تابستان بود ولی شبها به نظرش طولانی میآمد؛ به خصوص با وجود بیخوابیها و سه مهمان ناخوانده توی اتاقش.
_اوه تازه ساعت یازدهه!
_ای بابا…
_هنوز ساعت یکه؟
از همان شب اول که آمدهبودند، ساعت ده نشده میخوابیدند. او میماند و دنیایی تاریک، با افکاری آشفته و قوطیهای خالی قرص، که بدون نسخه نمیشد از رویشان خرید. انبوه دفتر و کتابها هم دور تشکش پخش میشد.
با خودش حرف میزد: یعنی اگه نمک تو کفشاشون بریزم میرن خونشون؟ اصلا چند شبه که اینجان؟
بعد گریه میکرد و وقتی میخواست اشکهایش را پاک کند، تق! انگشتها به شیشهی عینک میخورد و تا میشد. بعد از دو سال هنوز عادت به عینکی بودن نداشت.
با سر و صدا آب دماغش را بالا میکشید و به ردیف مهمانهایی که سیخ و صاف خوابیده بودند نگاه میکرد: بیدار نمیشن… هیچوقت!
هرشب همین را میگفت. عینک را برمیداشت و روی یکی از ردیفهای کتاب میگذاشت: یک، دو…
میشمرد. همیشه پنجتا کتاب روی هم.
باز گریه میکرد و همهچیز را ربط میداد به اینکه وقت پریودش است و خلق و خویش به هم ریخته.
_یعنی اینقدر زیاد؟! نه بابا! مشکل از جای دیگه است… بهخاطر داروهایی که تموم شدن…
_ضد سایکوزها. ضد دیوونگی؟ واقعاً؟
مصرفشان از پاییز شروع شدهبود؛ بعد از تجربهی خودکشی ناموفقش که حالا، خودش هم دلیل انجامش را نمیدانست.
آن همه قرص خورد که چی بشود؟ فقط بدنش از جای سرنگها سوراخ سوراخ شده و جای بعضیهاشان هنوز مانده؛ روی دستها و بازوهایش. البته نیتشان خیر بود. میخواستند به زندگی برگردد تا… تا؟
_نکبت!
یکی از مهمانها غلت خورد و از فکر بیرون آوردش. مادر آن دوتای دیگر بود. میگویند خانواده خوبی هستند.
_کیا میگن؟
از شهرستان آمده بودند تا…
_مثل جنس آمادهی فروش، پسندش کنن و بگیرنش برا پسرشون!
انگار از فامیلهای دور مادر بودند. فامیلهای نزدیکش را ده سالی میشد که ندیدهبود. سر ارث و میراث یا چی دعوا کردهبودند و همان بهتر!
خاله، دایی، بچههایشان… دیگر هیچ کدام را نمیشناخت چه برسد به فامیلهای دور! دست برد بین کتابها و یکی را برداشت.
_بیخیال این بشین! کتابا خلش کردن بابا! دیپلمشو به زور گرفته اما در و طاقچهی خونشون رو ببین! همهاش کتابه! که چی؟! فردا واسه ناهار و شام هم میخواد کتاب بذاره جلوی داداشم؟ من که میگم نع! مامانش هم که گفت قرص اعصاب میخوره!
شمرده شمرده گفتهبود: این، به، درد ما، نمیخوره!
و باز آتشی ادامه دادهبود: نمیدونم شما چتون شده! اعتقاد ندارم اما بعید نیست جادو جنبلتون کردهباشن! معلوم نیست تو اون چایای که صبح دادن دستتون چی ریختهبودن! اینا یه دختر سالم داشتن که دادن رفت! میدونن این یکی میمونه رو دستشون میخوان قالب کنن به ما! نمیبینی چطور تحویلمون گرفتن…
راست میگفت خب! خواهر بزرگترش سالم بود و سر خانه زندگیاش.
آن یکی که قدش کوتاهتر است، به صورت زده و گفتهبود: خاک تو سرم! صداتو بیار پایین آبرومونو بردی!
و مادرشان زمزمه کرد: گدا و خل و چل دهات خودمون، بهتر از دختر سالم کدخدای ده بغله!
عصر اینها را شنیدهبود. آنوقت که مادر رفتهبود برای این… این… این تاپالههای گاو! هلو بچیند و پدر هم پی بدبختیاش بود دیگر. سر زمین این و آن داشت جان میکند. خودش هم داشت توی آشپزخانه برایشان چای زعفران دم میکرد اما با چیزهایی که شنید ترجیح میداد بشاشد توی لیوان و بدهد دستشان.
به خودش آمد و دید اینقدر کتاب را محکم گرفته که رد انگشتانش روی جلد نارنجی و نرمش مانده. سال بلوا!
نه! این سال نمیخواهد تمام شود.
لولهی گاز از بغل دستش رد میشد. با ذوق، زیر لب گفت: اوه! چه اتفاقی!
دستهی شیر گازی، نارنجی بود؛ رنگ جلد کتاب. آرام شیر را باز کرد. صدای نشت گاز را میشنید. باز یکیشان غلت خورد. چهار دست و پا رفت سمتشان و پتوی هر سهشان را صاف کرد. کتاب و پتوی خودش را هم برداشت و از اتاق بیرون رفت. در را پشت سرش کیپ کرد.
همان لحظه آن یکی که قدش بلندتر بود چشمهایش را باز کرد: آشغال!
پنکه سقفی پیر میچرخید و تلقتولوق صدا میداد. ساعت ۲ شدهبود.