قرار شد آخرین چهارشنبه سال، علیزاده، مدیر مدرسه عادل، ما را به اردو ببرد و در اردوگاه بهار به مدت یک شب و دو روز اسکان داشته باشیم.
صبح سهشنبه، دقیقا یک روز مانده به اردو بود که علیزاده با کلهی شبه جزیرهایش² که وسط آن خالی از هرگونه سکنه و سه طرفش با تار موهای یکی در میان سیاه و سفید محاصره شده بود بر سکوی مدرسه ایستاد و بعد از کلنجار رفتن با سیم میکروفن، بدون مقدمه خبری را داد دندان شکن!
با چهرهای خنثی و صدایی پر از بیتفاوتی خبر مهمی را داد: «خب دانشآموزان عزیز، طبق تصمیمهای گرفته شده و هماهنگیهای انجام شده، قراره که برای اردوی فردا، دهمیها و یازدهمیها که کوچیکترن با ماشین معلمها و دوازدهمیها هم که برای خودشان آقا شدن خودشان با اتوبوس خط ۴۱ که اتفاقا مسیرش از اردوگاه بهار هم رد میشه به اردوگاه بیان.»
خبر کوتاه بود و جانکاه! بعد از شنیدن این خبر صداها بود که از بین صفها و حیاط مدرسه بلند شد. اما در آن میان دو دسته صدای غالب وجود داشت، دسته اول صدای ما دوازدهمیها بود که داشتیم به این عدالت مدرسه عادل اعتراض میکردیم و بین آن با صدای آهسته به مدیر مدرسه و خیر سرش هماهنگیهای انجام شدهاش ناسزا میدادیم، و دسته دوم صدای دهمیها و یازدهمیهایی بود که داشتند به ما میخندیدند و متلک میانداختند. ناگفته نماند که آنها را هم از صدای آهستهمان! بینصیب نگذاشتیم.
اصرار فایده نداشت، علیزاده راضی به عوض کردن تصمیمش نمیشد، ما که فهمیده بودیم حرفمان اثری ندارد از دفتر مدیریت به کلاس برگشتیم و بعد از قرائت فاتحهای دستهجمعی برای عمهی علیزاده، به ناچار سرنوشت را پذیرفتیم. مشغول هماهنگ کردن زمان و مکان حرکت بودیم تا همه با هم باشیم، که یکی از بچهها چیزی را گفت که بعدتر باعث شد دست بالاتری از دهم یازدهمیها داشته باشیم.
_ بِچهها شرمنده مو مجبورُم فردا یک ساعتی دیرتر حرکت کُنُم، شما بِرِن مو بعدِ شما با ماشین بابام میام.
_ ای بابا، خو با ما مِیامدی دگه! … باشه ولی حتما بیایی ها.
یکی از بچههای عشق ماشین کلاس از او پرسید: « اکبری ماشینِتان چیه؟!» و اکبری جواب داد: « ما رِ مگی؟!، وانت دِرِم بِرِچی؟» ناگهان همهمهی بچههای کلاس ساکت شد و همه برگشتند به طرف اکبری و گفتند :«تو گفتی وانت دِرِن؟!» اکبری با تعجب و سردرگمی گفت:《 ها وانت دِرِم، جرمه مگه؟!》من که دیدم اکبری فکری را که به صورت هماهنگ بعد از شنیدن کلمه «وانت» به سرمان زده را نفهمیده برایش توضیح دادم و شیر فهمش کردم؛ البته او همینطور بود، سر کلاس هم همیشه ۲۰ دقیقه دیرتر از بچهها مطلب را میگرفت و تازه بعد از ۲۰ دقیقه سرمست و خوشحال داد میزد: هاا فهمیدُم چی مِگه!
طبق صحبتهایی که کرده بودیم همگی تصمیم گرفته بودیم که یک ساعت دیرتر اما با وانت بابای اکبری به اردو برویم و برای این تصمیممان هم، دو دلیل داشتیم یکی اینکه خط ۴۱ خیلی «لِخ لِخ³» میکند و دومی هم به قول یکی از بچهها به این خاطر که «پشت وانت کِیف مِته». قرارمان با اکبری شد صبح، ساعت ۸، جلوی در مدرسه.
