اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شکم پر

نویسنده: هانا جهانی

همین که  مامان و بابا از خانه بیرون رفتند من و برادرم برعکس روزهای قبل ،خیلی زود از خواب بیدار شدیم .

آن روز قرارنبود مامان و بابا تا شب به خانه برگردند . اولین کاری که کردیم این بود که سراغ شکم پر برویم .

شکم پر اسمی بود که داداشم روی یخچال گذاشته بود و حالا همه به جای یخچال ، می گفتیم شکم پر!

حتی فامیل های نزدیک هم به این اسم عادت کر ده بودند و شکم پر، اسم دوست داشتنی همه  شده بود .

همین که صدای در را شنیدم و مطمئن شدم پدر و مادرم سوار ماشین شده اند، با اشاره ی برادرم سراغ شکم پر رفتم. دررا که باز کردم با دیدن آن همه خوراکی خوشمزه، به بهی گفتم و هر طور بود آب دهانم را جمع کردم و با صدای بلند گفتم: چی میل دارید آقا سینا ؟ هرچی دوست دارید اینجا هست !

برادرم گفت : زود باش دیگه یه چیزی بیار! باید امروز شکمشو خالی کنیم !

با چشم هایم دنبال خوشمزه ترین خوراکی می گشتم که چشمم به ژله ی آلبالو افتاد. من عاشق آلبالو بودم و نمی توانستم بی خیالش شوم. فوری دو کاسه ژله بیرون آوردم و در شکم پر را با آرنجم بستم. می خواستم کاسه ها را روی میز بگذارم که چیزی میان زمین و آسمان یکی از کاسه ها را ازدستم قاپید و تا به خودم آمدم یک کاسه ی خالی دیدم و دو تا چشم آبی که به ظرف ژله ی توی دستم خیره شده بود. کاسه را به سینه ام چسباندم و اینطوری به آن چشم های بیرون زده نشان دادم که این یکی مال من است و باید فکرش را از سرش بیرون کند.

می دانستم که اگر انگشتم را به ژله بزنم دیگر برادرم حاضر نیست چیزی از آن بخورد برای همین در مقابل برادرم ایستادم و با انگشتم کمی از ژله ها را توی دهانم گذاشتم و اینطوری شد که پیروزمندانه روی صندلی نشستم و ژله ی خوشمزه را تا آخر توی شکمم فرستادم .

طبق قراری که گذاشته بودیم حالا نوبت سینا بود تا یکی از خوراکی های خوشمزه را از شکم پر بیرون بکشد .

دستم را زیر چانه ام گذاشتم و به میز خالی که قرار بود پر شود نگاه می کردم که داداش گفت : چشماتو ببند که یک چیز خوشمزه برات آوردم . چشمهامو بستم و همین که صدای ظرف را روی میز شنیدم آنها را باز کردم .

وای یک عالمه مربا که روی نان های تست گذاشته شده بود .

گفتم : اون مرباها که مال خاله بود.  اگه مامان بفهمه چی ؟ برادرم با دهان  پر اشاره کرد که فعلا بخورم و به این چیزها فکر نکنم. من هم برای اینکه عقب نیفتم زود دست به کار شدم و لقمه های مربا را پشت سر هم گاز زدم و  روی شکم خوش اشتهایم دست می کشیدم . همین طور که لقمه های مربا یکی یکی از روی میز غیب می شد، داشتم به این فکر می کردم که این بار، چه چیزی از شکم پر بگیرم . یکدفعه دیدم که میز خالی شده و برادرم روی میز می زد و می خواند : پاشو پاشو نوبتته … پاشو پاشو نوبتته !

سینی خالی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. من هم شروع به آواز خواندن کردم و گفتم : شکم پر جان و عزیز،

به من بده چیز لذیذ !

