ساعت از نصفه شب هم گذشته بود . صدا ی زوزهی باد در گوشش می پیچید . هواشناسی درست اعلام کرده بود ، طوفانی عظیم که تا حالا در کشورش اتفاق نیفتاده بود شروع شده و کم کم با زیاد شدن سرعت باد تبدیل به گردبادی بزرگ شد.
هر چیزی جلوی آن را میگرفت سریع ناپدید می شد . او با صدا ی زوزهی باد شدید که شبیه لالایی جادوگری پلید بود ، و فریاد مردم چطور می توانست بخوابد ؟ آشفته و نگران از رخت خواب بیرون امد و صورتش را روی شیشه پنجره چسباند .سرسرهی پارک روبروی خانه اش از جا کنده شده و روی محل شنبازی کودکان افتاد . بعد از دیدن این صحنه وحشت زده خواست به اتاق خواهر بزرگش برود اما دیگر نمی توانست ، چرا ؟ چون گردباد این بار میخواست خانه ی او را دربر بگیرد . انگار گردباد او را می خواست نه خانه اش را .
گردباد برج ۱۳۴ طبقهی نیمهکاره را روی سقف خانهاش انداخت . سقف اتاق محکم به لرزه درآمد و شروع به ریزش کرد . قسمتی از برج نیمهکاره که از وسط نصف شده بود روی کف چوبی اتاق دختر کوچولویی وحشت زده،که زیر آوار مانده بود ریخت . خانواده ی او از ترس ، جعبهکمکهای اولیه را برداشتند و نگران دختر زیر آوار ماندهی خود بودند اما در آن لحظه کاری از دستشان برای او بر نمی آمد . خواهر بزرگش ریولا ایمان داشت که خواهرش زنده است عروسک خاکی خواهرش را در اغوش گرفت و قطره اشکی روی گونهاش غلتید . اما چارهای نداشت مادربا حالتی غمگین صدایش می زد : بیا او دیگر عمرش به دنیا نیست او عمرش را به تو داده است پس عجله کن . ریولا عروسک را محکم در دستانش نگه داشت و هنگامی که از پله های خانه پایین می رفت با خواهرش خداحافظی کرد . وقتی خانواده ی دخترک کاملا از خانه دور شدند گردباد خانه را دربر گرفت و بجا ی ان زمینی مسکونی بود که آوارها ی برج نیمه کاره را میشد رویش دید . دختر کوچولو چند ساعتی در گردباد معلق بود تا اینکه به هوش امد خود را روی اقیانوسی راه راه دید اول کمی خندید چون یاد شلوار راه راه پدربزرگش افتاد ولی بعد از چند دقیقه این خنده تبدیل به گریه شد . او ترسیده بود که قلاب صید انسان که فقط در مشتری از آن استفاده می شد را بالا ی یک قایق راه راه کشید . موجودی به اسم کارتر گفت : سلام من کارتر هستم اسم شما چیست ؟ دخترک گفت : سلام راستش به من می گویند رایل اما در اصل رایلین هستم . کارتر تا اسمش را شنید دو دستی بر سرش زد و نمیدانست به سرلشگر مشتری چه بگوید . کارتر خودش را بسیار خونسرد جلوه می داد اما در دلش آشوبی بود . رایلین داشت اطراف را نگاه می کرد تا چشم کار میکرد اقیانوس راه راه بود.
کارتر با گاز مشتری رایلین را بی هوش کرد . صفحه نمایش راه راه زنگ خورد . کارتر : در خدمتم سرلشگر امری دارید؟ همانطور که کارتر داشت با احترام با سرلشگر صحبت میکرد میترسید که چرا دختر دیگری را به جای دختر مورد نظر سرلشگر اورده بود . سر لشگر از گاز ساخته شده بود و بوی حال به هم زنی می داد .