بالاخره روز اردو رسیده بود و هوا مثل هوای یک صبح بهاری بود، از همانها که وسوسهات میکند یک سررسید نو بخری تا برای سال جدید برنامه بنویسی و آن برنامه دست نخورده برود تا به سررسید سال دیگری منتقل شود. در همین افکار بودم، از هوای بهاری صبح لذت میبردم و به سمت مدرسه میرفتم. به انتهای کوچه باریکی که به کوچه مدرسه وصل میشد رسیدم و از آن خارج شدم و مدرسه را دیدم، از دور دیدم درهای مدرسه باز است و به غیر از ما که در این زمان قرار بود در آنجا باشیم، چند نفر دهمی و یازدهمی هم جلوی در مدرسه بودند. با خودم فکر کردم احتمالا اینها دیر آمدهاند و جا ماندند، حالا هم میخواهند خودشان را بار ما کنند، اما همچنان برای باز بودن در مدرسه ایدهای نداشتم. رسیدم به بچهها و سلام دادم وقتی داخل حیاط مدرسه را دیدم حسابی جا خوردم. علیزاده، معلمها و دهم یازدهمیهایی که هر کدام به اندازه یک لشکر چيپس و پفک همراه داشتند داخل حیاط بودند. من را بگو! با خودم گفته بودم به غیر از تخمه چیزی نبرم که شاید کسی نداشته باشد و دلش بکشد اما حالا خودم شده بودم آن کس، رو کردم به سمت بچهها، با تعجب و شاکی پرسیدم: «اینا اینجه چیکار مُکُنَن؟ نکنه اردو کنسل شده؟ هاا؟!» بچهها توضیح دادند که انگار به خاطر دیر آمدن چندتا از دانشآموزان و معلمها و بدتر به دلیل دیر آمدن خود علیزاده بقیه مجبور شدند تا الان صبر کنند. ماجرا را که فهمیدم نگاهی به دهم یازدهمیهایی که به زور داشتند داخل ماشینها خودشان را جا میکردند انداختم و نیشخندی تحویلشان دادم، همان موقع اکبری و پدرش با دو بوق ممتد ورود خودشان را اعلام کردند. بعد از سلام و تشکر کردن از پدر اکبری رفتیم پشت وانت که سوار شویم، در همان لحظه پسری سال دهمی، قد کوتاه و مو فرفری که میخورد بچه پررو هم باشد، داشت با قدمهای تند به سمت مدرسه میآمد و هی چپ چپ به ما نگاه میکرد، وقتی به ما و مدرسه رسید داخل مدرسه را نگاه کرد و چشمانش از شادی برق زد، بلافاصله نگاهی به ما و نگاهی به وانت انداخت و با طعنه گفت: «هِه کجا به سلامتی؟ چراگاه؟» بچه پررو! به ریشمان خندید و سریع دوید داخل حیاط مدرسه ما که دیدیم فعلا در شرایطی نیستیم که با کسی کلکل بکنیم موقتا به چند تا فحش بسنده کردیم و باقی حسابش را گذاشتیم برای داخل اردوگاه.
همه بودیم و دیگر داشتیم حرکت میکردیم که دیدیم علیزاده به همراه یک نفر دیگر به سمت ما میدود و صدا میزند که وایستید، به سقف وانت ضربه زدیم که حرکت نکند، علیزاده که به ما رسید، نفس زنان و با عجله گفت: «این دانشآموزمان دیرتر آمده و داخل ماشینها جا نمیشه، گفتم با شما بیاد قبول نمیکرد، ولی مجبوره چون کسی راضی نشد جاشه باهاش عوض کنه. ایشون مهمون شما»حرفش تمام شد و دوباره دوید و برگشت. نگاهی به اوشون که عليزاده گفته بود انداختیم، بله! خود خوشمزهاش بود! و حالا گذرش به دباغخانه افتاده بود؛ سرش را انداخته بود پایین و آهسته و با شرمندگی گفت: «ببخشید» من که کمی دلم برایش سوخته بود و بار آذوقهاش هم چشمهایم را گرفته بود گفتم: «اون رو که بعدا حساب میکنیم، ولی علی الحساب دو تا از چیپس فلفلیها رو باز کن که بد دارن چشمک مِزنن، بعدش بیا بالا» بدون چشم در چشم شدن با ما گفت: «هیچ کدومش قابلتون رو نداره» بعد چیپسها را داد و زیر نگاه سنگین بچهها بالا آمد و گوشه وانت نشست. در حین خوردن چیپسها گاهی به او و بعد به یکدیگر نگاه میکردیم و در دلمان به بخت او که مثل موهایش فر خورده بود میخندیدیم، این را میشد از چشمهایمان هم خواند.