در یخچال را باز کردم و پاستیل های خوشمزه را روی سینی گذاشتم و می خواستم بروم که یکدفعه چشمم به کیکی که در طبقه ی بالایی یخچال بود افتاد. میدانستم که مادرم عمدا کیک را آنجا گذاشته تا دست ما به آن نرسد . مجبور شدم چهارپایه را کشان کشان تا آشپزخانه بیاورم تا کیک خوشمزه را توی دست هایم بگیرم .

عجب کیکی بود مامان من همیشه بهترین کیک ها را می پخت.  می خواستم پاستیل ها را توی یخچال بگذارم ولی گفتم اینطوری روی سینا را کم می کنم. چشم های آبی سینا از دیدن کیک شکلاتی ، آبی قهوه ای شده بود .

با صدای بلند گفت : به ! داداش سروش جان خودم ! چه کار کردی ! حسابی تو زحمت افتادی! ولی نگران نباش همین الان از خجالت این همه کیک درمیام.  سینی را از دستم گرفت و گفت: بفرما بفرما آقا سروش تورو خدا

از خودتون پذیرایی کنید !

فوری کارد و چنگال رو برداشتیم و به جان کیک بیچاره افتادیم .  برادرم زود یک نوشابه هم آورد و مهمانی ما ، باشکوه تر شد.  نصف کیک که ناپدید شد ، هر دوتایمان روی مبل ولو شدیم و دستهایمان را روی شکممان که بگی نگی به ناله افتاده بود گذاشتیم و همانجا خوابمان برد. وقتی چشم بازکردم ساعت 2 بودو دو ساعتی می شد که دو مهمان شکمو، روی مبل خوابمان برده بود.

دستم را دراز کردم و برادرم را بیدار کردم . انگار اثری از خوراکی ها نمانده بود، دلم یک غذای خوشمزه می خواست، بلند شدم و سراغ شک پر رفتم. همین که دستم را روی پیتزایی که مادرم آماده کرده بود گذاشتم یکدفعه انگارکسی ضربه ای به سرم زده باشد تکانی خوردم و همه چیز یادم آمد. امشب تولد بابا بود مادر، یکی دو روز بود که توی آشپزخانه بود و مدام مشغول آماده کردن وسایل شام و مهمانی بود. زود  در شکم پر را بستم و با صدای بلند گفتم : واااای بدبخت شدیم .

برادرم که فکر می کرد دسته گلی به آب داده ام و بازهم یکی از ظرف های مامان را شکسته ام خیلی سریع از روی اوپن پرید توی آشپزخانه و باچشم های آبی بیرون زده اش دنبال خرده های ظرف می گشت، وقتی دید چیزی کف آشپزخانه نیست گفت :

کو ؟ چیکارش کردی؟

–  چی کو؟

– زود باش بگو چی شکست؟

– چیزی نشکسته . میدونی امروز چه روزیه ؟

– آره . شنبه س

–  نه مناسبتش چیه ؟

–  من چه میدونم ! مدرسه که تعطیل باشه من دیگه دنبال مناسبت و تعطیلی نیستم .

گفتم : نه یک مناسبت خانوادگی!

داداشم همچنان داشت فکر می کرد . میدانستم آن همه خوراکی هنوز توی مغزش رژه می روند و نمی گذارند فکر کند . برای همین مجبور شدم خودم بگویم که امشب تولد باباست !

داداش توی سرش زدو گفت :واااای حالا چکارکنیم ؟ اصلا یادم نبود که مامان این خوراکی ها رو برای تولد بابا درست کرده !

توی آشپزخانه نشستیم و فکر کردیم. باید هر طور شده دوباره همه چیز را سرجایش می گذاشتیم ولی چطوری ؟ من گفتم خودمان دست به کار شویم و کیک و ژله درست کنیم هرچی باشه بیشتر وقتها پیش مامان بودیم و بهش کمک کردیم. داداش گفت : درسته کمکش کردیم ولی تنهایی درست نکردیم گفتم : خب از توی اینترنت دستور پختشو پیدا کن .

