فصل اول: «او»
وقتی رسیدی همه چیز تمام شده بود. اتفاقی که نباید میافتاد افتاده بود و کاری از دست من و تو برنمیآمد. همانجا دم در بدون اینکه به اتاق خالیتر از همیشه نگاه کنی به چشمهای من خیره شدی. حتما انتظار داشتی برایت توضیح بدهم. چیزی نگفتم. چرا؟ شاید اصلا هیچ توضیحی وجود نداشت. شاید هم فقط خسته بودم. خسته از توضیح واضحات و تکرار مکررات.
وقتی متوجه شدی قرار نیست چیزی از نگاه من بخوانی یا حرفی از دهانم بشنوی به طرف پنجره رفتی و از لنگهی باز آن به جادهی هوایی نگاه کردی. چراغ ماشینهای پرنده چشمت را میزد و باز و بسته شدن پیوستهی درگاههای انتقال بین کهکشانی حسابی آنها را اذیت میکرد. نگاه خیست را از همهی آن چیزهای درخشان(که اشکت را درآورده بودند) گرفتی و دوباره به چشمهای خاموش من خیره شدی. این بار به جای زبان نگاه با کلماتی که واضح و بلند از دهانت خارج میشدند پرسیدی «چرا؟» و قبل از اینکه جوابت را بدهم(لابد نمیخواستی واضحات را توضیح بدهم و مکررات را تکرار کنم) سوالت را عوض کردی که «کجا؟» گفتم «نمیدانم.» و قبل از اینکه سوالت را این بار با صدایی بلندتر و لحنی خشنتر تکرار کنی ادامه دادم «دستکم توی این بُعد دنبالش نگرد. احتمالا جایی رفته که حالا حالاها دستمان به او نرسد.» و تو گفتی «ولی او…» و من نگذاشتم جملهات را کامل کنی و گفتم «میدانم.»
فصل دوم: «تو»
یک سال از آن حالا حالاها گذشت.
وقتی رسیدم همه چیز تمام شده بود. اتفاقی که نباید میافتاد افتاده بود و کاری از دست من برنمیآمد. تو نبودی که همانجا دم در، بدون اینکه به اتاق خالیتر از خالیتر از همیشه نگاه کنم به چشمهای درخشانت خیره شوم و از آنها انتظار توضیح داشته باشم و چیزی نگویی چرا که از توضیح واضحات و تکرار مکررات خسته شدهای. یا شاید هم فکر میکنی که اصلا توضیحی وجود ندارد.
تو آنجا نبودی و من هیچ کدام از این کارها را نکردم و به جای آن بدون معطلی به طرف پنجره رفتم و از لنگهی باز آن به جادهی هوایی نگاه کردم. نور چراغ ماشینهای پرنده کمتر از آن بود که چشمم را بزند و باز و بسته شدن پیوستهی درگاههای انتقال بین کهکشانی اصلا نوری تولید نمیکرد. نگاه خیسم را از همهی آن چیزهایی که در تصوراتم خیلی درخشانتر از خود واقعیشان بودند گرفتم و به جایی در اتاق که تو باید آنجا میبودی ولی نبودی خیره شدم.
میخواستم به چشمهای همیشه درخشانت خیره شوم و به جای زبان نگاه با کلماتی که واضح و بلند از دهانم خارج میشوند بپرسم «چرا؟» و قبل از آنکه جواب بدهی(لابد نمیخواستم واضحات را توضیح بدهی و مکررات را تکرار کنی) سوالم را عوض کنم و بپرسم «کجا؟» میخواستم وقتی جواب میدهی «نمیدانم» سوالم را با صدایی بلندتر و لحنی خشنتر تکرار کنم. میخواستم فریاد بزنم، عربده بکشم و هرچه به دستم میرسد بشکنم و به هرچه پایم به آن میرسد لگد بزنم و آخر سر هم سرم را به دیوار بکوبم. میخواستم همهی این کارها را بکنم چون تو آنجا نبودی.
میدانستم که دستکم نباید در آن بُعد دنبالت بگردم و احتمالا جایی رفتهای که حالا حالاها دستم به تو نرسد. با خودم گفتم «ولی تو…» ولی تو آنجا نبودی که نگذاری جملهام را کامل کنم و بگویی «میدانم»
فصل سوم: «من»
دو سال از آن حالا حالاها گذشت.
قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر از راه برسد. آن هم وقتی همه چیز تمام شده. اتفاقی که نباید میافتاد افتاده و کاری از دست کسی برنمیآید. قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر همانجا دم در بدون اینکه به اتاق خالیتر از خالیتر از خالیتر از همیشه نگاه کند به چشمهای دیگری(خاموش یا درخشان؟) خیره شود و انتظار توضیح داشته باشد و دیگری خسته از توضیح واضحات و تکرار مکررات از خودش بپرسد آیا اصلا هیچ توضیحی وجود دارد؟
قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر بیآنکه چیزی از نگاه دیگری بخواند یا حرفی از دهانش بشنود به طرف پنجره برود و از لنگهی باز آن به جادهی هوایی و چراغ ماشینهای پرنده که نورشان خیلی کمتر از حد تصوراتش است نگاه کند و باز و بسته شدن پیوستهی درگاههای انتقال بین کهکشانی را که هیچ نوری تولید نمیکند از چشم بگذارند. قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر با نگاه خیس به چشم دیگری خیره بشود و به جای زبان نگاه با کلماتی که واضح و بلند از دهانش خارج میشوند بپرسد «چرا؟» و قبل از آنکه دیگری جواب بدهد(لابد توضیح واضحات و تکرار مکررات) سوالش را عوض کند که «کجا؟» و وقتی جواب میشنود که «نمیدانم.» اراده کند که سوالش را با صدایی بلندتر و لحنی خشنتر تکرار کند ولی قبل از آن دیگری ادامه بدهد که «دستکم توی این بُعد دنبالش نگرد. احتمالا جایی رفته که حالا حالاها دستمان به او نمیرسد.»
قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر فریاد بزند، عربده بکشد و هرچه به دستش میرسد بشکند و به هر چه پایش به آن میرسد لگد بزند و آخر سر هم سرش را به دیوار بکوبد. قرار نیست هیچ کدام از ما سه نفر هیچ کدام از این کارها را بکند چون هیچ کدام از ما سه نفر وقتی اتفاقی که نباید میافتاد افتاد و کار از کار گذشت آنجا نبودیم و درست به همین خاطر هیچ کدام از ما سه نفر هیچ وقت نگفت «ولی او…» و هیچ کدام از ما سه نفر هیچ وقت قبل از آنکه اجازه بدهد آن جمله کامل شود جواب نداد «میدانم.»
فصل چهارم: «ما»
صد سال از آن حالا حالاها گذشته.
این روزها صبح که از خواب بیدار میشوم کاغذ و قلم به دست میگیرم و تا شب مینویسم. یک فصل دنبالهی «ولی من» را، یک فصل دنبالهی «ولی تو» را، و یک فصل دنبالهی «ولی او» را. شب وقتی سر بر بالین میگذارم و به خواب عمیق فرو میروم فصل به فصل نوشتههایم را مرور میکنم تا آنکه همزمان با طلوع صبح بیاختیار زبانم در دهانم میچرخد و با خودم میگویم «میدانم.» و با صدای خودم بیدار میشوم.
به دلم افتاده که تو هم همان مواقع بیاختیار زبانت در دهانت میچرخد و با خودت میگویی «ولی او…» و لحظاتی بعد بیآنکه بدانی چرا و چگونه دوباره دهان باز میکنی و میگویی «میدانم.»
و این یعنی او هم…