مدرسه موجودی است که در طول هفت روز هفته به مدت پنج روز از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر به سراغمان میآید.
این موجود، کودکان شش تا نوجوانان هجده سال را مبتلا به خود میکند و سر و کارش با چنین گروه سنی است.
از هدف بلند مدت او، درآوردن پدر دانشآموزان به مدت دوازده سال میباشد، دقیقاً از ساعت هفت صبح تا لنگهی ظهر مجبورت میکند به روی صندلیهایی از جنس سنگ بنشینی و خودت با دست خودت ک*مر نازنینت را به دار فانی بسپاری.
خوشیهایش را در قالب شش سال به جانت میاندازد، سه سال بعد بیحوصله میشود و اما امان از سه سال آخر، چنان سوهان روی نازنینت میشود که گویی طلب پدر جد عزیزش را از جان ما میخواهد.
خلاصه نمیدانم دق و دلیش از چه کسی است و مهمتر از آن هم نمیدانم چرا سر ما خالی میکند؟
خب یکی برود و به او بگوید که آقا جان! خانم جان! مگر ما مجبورت کردیم که پنج روز بیایی و دو روز نیایی؟ والا ما دانش آموزان انسانهای قانعی هستیم، شما بیا دو روز در هفته مهمان ما بشو و بقیهاش را برو و استراحت کن، بعد بروید و بگویید دانش آموزان اینند و آنند… .
* این طنز ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.