برادرم گفت : نه ما نمیتونیم بهتره یه فکر دیگه بکنیم. یکدفعه گفت : فهمیدم ! زود باش برو هرچی پول داری بیار . منم میرم پولهامو میارم.

به اتاق رفتم.  توی جیب لباسهایم را گشتم، زیر فرش ، زیر تشک تختم و… من همیشه پولهایم را طوری قایم می کنم که کسی نتواند پیدایش کند!  پولها  را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. داداشم پولهایش را روی میز گذاشته بود و منتظر من بود. پولهای مچاله شده را روی میز گذاشتم و گفتم : این هم همه ی پول های من !  بازهم چشم های آبی ناباورانه به من زل زدند . گفتم : به خدا راست میگم همه ی پولهام همینه .

برادرم پولها را شمرد و گفت: پاشو بپوش بریم

به ساعت نگاه کردم  و گفتم : الان که جایی باز نیست.  می خوای چکار کنی ؟

گفت : یک جایی رو سراغ دارم که همیشه با. فقط زود باش تا دیر نشده

باهم به شیرینی فروشی رفتیم و کیک بزرگی سفارش دادیم درست شبیه کیکی  که مامان درست کرده بود .

چشمم به ژله های توی یخچال افتاد . کاسه هایی را که با خودمان آورده بودیم به فروشنده دادیم و گفتیم : دو تا ژله ی آلبالویی هم توی این ظرف ها می خوایم .

فروشنده با تعجب به دوتا ظرف نگاه میکرد وآنها را از دستم گرفت و گفت : سه ساعت دیگه میتونید بیاید سفارشتون رو ببرید. با اصرار از او خواستیم که زودتر آنها را آماده کند و از مغازه بیرون آمدیم .

به خانه که برگشتیم، مجبور شدیم از آن همه خوراکی خوشمزه بگذریم و به نیمروی رنک و رو رفته ی برادرم رضایت بدهیم .

صدای زنگ تلفن بلند شد. برادرم از روی میز پرید و زود گوشی را برداشت: الو بفرمایید . یکدفعه رنگ صورتش عوض شد .بله، بله ،دایی جان ، هستیم قدمتون روی چشم !

گوشی را گذاشت و گفت : دایی کلید خونه رو جا گذاشته می خواد بیاد اینجا !

حالا چکار کنیم ؟ چطوری بریم کیک رو بگیریم ؟

داداشم داشت حرف می زد که نلفن دوباره زنگ خورد، کیک آماده شده بود.  باید قبل از رسیدن دایی کیک را می آوردیم .

قرار شد داداشم برود و من منتظر دایی بمانم. خداخدا میکردم که دایی تا آمدن داداش نیاید .

اینطوری می توانستیم بدون اینکه دایی بفهمد کیک را توی یخچال بگذاریم .  هنوز چند دقیقه ایی از رفتن

داداشم نگذشته بود که زنگ در زده شد. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم : ای ول چقدر زود اومدی !

صدای دایی  بود که گفت : به سینا گفتم توی راهم معلومه زود میام !حالا درو باز می کنی بیام تو ؟ دکمه را زدم و دایی آمد. رفتم تا برایش آب بیاورم .  بطری را که برداشتم چشمم به جای خالی کیک افتاد. کاش کمی جلوی شکممان را گرفته بودیم!

صدای دایی بلند شد: رفتی از چشمه آب بیاری؟ میدونم با این بساطی که روی میز پهن کردین ، دیگه چیزی بجز آب توی شکم شکم  پر نمونده!  با عجله لیوان را پر از آب کردم و بیرون رفتم .

دایی راست می گفت روی میز پراز خرده های کیک و نان و قطره های نوشابه بود. انگار از هرچیزی که خورده بودیم کمی هم برای میز کنار گذاشته بودیم . زود دست به کار شدم و میز را تمیز کردم .

زیر چشمی به دایی نکاه می کردم .