سر لشگر : پس کجایی ؟ غروب شد مگر نمی دانی هالکالتونا فرمانروای بزرگ منتظر دخترک است ؟ بیا وگرنه این گانیمد از حقوقت ۲۰ کاگو کم می کنم .(گانیمد در مشتری به ماه گانیمد می گویند . کاگو واحد پول مشتری) کارتر گفت : بله سرلشگر . تماس از طریق صفحه ی راه راه قطع شد . وقتی به قصر رسیدند رایلین را برد داخل قصر و اورا در جعبه ی ابزار جنگی مشتری گذاشت . خودش هم فرار کرد . ستوان راه راه جعبه ی ابزار جنگی مشتری را برداشت و با خودش گفت : این جعبه تا حالا این همه سنگین نبود شاید ابزار جدیدی در آن گذاشتهاند به هر حال به من چه ربطی دارد این همه سال این جعبه را از پله های گازی قصر بالا و پایین بردم و همیشه من در این کار بهترین بودم ارزش ندارد بخاطر حس کنجکاوی موقیعت شغلیام را به خطر بندازم فقط باید سنگینی این جعبه را تحمل کنم که می کنم . بالاخره به تالار بزرگ راه راه رسید . در این تالار بخاطر ظاهر مشتری که راه راه بود همه چیز و همه کس راه راه بودند تا نظم چیدمانی تالار بزرگ به هم نریزد . هالکالتونا گفت : پس دخترک کجاست ؟ باید همین حالا جلوی چشمانم باشد . ستوان راه راه : قربانتان بروم من فقط این جعبه را دیدم اثری از یک دختر بچه نبود . سرلشکر بسیار عصبانی قدم میزد و دستور داد تا جعبه همراه ستوان راه راه را بگردند . همان که در جعبه را باز کردند با یک دختر بچه روبرو شدند . آن دختر بچه همان رایلین بود . فرمانروا هالکالتونا با نگاهی خشمگین گفت : جدیداً در این سیاره پر عظمت خائنی وجود دارد و آن هم تو هستی من را بگو که فکر میکردم باید چند گانیمد دیگر درجه ات را بالا ببریم اما سخت در اشتباه بودم . سرلشکر هم با سر حرفهای فرمانروا را تایید میکرد . ناگهان یکی از خدمتکاران متوجه حال بد رایلین شد و با اجازه سرلشکر و فرمانروا او را به بیمارستان مشتری منتقل کرد .
فرمانروا در قصر دستور داد تا ستوان راه راه را در سیاه چال گازی زندانی کنند . سرلشکر در قصر تا نیمه شب منتظر کارتر بود اما خبری از آن نشد به خاطر همین سرلشکر فکر کرد که ستوان راه راه و کارتر هم دستند . او تصمیم گرفت که صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه با فرمانروا هالکاتونا فرضیهاش را مطرح کند . ساعت بزرگ گازی مشتری زنگ خورد . تمام خدمتکاران هراسان برای تهیهی صبحانه دو بزرگ مشتری ، به این طرف آن طرف می رفتند . آشپز قهوهی کالیستویی را در فنجانهای راه راه قهوه خوری میریزد و بقیه کارکنان برای میز صبحانهخوری تدارک میدیدند . همه چیز مرتب روی میز صبحانهخوری چیده شده بود حالا وقت آمدن سرلشکر مشتری بود و بعد از آن فرمانروا باید تشریف میآورد . هر دو بزرگ در جای مخصوصشان نشستند و شروع به خوردن صبحانه کردند . سرلشکر خیلی آرام و محترمانه گفت : درباره اتفاق دیروز متاسفم اما باید به خدمت اعلی حضرت برسانم که بنده سرلشکر وفادار مشتری فکر میکنم که قضیه ناپدید شدن کارتر و کار ستوان راه راه با هم ارتباطی دارد شاید هر دوی آنها دستشان در یک کاسه باشد .
فرمانروا با بیخیالی گفت : دیگر مشکلی نیست آن خائن را مجازات خواهیم کرد به موقع هم حق کارتر خیانتکار را کف دستش میگذاریم شما نگران امور مهم دیگر مشتری باش . سپس با ملچ و ملوچ زیاد بقیه صبحانهاش را خورد . فرمانروا با دهان پر گفت : بعد از صبحانه آن دخترک را بگو که از بیمارستان مرخص کنند و به اتاق دیدار خدمتکاران بیاورند . سرلشکر هم بعد از صبحانه تمام دستورات فرمانروا را اجرا کرد رایلین به قصر رفت . وارد سالن اصلی شد . آشپز شروع کرد سر به سر گذاشتن رایلین ، اما او اصلاً به آشپز توجه نمیکرد . ناگهان سباستین گفت : کارآموز خدمتکار مشتری بیا داخل فرمانروا می خواهد تو را ببیند .
