به سمت طلا فروشی رفتم
ارام در را باز کردم و وارد شدم، هیچ شخصی در طلافروشی حضور نداشت! مگر میشد؟
طلا فروشی با آن همه طلا، کسی در او حاظر نباشد؟
پولی که سال ها بود با کار کردن در تولیدی نرگس خانوم همسایه پیر پدربزرگم بدست آورده بودم را روی میز طلا فروشی گذاشتم.
حرام خور که نبودم، دستبندی که به شکل زیبایی با گلهای ریز تزئین شده بود برقی زد
زیادی زیبا بود
ارام دستبند را برداشتم و به دستم بستم
از مغازه خارج شدم و به سمت بازار حرکت کردم، چند روز بود دلم هوس کوفته قل قلی های مغازه اصغر اقا را کرده بود
وارد مغازه که شدم باز هم با جای خالیه اصغر اقا رو به رو شدم
مگر میشد؟ دگر داشت سرم درد میگرفت
چرا هیچ کس نبود
به سمت میدان شهر حرکت کردم و باز هم با جای خالی همه رو به رو شدم
چرا هیچ کس در شهر نبود؟
با نگرانی این طرف و ان طرف میرفتم
نمیدانستم چرا همه غیب شده اند؟
با استرس در حال راه رفتن بودم که ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
قشنگ بود ولی اگع بیشتر پر و بال می دادی بهش یکم بیشترش می مردی بهتر بود
اینجوری که داستان حساب نمیشه
واقعا داستان خوبی من که لذت بردم