دایی گفت : خوب یه خودتون رسیدید ! اینجا مهمونی بوده ؟ میگفتین منم زودتر بیام ! حالا پاشو برو اگه چیزی

مونده براب منم بیار که از صبح چیزی نخوردم و مثل یک خرس گرسنه هرچیزی دم دستم باشه می خورم .

بعد هم دستهایش را بلند کردو با دهان باز به طرفم حمله کرد وگفت: چطوره اول با  سروش دایی شروع کنم ؟ به به چه سروش خوشمزه ای ! دایی دنبالم می کردو من می دویدم و صدای خنده هایمان بلند شده بود تا اینکه گوشه ای گیرم آورد. بغلم کرد و صورتم را بوسید.

دایی همیشه با ما بازی می کرد و سر به سر هر دوتایمان می گاشت ولی امان از وقتی که عصبانی می شد آن وقت کسی نمی توانست حرفی بزند . دستی روی سرم  کشید و گفت : مامان، بابا برای نهار نیومدن؟

– نه !

– نگفتن کجا میرن ؟

– نه . فقط گفتن تا شب نمیان

بلند شدم و سراغ شکم پر  رفتم. خوشبختانه کمی از کیک باقی مانده بود .آن را توی ظرف گذاشتم و با یک لیوان شربت برای دایی بردم . دایی همانطور که مشغول خوردن بود گفت : سینا کجا رفته ؟

گفتم : رفت بیرون . زود میاد

صدای زنگ در بلند شد . داداشم بود . پرسید: دایی اومد؟

گفتم آره

گفت : حالا چکارکنیم ؟چطوری کیک رو بیارم تو؟

دایی درست روبروی در نشسته بود و نمی شد از جلویش رد شد . به سینا گفتم : خب بگو مامان کیک سفارش داده !

سینا کمی فکر کرد و گفت :  مثل اینکه چاره ای نداریم !

صدای دایی آمد. بچه ها چیزی شده ؟ چرا نمیاید تو؟

گفتیم :نه دایی جان چیزی نشده اومدیم

دایی کیک را دید و گفت : رفتی کیک خریدی ؟ شما که کیک داشتین !

سینا گفت : برای شب می خوایم . بعد هم زود به آشپزخانه رفت .

دایی گفت : اون دوتا چیه؟

سینا هول شد و گفت : چیزی نیست دایی جان ! ببخشید من الان میام پیشتون

دایی روی مبل نشسته بود و با چشم من و داداشم را دنبال میکرد. همین که کنارش نشستیم گفت :چطور شده خواهر من از بیرون کیک سفارش داده ؟ اون که بهتریم کیک ها رو درست میکنه . تاجایی که یادمه کیک کسی رو قبول نداشت حالا چی شده راضی شده از بیرون کیک بیاره ؟

سینا گفت : برای شب می خواستیم. مامان خودش وقت نداشت کیک درست کنه !

دایی گفت : اون دوتا ظرف کوچولو چی بود اوردی ؟

– هیچی

دایی هم مثل مامان  بود اگر به چیزی گیر می داد حتما تا آخرشو می رفت . گفت : نکنه آبجی دوتا بستنی هم برای شب سفارش داده ؟ یا خودتون سفارش دادین؟درسته ؟

باید حواس دایی را پرت می کردم . گفتم دایی جان مامان بزرگ کجا رفته ؟ برای شب برمی گرده ؟

گفت ؟ رفته خونه ی خاله .آره میاد

سینا  که فکر می کرد قضیه تمام شده به طرف کنترل تلویزیون رفت . دایی به طرفش برگشت و گفت : خب آقا سینا نگفتی اون دو تا ظرف چی بود؟

سینا گفت : گفتم که چیزی نبود!

دایی گفت : پاشو برو چیزی نبودو بیار ببینیمش!

سینا مانده بود که چکار کند که دایی یکدفعه بلند شد وگفت : شما زحمت نکش ، من خودم میرم .