رایلین احساس نگرانی میکرد خیلی آرام در زد و بعد از وارد شدن به اتاق تعظیم کرد . فرمانروا روی تخت بزرگی نشسته بود و کنارش سرلشکر اخمو بود . سرلشکر پرسید : من از طرف فرمانروا این سوالات را از تو می پرسم نامت چیست ؟ به چه رشتهای علاقه داری ؟ با خودش فکر کرد که چرا همه نامش را میپرسند ؟ اما مجبور بود از ترس جواب سوالات سرلشکر را بدهد . رایلین : به من رایل میگویند اما نام اصلی من رایلین است من عاشق قطب جنوب هستم . فرمانروا از عصبانیت سرخ شده بود و با صدای بلند گفت : آن دو خائن می دانستند اگر من بفهمم این دختر ، دختر مورد نظر من نیست عصبانی میشوم به خاطر همین فرار کردند این دختر را به عنوان خدمتکار آشپزخانه معرفی کنید . سر لشگر : اطاعت اعلیحضرت .
به رایلین لباسهای خدمتکار قصر آشپزخانه را دادند که بوی خیلی بدی میداد . به جای آن آشپز رختهای بدبوی فرمانروا را به او داد تا رایلین رختهای چرک فرمانروا را در رختشویخانه بشوید . رختشویخانه جای بسیار مرموزی بود . تاریک و پر از جمجمه های انسان دیده میشد . ناگهان کتیبهای با خط مشتری روی دیوار رختشویخانه دید و آن را خواند . بعد از خواندن کتیبه فهمید که بوی بد این لباسها به خاطربوی عرق خدمتکاران مرده است . از ترس پایش به یکی از مجسمه ها خورد و ناگهان وارد طوفانی در لکه ی سرخ مشتری شد . تمام زندانیان مشتری انسان بودند و در این لکه ی سرخ زندانی شده بودند یکی از همین زندانی ها گفت : هی بچه تو هم مثل ما می خواهی بر ساکنان بد ذات مشتری غلبه کنی ؟ رایلین گفت : من اصلاً درباره مشتری و اهالی آن چیزی نمیدانم من فقط این را میدانم که خواهر من هم مانند شما می خواهد بر ساکنان مشتری غلبه کند . دیگری گفت : سیس مگر نمیدانید اینجا جاسوسان گازی نامرئی وجود دارند و هر لحظه حرفهای ما را زیر نظر دارند .
در همان حوالی جاسوسی گازی حرفهای آنها را شنید و فوراً با سرلشکر تماس گرفت و موضوع را با او در میان گذاشت . سرلشکر عصبانی و کلافه بدون آنکه از فرمانروا هالکاتونا اجازه بگیرد دستور داد تا رایلین را به قصر بیاورند . هیچکس متوجه جاسوس گازی نشد خب طبیعی هم بود او نامرئی بود و رفت تا رایلین را بدزدد . رایلین متوجه چیزی نامرئی شد که مثل باد دنبال او میآید و تصمیم گرفت بدود جاسوس های گازی هیچ وقت نمی توانستند بدوند بخاطر همین رایلین فرار کرد به کجا ؟ به گانیمد . گانیمد گفت : گانیمد بزرگ ترین قمر مشتری است و ممکن است زیر آن اقیانوس آب شور وجود داشته باشد مشتری ۶۹ قمر دارد که فقط چهار قمر بزرگ آن مورد توجه می باشد این چهار قمر عبارتند از : گانیمد ، یو ، اروپا و کالیستو که به آنها قمرهای گالیلهای هم می گویند . ناگهان کالیستو جلو امد و گفت : من قمر دیگر مشتری هستم تو اینجا چه کار می کنی ؟ رایلین تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بور را تعریف کرد . کالیسو گفت : جالب بود پس تو هم مانند بقیه اهالی زمین می خواهی اهالی مشتری را نابود کنی؟حتماً در این باره اطلاعاتی هم داری .
رایلین : نخیر من اصلاً درباره مشتری اطلاعات ندارم اما خواهر بزرگم ریولا همیشه از اهالی بدذات مشتری صحبت میکرد . کالیستو : اوه بله پس تو را اشتباهی به جای خواهرت آوردهاند اینجا ، متاسفانه باید بگویم که اهالی بد ذات مشتری از زمین ظلم و اذیت را شروع کردهاند و میخواهند کل کهکشان راه شیری را پر از ظلم بکنند . گانیمد گفت : اما همیشه برای این مشکلات راه حلی هم وجود دارد تو باید کتیبه مخفی را در لکه سرخ مشتری پیدا کنی.
