در آن چند روز تعطیلات، به جای اینکه مثل اکثر بچهها بروم شمال، با پدر و مادرم رفتیم به کزاز و خانباجی مرد. مادربزرگم را میگویم. البته من نمیدانستم که میخواهد بمیرد. پدرم فقط گفته بود:
“حالا که این تعطیلی به خاطر آلودگی هوائه؛ بهتره از تهران بزنیم بیرون و یه سری هم به کزاز بزنیم! چند ساله که کزاز و زمستونش رو ندیدیم؟”
راست میگفت. بیشتر از ده سال میشد که نرفتهبودیم. و اگر نمیدانید که کزاز کجاست، در 20 کیلومتری جادهی اراک به شازند است. در شمال شرقیاش پالایشگاه نفت امامخمینی و نیروگاه حرارتی و در شمالش، پتروشیمی شازند قراردارند. البته اینها را خودم هم نمیدانستم. وقتی رسیدیم فهمیدم. هرکسی بود میفهمید. چون حتی قبل از اینکه به روستا برسی، تنها چیزی که در تاریکی بیابان چشم را میگیرد، سه تا مشعل روشن است؛ هر کدام به اندازهی برج میلاد. نمیدانم چرا در آن ده سال پیش اینها را ندیدهبودم؟
نزدیک اذان صبح بود که رسیدیم. هیچکس در کوچهپسکوچههای کزاز نبود. نه انسانی، و نه حتی سگ و گربهای. برفِ دودهای و چرکمردهای روی دستگاههای ورزشیِ پیادهرو نشستهبود. یادم است یکبار که در همان سالها به کزاز آمدهبودیم، با اینکه پاییزِ تهران بود، اینجا تا لب پشتبامها برف آمده بود. چه برفی! از بس سفید بود، زیر برق آفتاب، چشم را میزد! و زیر نور ماه هم مثل نقرهای که حسابی برق افتادهباشد میدرخشید. آنقدر برف آمدهبود که میشد از پشتبام یک خانه به پشتبام خانهی روبرویی پرید. وقتی رسیدهبودیم دم در خانهی خانباجی، نور و گرمای درون خانه، انگار میخواست منفجرشود و به تاریکیِ کوچه بریزد و پردهی پنجره نمیگذاشت. خود خانباجی در را بازکرد. رنگ پوستش مثل برف سفید بود و صورتش مثل مهتابی نور میداد. سرم را که تا روی شکمش میرسید، گذاشتم روی ژاکتش که به رنگ لالهعباسیهای باغِ حیاطپشتیِ خانهاش بود؛ از همان گلهای بنفش شیپوری که گلبرگهای لطیفی دارد و عصرها باز میشود. صورتم را فشاردادهبودم در ژاکت زبر، ولی گرمش که بوی نفتِ چراغ میداد.
دنبال آن پنجره میگشتم، که پدر و مادرم پشتِ درِ خانهای ایستادند که نور مردهای از پشت پردهی پنجرهاش به زحمت نفس میکشید. انگار که کل خانه، فقط یک مهتابی کموات و خاکگرفته داشتهباشد. داییام در را بازکرد. آن سبیلهای پرپشت و یکدست سیاهی که در حدود ده سال پیش، در آن کت و شلوار سفید عروسیاش دیدهبودم، یکی در میان سیاه و سفید شدهبودند. آنقدر رقصیده بود که کت و شلوارش، خیس عرق شده و صدای مطربها درآمدهبود. زنداییام هم دستهای حنازدهاش را میگرفت جلوی دهانش و ریزریز میخندید به رقص دایی که بیشتر ادا و اطوار بود. خود خانباجی لالهعباسیهای باغچه را چیده بود روی حنای خنچه ی عقد و وقتی دایی خنچه را با همان ادا و اطوارهایش روی سر میچرخاند؛ طوری میخندید که سرخ میشد و نفسش پس میرفت.