  • دستهای دایی را گرفتم و گفتم : نه دایی جان ! نرو ! بشین

دایی گفت : پس بهم بگید اینجا چه خبره .آبجی چطوری کیک سفارش داده ؟ اون دوتا ظرف توش چی بود ؟

می خواستم حرف بزنم که سینا گفت : دایی جان چیزی نیست . می دونید که امشب تولد باباست . مامان هم گفت این دفعه از بیرون کیک بگیریم .

دایی گفت : فکر نمی کنم خواهرم همچنین حرفی زده باشه ! هرچی فکر می کنم یه چیزی شده و شما نمی خواید به من بگید .

گفتم : دایی جان شما راست می گید !

سینا با چشم اشاره کرد که ساکت باشم ولی دایی گفت : خب ، ادامه بده

گفتم : دایی اگر بهتون بگیم قول می دید به مامان و بابا نگید ؟

دایی گفت : اول بگید ببینم قضیه چیه . اگر دیدم چیز زیاد مهمی نیست اونوقت قول میدم !

همه چیزرا برای دایی تعریف کردیم . ما حرف می زدیم و دایی می خندید و از خنده ی زیاد دستش را روی شکمش  گذاشته بود و روی مبل پخش شده بود . حرفهای ما که تمام شده بود گفت : ای شکموها ! شماها که از من هم جلو زدین !

خب حالا بگید ببینم حالتون بد نشد ؟دل دردی چیزی ندارید؟ دایی همچنان حرف می زد و می خندید..

ما هر دو هاج و واج به دایی نگاه می کردیم  .سینا گفت : دایی !حالا قول می دید مامان چیزی نفهمه  ؟

گفت : باشه ولی تا بعد مهمونی . بعدش خودتون باید همه چیو تعریف کنید

نفس راحتی کشیدیم و گفتیم باشه قول می دیم!

دایی برای خودش نیمرویی درست کرد و بعد روی مبل دراز کشید و خوابش برد . من و سینا هم تا آمدن مامان و بابا نشستیم و فیلم دیدیم . بالاخره صدای در آمد و مامان و بابا رسیدند. مامان با عجله وارد شد نگاهی به ساعت انداخت و به آشپزخانه رفت . بابا، لباس هایش را که عوض کرد آمد و کنار ما نشست .

کم کم دایی هم بیدار شد و بوی غذاهای خوشمزه ی مامان توی خانه پیچید .  به آشپزخانه رفتیم که به مامان کمک کنیم . توی آشپزخانه بودیم که صدای زنگ در آمد و مادربزرگ و خاله و بچه ها وارد شدند .

خانواده ی پدرم در شهر دیگری بودند و ما هر سال تولد بابا را بدون آنها جشن می گرفتیم. احوالپرسی و خوش آمد گویی ها که تمام شد همه دور میز جمع شدیم و غذاهای خوشمزه مامان روی میز چیده شد .

همه از دستپخت مامان تعریف می کردند و با اشتها ، شروع به خوردن کردند . دیس های پر از غذا که خالی شد، مامان و خاله ظرف ها راجمع کردند و مردها جلوی تلویزیون جمع شدند .

مامان دایی را صدا زد. من و سینا با ترس به هم نگاه کردیم و با نگاهمان به دایی التماس کردیم چیزی نگوید . دایی بدون توجه به نگاه های ما با آرامش همیشگی اش رفت . ته دلم  می دانستم دایی روی قولش می ماند ولی از نگرانی به جان ناخن هایم افتادم.  منتظر بودم جیغ مامان را بشنوم ولی دایی را دیدم که با سینی چایی برگشت و با خنده گفت : این خواهرای منم دست از سرم بر نمی دارن !آخه من الان باید چایی بیارم ؟ نکنه امشب قراره برای من خواستگار بیاد ؟ بابا بخدا من دختر نیستم . این خواهرای من تاکی نمی خوان قبول کنن ؟ صدای خنده ی همه بلند شده بو د و هر کسی چیزی می گفت .

مامان گفت : باشه حالا ! انگار می خواد چکار کنه ! چایی رو بگذار رو میز و بیا که کلی کار داریم!