رایلین : چگونه این کار را بکنم ؟ گانیمد : ۸ فرستاده از سراسر زمین وجود دارند ۶ تا از آنها را باگردبادهایی که در زمین است سرلشکر گرفته است اما دو تای دیگر باقی ماندهاند آن دو تای دیگر یکی خواهر تو است و آخری هم در مثلث برمودا است . تو باید کتیبه ی پنهان را پیدا کنی . رایلین پرسید : اما من که به لکه سرخ مشتری بروم من را میگیرند و عملیات شکست میخورد . ناگهان اروپا گفت : ناسلامتی ما هم جزو چهار قمر بزرگ مشتری هستیم ما هم باید در این بحثهای مهم شرکت کنیم هیهی دختر تو نگران نباش از طریق اقیانوس زیر من می توانی بدون آنکه کسی بفهمد وارد لکه سرخ مشتری بشوی و کتیبه را هرچه زودتر پیدا کنی . کالیستو گفت : دختر جان تنها امید جهان فقط تو هستی تو باید امروز جهان را نجات دهی و همه چی به تو بستگی دارد .
رایلین : آخر من چیزی نمیدانم . یو جلو آمد و گفت : من به تو میگویم درباره تمام این نقشهها ، هدف این نقشهها و کتیبه . یو شروع به توضیح دادن کرد : این نقشهها توسط پدربزرگ فرمانروای امروزی کشیده شد و نسل به نسل ادامه خواهد داشت خیلیها در آن زمان تلاش کردند تا این نقشه نگیرد اما قدرت تاریکی بیشتر از قدرت مردم مشتری بود خیلی از اهالی تبدیل به گاز شدند و وجودشان پر از تاریکی شد این نقشهها شامل سه نقشه اساسی میباشند نقشه ی اول : ظلم به زمین ، نقشه ی دوم : میدانستند که تمام فرستادهها از زمین هستند تا آنها را نابود کنند به خاطر همین تصمیم گرفتندتمام هشت فرستاده را پیدا کنند و آنها را در لکه سرخ مشتری زندانی کنند و نقشهی آخر : با قدرت تاریکی مشتری حتی از خورشید هم بزرگتر می شود و هستهی آن نور از خود آزاد می کند و مشتری ستاره می شود اگر مشتری ستاره شود پایان عمر جهان فرا می رسد اما درباره ی کتیبه ، این کتیبه را باید با تمام هشت فرستاده خواند تا راه حل را نشان بدهد سر لشکر و فرمانروا به شدت دنبال این کتیبه هستند تا آن را نابود کنند خب طبیعی هم است این کتیبه اگر نابود شود دیگر تمام فرستادهها نابود میشوند و اگر فرستادهها نابود شوند در واقع سر لشکر و فرمانروا پیروز خواهند شد . کالیستو : تا کتیبه را پیدا کنی همه چیز درباره مشتری را خودت می فهمی .
در همان لحظه در قصر بزرگ مشتری ، جاسوس گازی : متاسفم سرلشکر نشد که دستگیر کنیم آن دختر باهوش است معلوم نیست به کجا فرار کرده است . سر لشکر : تو حتی از پس یک دختر بچه هم نتوانستی بر بیایی چطور اسم خودت را گذاشتی جاسوس ؟ سرلشکر رفت تا با فرمانروا مشورت کند اما خبردار شد که فرمانروا برای سورتمهسواری به نپتون رفته است . سرلشکر میدانست که این خوشگذرانی فرمانروا میتواند نقشه آنها را به کلی به باد بدهد . سرلشکر دستور داد تا چهار قمر بزرگ مشتری را بگردند اما دیر شده بود چون رایلین از طریق اقیانوس یخ زده اروپا به لکه سرخ برگشته بود . ابتدا ماموران سرلشکر از گانیمد بازرسی کردند . گانیمد را گشتند اما اثری از دختر بچهای پیدا نکردند . سپس اروپا را گشتند و چیزی پیدا نکردند اما تا به کالیستو رسیدند چیزی توجه اشان را جلب کرد . در همان حوالی در لکهی سرخ مشتری رایلین دنبال کتیبه می گشت . همانطور که معلق بود در توفانی عظیم ناگهان کاغذی روی لباسش چسبید ان کاغذ اولین نشانه از کتیبه بود کاغذ را باز کرد و خواند : بیش از سیصد سال است که توفان در لکهی سرخ مشتری وجود دارد . او تصمیم گرفت این کاغذ را رمز گشایی کند . رایلین گفت : رمز این کاغذ همین است و بعد جواب رمز را بلند گفت : این نقشه کمتر از سه قرن است که کشیده شده است به مناطقی از مشتری آسیب رسانده و خواهد رساند .
