زنگ تفریح بود بچه ها از خورشید بدشان می آمد چون خورشید بسیار گرم و نورانی بود. داخل منظومه ی شمسی خورشید داشت به بچه ها نگاه میکرد و حرف های آن ها را میشنوید او گفت:بهتر است از اینجا بروم من بچه هارا اذیت میکنم ولی ماه گفت:
نه خورشید نرو خورشید گفت:چرا نباید بروم؟ماه گفت:چون تو هستی که زمین را روشن میکنی برای
بودن تو باران می آید خورشید گفت:چرا برای
بودن من باران می آید ماه گفت:تو با گرمایت هوا را بخار میکنی بخار ها به آسمان می روند
تبدیل به ابر می شوند ابرها به هم میچسبند و باران می آید گرمای تو خیلی خوبی های بیشتری هم دارد مثلا به انسان های دنیا ویتامین D می دهد و یا درختان با گرما و نور تو می توانند
رشت کنند فهمیدی خورشید گفت: که اینتور من
آنقدر خوبی دارم ماه گفت:بله تازه نور منم از تو گرفته میشود و وقتی زنگ کلاس خورد معلم تمام
این داستان را برای بچه ها تعریف کرد
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
4 نظرات
بهترین داستانی که شنیدم
عالی
آموزنده بود و آخرش خیلی دوست داشتم ، عالی بود💯
واقعا خوب و آموزنده درست شده عالیه