دایی گفت : من که نمیام . هرکاری دارید خودتون انجام بدید.

دایی چایی ها را روی میز گذاشت و کنار بابا نشست.  بابا دستش را روی شانه ی دایی گذاشت وگفت : خیلی ازت ممنونم سعید جان. این مدت که من نبودم حسابی توی زحمت افتادی !

دایی گفت: اختیار دارید . من کاری نکردم انجام وظیفه ست ! در ضمن شما با وجود دوتا شیرمردی که توی خونه دارید، دیگه نباید نگران چیزی باشید .

مادر و خاله هم به جمع ما اضافه شدند . دایی از خاطرات و شیطنت هایش می گفت و همه می خندیدیم .

من و سینا خداخدا می کردیم حرفهای دایی طول بکشد تا کسی به فکر کیک نیفتد .

یکدفعه شوهرخاله م گفت: دیر وقته، بهتر زحمتو کم کنیم . بابا و مامان گفتند : هنوز زوده ! چه عجله اییه ؟حالا که نشستیم !

دایی گفت : به خدا اگه بزارم برید ! امشب شب تولد آقا مهدیه. مگه ایشون راضی می شن کسی کیک نخورده از در بیرون بره؟

مامان روی دستش زد و گفت : ای وای  ! ازبس این بچه خاطره تعریف کرد یادم رفت کیکو بیارم ! بلند شد و خاله هم دنبالش به آشپزخانه رفت . دایی به من اشاره کرد وگفت : دایی جان مامان چه کیکی درست کرده ؟ سرم را بلند کردم  و گفتم : چی؟ چه کیکی ؟ الان میارن معلوم میشه !

مامان با کیک آمد و همگی برای تولد بابا دست زدیم . دایی و شوهر خاله ، پدرم را بوسیدند و تولدش را تبریک گفتند .  مامان کیک را روی میز گذاشت . بابا کیک را برش زد و یکی یکی برش ها را روی توی بشقاب ها یمان گذاشت . من و سینا به هم چشمک زدیم و ازاینکه کسی متوجه نشده بود خوشحال بودیم .

داشتم با خیال راحت کیک را توی دهان مزه مزه می کردم که یکدفعه خاله گفت : آبجی ! دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده ولی به نظرت زیادی توش وانیل  نریختی ؟

کم کم صدای همه درآمد . مامان گفت : ما اصلا تو خونه وانیل نداریم . مهدی به وانیل حساسیت داره !

خیلی وقته دیگه وانیل نمی خریم !

بشقاب را روی میز گذاشتم و به سینا نگاه کردم . دایی گفت : شاید یکی وانیل دوست داشته یواشکی ریخته تو کیک !

مامان گفت : سعید جان الان وقت شوخی نیست . گفتم که توی خونه وانیل نداریم !

دایی به من و سینا نگاه کرد.  با چشم التماس کردیم که چیزی نگوید .

مامان بزرگ گفت : بخورید حالا .چقدر حرف می زنید.آشپزی دختر من حرف نداره ! بیخود ازش ایراد نگیرید .

ولی مامان بازهم گفت : مادر جون من تعجب می کنم نمیدونم این طعم از کجا اومده ؟ من مطمئنم چند ساله وانیل نخریدم !

دایی گفت : خب آبجی جان،لابد این کیک رو دادی همسایه تون درست کرده !

بابا گفت : سعید جان خواهرتو اذ یت نکن !خودم دیدم دیشب تا دیروقت برای این کیک بیدارموند !

دایی گفت : به جان شما اگه بخوام خواهر گلم رو اذیت کنم ! ولی قبول کنید این اتفاق خیلی عجیبه! شما توی خونه وانیل ندارید ولی کیک پر از وانیل شده . این عجیب نیست ؟

بابا گفت : شاید حواسش نبوده یه چیزی زیاد شده. اتفاقا خیلی خوشمزه ست . اصلا این دفعه خوشمزه ترین کیک عمرتون رو می خورید !