زیرا این توفان بخاطر نقشه ی شوم آنها بوده و مصنوعی میباشد و جلوی توفان طبیعی را میگیرد و این یعنی باید توفان طبیعی را آزاد کرد . رایلین فکر کرد که اول باید فرستادهها را آزاد کند اما متوجه فلشهایی سفید رنگ شد که او را به غلیظ ترین نقطهی توفان هدایت میکرد . هر چقدر پیش می رفت مسیر سخت ترو دشوارتر میشد اما ناگهان به پله های گازی برخورد کرد . آخرین پله ی گازی او را به جایی شبیه کارخانه ساعت برد . این کارخانه در نداشت و او به راحتی توانست وارد کارخانه شود . در کارخانه ساعت های مختلفی وجود داشت اما روی یک ساعت قدیمی نشانهی دوم از کتیبه دیده می شد . نشانه ی دوم عقربه ی ساعت شمار بود . رایلین باید ساعتی را پیدا می کرد که عقربهی ساعت شمار نداشته باشد ولی بین آن همه ساعت کدام یک عقربه ی ساعت شمار نداشت ؟ او با کمی دقت متوجه شد که ساعت دیجیتالی عقربه ندارد و البته نیازی هم به عقربه ندارد . او دید که عقربه ، او را به پشت ساعت دیجیتالی راهنمایی می کرد . بله نشانه سوم یک کارت بود که روی آن نوشته بود : کارت را بکش . رایلین بدون معطلی کارت را کشید و وارد قلب طوفان لکهی سرخ شد .
در قلب این طوفان صندوقی وجود داشت . رایلین به زور خودش را به آن صندوق رساند و محکم از صندوق گرفت . نشانهی چهارم یک کاغذ بود که روی آن کاغذ نوشته بود : گالیله را از صندوق آزاد کن . رایلین صدا زد : گالیله من می خواهم آزادت کنم . اما صدایی نشنید بجای صدا نیروی آهنربایی از صندوق آزاد شد و کلیدی را که قفل صندوق را باز میکرد در دستان او افتاد . نشانه ی پنجم همان کلید بود روی کلید جمله ای نوشته شده بود : نام چهار قمر بزرگ مشتری که توسط گالیله در سال ۱۶۱۰ کشف شد را بگو و کلید را به سمت راست بچرخان . رایلین با صدا ی بلند گفت : گانیمد ، اروپا ، یو و کالیستو و کلید را به سمت راست چرخاند . ناگهان نوری بیش از حد از صندوق بیرون تابید و طوفان مصنوعی به پایان رسید . مردی با ریش بلند نمایان شد . آن مرد گالیله بود . او گفت : تعجب نکن که این روح من است بیا طوفان طبیعی تا چند دقیقه ی دیگر شروع می شود باید برای فرستاده ها در زمین پیغام بفرستیم . در همان حوالی در کالیستو ماموران سرلشکر متوجه یک سنگ دوربینی می شوند و سنگ دوربینی را می شکنند و تمام اسرار رایلین و قمرها فاش می شود .
فرمانده : که اینطور پس شما هیچ خبری از آن دخترک ندارید فوراً به لکه سرخ مشتری بروید . ماموران به سوی لکهی سرخ مشتری حرکت کردند . سپس ادامه داد : نتیجه خیانت به سیاره ی مشتری نابود شدن است تا ۲۰ دقیقه دیگر شما قمرهای خائن نابود خواهید شد . صفحهی راه راه فرمانده زنگ خورد . فرمانده : باز چه شده ؟ ماموری گفت : فرمانده طوفان طبیعی شروع شده است ما نمیتوانیم وارد لکه ی سرخ مشتری بشویم . فرمانده : پس دخلمان آمده است . فرمانده این خبر را به سرلشکر داد و سرلشکر خیلی عصبانی دنبال فرمانروا میگشت اما فرمانروا در اورانوس متان سواری می کرد . رایلین و گالیله هم ایستگاه ارسال پیغام را پیدا نمیکردند و فقط دور خود می چرخیدند . اما ناگهان آسانسور جلویشان ظاهر شد . آنها سریع سوار آسانسور شدند و توسط آسانسور به ایستگاهی پر از دستگاه های عجیب رسیدند . رایلین تمام دکمه ها را امتحان می کرد اما خبری از نشانه نبود . گالیله دستش را روی صفحه نمایش بزرگ کشید و ناگهان صفحه نمایش بزرگ روشن شد و آن دو خوشحال شدند . از روی صفحه نمایش کاغذی جدا شد و لابلای ریش های گالیله افتاد .