ولی دیگر نفسش درنمی آمد؛ روی تخت خوابیده بود و فقط خس خس میکرد. یک غده به اندازهی یک گَرمَک زیر گلویش درآمدهبود؛ یک چیزی شبیه طالبی. به جای آن ژاکت بنفش که به یاد داشتم، یک لباس گشاد و آبی کمرنگ تنش بود. بوی الکل میداد. بوی گوشت خونابهدار و جویدهشدهای که استفراغ شدهباشد. به حیاط رفتم. لالهعباسیها جمع شدهبودند. خون، روی برفهای کف حیاط دلمه شدهبود. یک تشت دل و جگر گوشهی حیاط بود، با یک پُفیِ سیاهِ سیاه؛ یک چیزی وسط ریه یا همان جگرسفید گوسفند! رفتم به باغ ته حیاط. ظلمات بود. زیر پایم، یک چیزی مثل علف خشک، خرد میشد. در تاریکی، سپیدارها را دیدم؛ با همان لکههای قهوهای روی تنهشان؛ مثل لکهای روی دستهای خانباجی. سر شاخههایشان، مثل دستهای لخت اسکلتی در زیر ماه، خشک شدهبودند. دودی سیاهتر از شب، دور سر شاخههایشان میپیچید. صدای پدرم را شنیدم که صدایم میزد. با داییام ایستاده بودند در حیاط و در سکوت سیگار میکشیدند. تندتند پک میزدند و کامهای عمیق میگرفتند. به زمین نگاه میکردند. از کنارشان که رد میشدم، شنیدم که داییام گفت:
“باید بریم اراک… باز اونجا بهتره!”
مادرم آمد. نوک دماغش سرخ شدهبود. گفت که بروم پیش حسین بخوابم. پسرداییام را میگویم. همسن خودم بود. گفت که اگر فرداصبح بیدار شدیم و دیدیم که نیستند، با کمک حسین مسائل فیزیک را حل کنم. همان مسألهها که دبیر محترم فیزیک برای تعطیلیها دادهبود. حسین با دهانی نیمهباز خوابیده بود؛ اگر هر ازگاهی سرفه نمیکرد، شک نمیکردی که مرده…
صبح که بیدارشدم، حسین نبود. تخت خانباجی هم خالی بود. هیچکس در خانه نبود. رفتم در حیاط. دیشب در تاریکی، درست ندیده بودم. روی زمین، یونجهی سیاه درآمدهبود. آبی به دست و صورتم زدم و نشستم سر مسائل فیزیک، که حسین آمد. رفتهبود ته باغ. دست دادیم فقط. گفتم که کنارم بنشیند تا مسائل را با هم حل کنیم. نشست کنارم. عین عقبماندهها نگاهمیکرد به شکل قرقرهها و چرخدندهها. خسخساش بیخ گوشم بود. گفتم:
“زندایی کجاست؟”
گفت: “بیمارستانه.”
گفتم: “کجا؟ چرا؟”
گفت: “اراک… بچهش پوچ بوده.”
گفتم: “یعنی چی؟”
گفت: “میگن قلب بچه تشکیل نشدهبوده.”
و بلندشد و رفت توی حیاط. حال و حوصلهی چرخدندهها را نداشتم. دلم میخواست برف آمدهبود تا لب پشتبام، تا در کانالهای برفیِ کوچهها، جانِ کُردی بکنیم و بعد، مثل جنازه برگردیم به خانه و خانباجی، شیرهی انگور و برف بدهد بخوریم و بعد، لحافِ کلفتِ کرسی که بوی پشکل گوسفند میدهد را بکشد روی سرمان. یخِ پاهایمان با گرمای ذغال زیر کرسی، آب شود و آخرین چیزی که میبینیم، صورت مهتابیِ خانباجی باشد و خیالمان راحت باشد که هست و بعد، چشمهایمان را ببندیم و تا ابد بخوابیم.