همه مشغول خوردن خوردن بودند که دایی گفت : ولی ابجی عجب کیکی درست کردی !واقعا خوشمزه شده ! چرا تا حالا اینجوری درست نمی کردی ؟

مامان که به حرفهای دایی مشکوک شده بود به ما دوتا نگاه کرد . هر دوتایمان سرمان را انداختیم پایین و مشغول خوردن کیک شدیم .

خاله گفت : بس کن سعید . خواهر من هر کیکی درست کنه ،خوشمزه می شه !

بعد رو به مامان گفت : دستت درد نکنه . با این همه کاری که داشتی ، بازهم حواست به بچه ها هست و زود زود براشون کیک درست می کنی !

مامان گفت : نوش جونت  عزیزم .ولی باور کن این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود چند ماهی میشه که فرصت نکردم برای بچه ها کیک بپزم !

خاله گفت : راست می گی خواهرجون ! تنت سالم باشه . یک تیکه کیک توی یخچال دیدم گفتم حتماقبلا هم براشون کیک درست کردی !

مامان با تعجب گفت : توی یخچال ؟ نه  عزیزم حتما یه چیز دیگه بوده.گفتم که خیلی وقته کیک درست نکردم.

خاله گفت : خب پس حتما من اشتباه دیدم !

مامان از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت .  من و سینا به دایی اشاره کردیم که یک کاری بکند .

اما تا دایی خواست حرفی بزند مادر با بشقاب کیک آمد ورو به ما گفت: این چیه ؟من که خودم کیک رو آوردم اینجا و همین جا برشش زدیم . بعد تکه ای از کیک برداشت و توی دهانش گذاشت و گفت : این کیکیه که من درست کردم . اون کیک کارمن نیست ! بیا خواهر ازاین بخور ببین چه طعمی داره ؟

همه چیز به هم ریخته بود .همه به کیک توی بشقاب و کیکی که توی دست مامان بود نگاه می کردند

بابا به ما نگاه کرد وگفت : بچه ها شما می دونید چه اتفاقی افتاده ؟

هیچ وقت نتوانسته بودم به بابا دروغ بگوییم .سرمان را پایین انداختیم . میدانستیم اگر به بابا نگاه کنیم همه چیز را می فهمد .

دایی به موقع به دادمان رسید و گفت : فعلا بفرمایید کیکتون رو میل کنید . بعد من همه چی رو براتون تعریف می کنم!

باب گفت : آخه !

دایی گفت : خواهش می کنم بفرمایید .

حالا همه به ما نگاه می کردند و مطمئن بودند دست گلی به آب داده ایم !

خاله و بچه ها که رفتند دایی از جایش بلند شد و گفت : و حالا شما را به شنیدن شاهکار جدید سیناو سروش دعوت می کنم ! بفرمایید آقا سینا . آقا سروش

هر چی به دایی اشاره کردیم فایده ای نداشت . صدایش را بلندتر کردو گفت : بفرمایید منتظریم

مامان گفت : سینا تو بگوببینم چکار کردین ؟ یه روز خونه نبودم معلوم نیست چی کار کردین !

سینا سرش را بلند کرد و بالاخره شروع به حرف زدن کرد  و همه چیز را تعریف کرد .

حرفهای سینا که تمام شد همه زدند زیر خنده و به کارهایی که کرده بودیم می خندیدند .

منتظر بودیم ببینیم بابا چه نظری دارد و می خواهد با ما چکار کند اما دیدیم که دستهایش را به هم زد و برای اینکه قول داده بودیم خودمان راستش را بگوییم برایمان  دست زد بعد هم  هردوتایمان را بوسید و از ما خواست از مامان معذرت خواهی کنیم. مامان هردوتایمان را بغل کرد و با چشم های مهربانش به شکم ما اشاره کرد و گفت: حالا به شماها بگیم شکم پر یا یخچال بیچاره ؟؟

دوباره صدای خنده ی همه بلند شد .

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.