رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

هیزم شکن و موجود عجیب

نویسنده: آیلین گودرزی

روزی روزگاری روستایی سرسبز و زیبا بود که مردمش به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. روزی مردی هیزم شکن برای جمع کردن چوب به جنگل رفته بود، که ناگهان سایه‌ای عجیب و غریب را دید. رفت از پشت بوته‌ها نگاه کرد، چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد، موجودی عجیب و غریب بود که به آنجا آمده بود. پیرمرد هیزم شکن در حالی که ترسیده بود هرچه سریع‌تر توانست به روستا برگردد. موضوع را که برای بزرگان روستا تعریف کرد آنها حرف‌های هیزم شکن را باور نکردند و گفتند:« تو خسته بودی و خیالاتی شدی حالا هم برگرد به خانه‌ات». اما هیزم شکن می‌دانست که اشتباه نکرده است، برای همین دست به کار شد و یک حصار دور خانه‌اش کشید. زنش هم دیگر حرف او را باور نمی‌کرد و می‌گفت:« تو اشتباه می‌کنی خیالاتی شدی». اما هیزم شکن اهمیت نمی‌داد. هیزم شکن مجبور شد برای جمع کردن چوب دوباره به جنگل برود، ولی وسایلی برای دفاع از خودش برد او مقدار زیادی هیزم جمع کرد، خسته بود می خواست به خانه برگردد که دید آن موجود عجیب به سمتش می‌آید، دست به کمان گرفت تا او را بکشد، اما آن موجود عجیب یک گل کوچک و زیبا به او داد. هیزم شکن تعجب کرده بود؛ باورش نمی‌شد که آن موجود بی‌آزار است. آن موجود گرسنه به نظر می‌آمد، از آن به بعد هیزم شکن برای آن موجود غذا می‌برد. هیزم شکن برای موجود عجیب یک اسم گذاشت «دامبو». بزرگان شهر به هیزم شکن شک کردند، یک روز ماموری را برای تعقیب هیزم شکن گذاشتند، مامور هیزم شکن را تعقیب کرد و همه چیز را گزارش داد. فردا شب که هیزم شکن از جنگل بر می‌گشت، مردم ارتشی برای مقابل با دامبو تشکیل داده بودند. هیزم شکن که برگشت مردم را دید پرسید:« چه شده»؟ مردم گفتند تو با آن هیولا هستی، تو دیگر از ما نیستی. هیزم شکن برای نجات دامبو سریع به سمت خانه دامبو فرار کرد، مردم هم پشت سر او می‌رفتند. دامبو در خانه زیرزمینی اش مخفی شده بود، هیزم شکن به آنجا رسید اما دیگر وقت نداشت که دامبو را فراری بدهد. مردم به او گفتند:« آخر چرا با آن هیولا همکاری می‌کنی»؟ هیزم شکن گفت:« این موجود هیولا نیست و به هیچکس آسیب نمی‌زند». مردم گفتند:« چطور ثابت می‌کنی»؟ هیزم شکن گفت:« شاید این موجود وحشتناک به نظر برسد اما هیچ خطری ندارد من هم اول مثل شما فکر می‌کردم اما اینطور نبود این موجود نه تنها خطرناک نیست بلکه بسیار مهربان است». مردم به حرف های هیزم شکن فکر کردند، هیزم شکن راست می‌گفت، مردم هم با دامبو دوست شدند و نتیجه گرفتند از روی ظاهر قضاوت نکنند

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آیلین گودرزی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *