یک روز صبح پسربچه در حالی که کنار پیاده رو نشسته بود و کفش ها را واکس می زد، مدام به آنطرف خیابان خیره می شد. آنطرف خیابان یک شیرینی فروشی بزرگ بود که کودکان به همراه والدینشان، شکلات ها و آبنباتهای رنگارنگ و خوشمزه ای را از آنجا خریداری می کردند.
پسربچه دست در جيبش کرد و پولهایش را درآورد. نگاهی به پولهایش کرد اما برای خرید مقداری شیرینی کافی نبود. ناگهان خانم جوانی کنار پسربچه نشست و یک اسکناس بزرگ به او داد. پسربچه با تعجب گفت: این دیگه چیه؟
خانم جوان پاسخ داد: پسرم این پول را بگیر و با آن برای خودت هر شکلاتی که دوست داری بخر. پسربچه اخم هایش را درهم کشید و گفت: من که گدا نیستم. من کار می کنم و پول در میارم. خانم جوان لبخندی زد و گفت: درسته. درسته. این پول رو بگیر و در عوضش کفشهامو واکس بزن.
پسربچه جواب داد: اما این پول خیلی زیاده.
خانم جوان گفت: اشکالی نداره. عوضش دفعه دیگه که اومدم کفشامو مجانی واکس بزن.
پسربچه پول را گرفت و کفش های خانم را واکس زد. اسکناس را در دستش گرفت و به داخل شیرینی پسربچه رفت. خیلی ذوق کرده بود و نمی دانست چه چیزی را انتخاب کند.
صاحب شیرینی فروش پیرمردی خوش اخلاق و خوش چهره بود. پیرمرد روبه پسربچه کرد و گفت: آقای جوان می تونم کمکتون کنم؟
پسربچع پاسخ داد: بله. من مقداری شکلات و یه شیرینی می خوام.
پیرمرد سری تکان داد و یک پیراشکی کاکائویی و چند شکلات کوچک به پسربچه داد.
پسربچه پیراشکی و شکلات ها را گرفت و تشکر کرد. او از مغازه خارج شد اما ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد. کمی آنطرف تر، دختر بچه ای با لباس های کهنه و قدیمی نشسته بود که بشدت گریه می کرد. پسربچه به او نزدیک شد و گفت: هی چی شده؟ پدر و مادرت رو گم کردی؟ اره؟
دختر بچه جوابی نداد و همچنان گریه کرد. پسربچه دوباره پرسید: پدر و مادرت رو گم کردی؟ اره؟ یه چیزی بگو؟ ….. آهان نکنه گرسنه ای؟ دختر بچه در حالی که گریه می کرد، سرش را به نشانه تائید تکان داد.
پسربچه چند لحظه ای او را نوازش کرد. پیراشکی را که در دست داشت به دختر بچه داد. دختر بچه با اشتیاق پیراشکی را گرفت و گریه اش قطع شد. پسربچه لبخندی زد و به آنطرف خیابان بازگشت.