بقیه بچها هم کادویشان را تحویل دادند.خانوم پالیزبان بلند شد و گفت:بچها ممنونم اما نیاز به این همه کادو نبود.
هرکدام از بچه ها مزه پرانی میکردند و من در خود فرو رفته بودم.
به این فکر میکردم که ای کاش خودم را به مریضی میزدم و به کلاس نمی امدم یا کاش اسمم را روی کادوی خجالت آورم نمینوشتم.
با صدای دست زدن و شعر خاندن بچها به اجبار شروع کردم به همراهی کردن.
_باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود.
صدایشان مثل ناقوس مرگ در گوشم بود،من اینجا درحال جان دادن بودم که معلم کادویم را باز نکند که ابرویم نرود و انها…
خانوم پالیزبان برای تمان کردن سروصداها چندتا کادوهای کوچک را باز کرد.
_خوب کادوی دختر گلم فاطمه آذری
کادویش کیف پولِ خاکستری دو زیپ زیبایی بود.
چند کادوی دیگر را هم باز کرد و از بقیه دست کشید.
روی صندلی نشست و کتاب را باز کرد.نمیدانم چه حسی بود انگار که من خوشبخت ترین ادم روی زمین بودم
سرم را بالا گرفتم به پنکهی سقفی خیره شدم،او هم مثل من ارام گرفته بود و بال هایش را اهسته میچرخاند.
خداراشکر که دیگر ابرویم نمیرفت.
با دستی که روی بازویم نشست سرم را به پشت چرخاندم
زهرا،چشمان مشکی و پر مژه اش را بزرگ کرده بود و با صدای ضعیفی پرسید :چه کادویی اورده بودی!
سرم را کنار گوشش بردم و اهسته گفتم:بین خودمان باشد من برای خانوم..
صدای خانوم پالیزبان قلبم را در دهانم اورد و سریع به میز خود برگشتم و نشد که بگویم جوراب های رنگِ پای مادرم را کادو اورده ام.