آن نشانه ششم بود . روی کاغذ نوشته شده بود : رمز فاصله مشتری تا خورشید است . گالیله سریع روی صفحه کلید میزند و رمز کامل شد . رمز : ۷۷۸/۶ میلیون کیلومتر دور از خورشید . فاصله ی مشتری تا خورشید هم همین قدر است . قفل باز شد و نشانهی هفتم ستارهی نقرهای بود . رایلین ستاره را در جای مخصوصش قرار داد و گالیله پیامی برای دو فرستاده که در زمین بودند فرستاد . این پیام به صورت گردباد برای ریولا خواهر رایلین و یکی از فرستاده های دیگر که در مثلث برمودا زندگی میکرد رفت . در زمین ریولا که نگران رایلین بود در گردباد معلق بود و آن یکی فرستاده هم با گردبادی دیگر در راه مشتری بود . نشانه ی هفتم هنگامی آزاد شد که ریولا و فرستاده دیگر به مشتری پیش گالیله و رایلین رفتند . نشانه ی هشتم دکمهای قرمز رنگ بود و فرستاده دیگر که نامش اوکاتیم بود دکمهی قرمز رنگ را فشار داد و شش فرستادهی دیگر که زندانی شده بودند آزاد شدند . وقتی همه ی فرستادهها جمع شدند رایلین ماجرا را برای آنها تعریف کرد . در همان لحظات سرلشکر که دید خبری از فرمانروا نیست دستور داد دکمه ی نابودی کل کهکشان را بزنند . قمر ها متوجه شدند و پیامی به صورت ویس برای رایلین ارسال کردند .
قمرها گفتند : از اقمار به رایلین لطفا جواب بده ، رایلین تا پنج دقیقه ی دیگر تمام کهکشان راه شیری و منظومهی شمسی از بین خواهد رفت و سرلشکر و لشکریانش می خواهند به کهکشان بیضوی فرار کنند . رایلین تا پیام را دریافت کرد گفت : امید تمام کهکشان به ما است پس برویم تا کتیبه را پیدا کنیم . انها از ایستگاه خارج شدند . ناگهان کارتر رایلین جلوی فرستاده ها را گرفت و فرستاده ها را مومیایی کرد . گالیله تا این حادثه را دید با صدای بلند نفرین فضایی را بر کارتر کرد و شهاب سنگی به کارتر خورد . سپس مومیایی ها از تن فرستاده ها جدا شدند . در جایی که شهاب سنگ برخورد کرده بود سنگ روشنایی که نشانهی نهم بود به وجود آمد . رایلین ، گالیله و تمام هشت فرستاده سنگ را لمس کردند و وارد هسته ی مشتری شدند . هسته ی مشتری اندازهی سیارهی زمین بود . ناگهان یکی از فرستادهها گفت : نشانه ی دهم روی هسته مشتری نوشته شده است . نشانهی دهم همان کتیبه بود . توی کتیبه نوشته بود : هسته را بشکنید و شمشیر نور را آزاد کنید . انها هسته را شکستند و شمشیر نور آزاد گردید . در همان لحظه لشکر مشتری داشت فرار می کرد تمام فرستاده ها شمشیر را به سوی آنها هدف گرفتند و گفتند : روشنایی .
لشکر مشتری تبدیل به ذرات سیاه شد و برای همیشه از بین رفت فرمانروا هم با اینکه در اورانوس بوداز بین رفت . تمام اهالی مشتری خوشحال بودند که لشکریان مشتری نابود شده بودند و از فرستاده ها تشکر می کردند . روح گالیله هم آرام گرفت و ناپدید شد . بچه ها کمک کردند تا مشتری دوباره مثل قبل سر شار از آرامش شود و بعد به زمین بازگشتند . دوستان ما جزو تاریخ باشکوه مشتری شدند و کمتر کسی در مشتری وجود دارد که در بارهی دوستان ما و شجاعت آنها چیزی نداند .