سوار وانت بابای اکبری و توی مسیر اردوگاه به سرمان زده بود که مقداری سیب زمینی بخریم و اگر شب شرایطش جور شد سیبزمینی آتیشی بزنیم، برای همین کنار اولین مغازه توقف کرده بودیم و همین باعث شده بود بقیه ماشینها از ما جلو بزنند. حالا که حرکت کرده بودیم داشتیم یکی یکی ماشینها را رد میکردیم، البته ماشینهای معلمها از وانت بابای اکبری بهتر بود اما به دلیل احتیاط زیاد رانندگانشان، از اکثرشان جلو میزدیم و به دهم یازدهمیهای داخلشان برای تلافی خندههای سر صفشان، دماغ سوخته نشان میدادیم و میخندیدیم. متأسفانه این پشت به زین بودنمان زیاد دوام نداشت و آنچنان زین به پشتمان انداخته شد که جایش ماند؛ وقتی از بقیه فاصله گرفته بودیم به دلیل شور و حال پشت وانت که خواندن دسته جمعی میطلبید متوجه صدای بابای اکبری که سعی کرده بود به ما بفهماند که باید بنشینیم تا پلیس راهنمایی و رانندگی ما را نبیند نشده بودیم. حالا همهی ما از جمله پسر مو فرفری بخت برگشته، پدر و پسر اکبری و وانت کنار جاده ایستاده بودیم، البته دقیقتر بخواهم بگویم کنار جاده ایستانده شده بودیم. پدر اکبری مشغول چانه زدن با افسر راهنمایی و رانندگی بود که حداقل بذارد ما را برساند و ما هم مشغول این بودیم طوری بایستیم که وقتی بقیه ماشینهای مدرسه رد میشوند ما را نبینند و دستمايه خنده آنها نشویم، اما تلاش بیفایده بود، چون حتی اگر خودمان را نمیدیدند از وانتمان که در کنار پلیس ایستاده متوجه ماجرا میشدند به همین دلیل دست از تلاش کشیدیم و دقیقا بعد از آن سر و کله ماشینها پیدا شد. بچهها از کنار ما رد میشدند و همان کاری را با ما میکردند که چند دقیقه پیش ما با آنها کرده بودیم. تیکه میانداختند، میخندیدند و رد میشدند. ما اما سعی میکردیم واکنشی از خود نشان ندهیم تا آنها متوجه عمق سوزشمان نشوند اما آخر کار اکبری دیگر طاقت نیاورد و با انگشت دستش انگار علامت اختصاری بدی را نشان آنها داد، چون بعد از آن علامت آقای اکبری پسگردنی آبداری را حواله اکبری کرد و به او گفت که خجالت بکشد و او خجالت کشید. در طول رفاقتمان، این اولین باری بود که ما میدیدیم اکبری چیزی را بدون تاخیر بیست دقیقهایاش میفهمد! در دلمان برای این پیشرفت به او تبریک گفتیم و هر کدام حواسمان را پرت چیزی نشان دادیم تا او کمتر خجالت بکشد.
آقای علیزاده و مسافرانش عقب تر از همهی ماشینها حرکت میکرد و دیرتر از بقیه به ما رسید، او که به ما رسید رد نشد و نگه داشت و به همراه پدر اکبری وارد مذاکره با پلیس شد، با آمدن آقای مدیر تیم مذاکره کننده قویای داشتیم. اما با این حال هیچ امتیازی نتوانستند بگیرند به غیر از امضای پلیس پای ورقه جریمه که اگر خوشبین بودیم میتوانستیم آن را تضمین ببینیم. پدر اکبری از ما عذرخواهی کرد که نتوانسته ما را برساند و ما از او عذرخواهی کردیم که به خاطر ما جریمه شده و بعد او به سوی خویش و ما به سوی نزدیکترین ایستگاه خط ۴۱ حرکت کردیم.
بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی و ۱۰ دقیقه هم انتظار، سوار خط ۴۱ شدیم، با اتوبوس حدودا ۴۰ دقیقه در راه بودیم اما انگار یک روز گذشت، کلی در راه نقشه کشیدیم تا چطور انتقام تحقیر شدنمان را از بقیه بگیریم، و به دلیل قانون نانوشتهای که میگوید: ” دشمن مشترک باعث اتحاد میشود.” تصمیم گرفتیم از کارهای پسر مو فرفری که فهمیدیم اسمش فرشید است، به طور موقت چشمپوشی کنیم و در تیم خودمان راهش دهیم.
از اتوبوس پیاده شدیم. بالاخره به اردوگاه رسیده بودیم، با کلی نقشه و آماده برای انتقام حرکت کردیم و با فاز ابر قهرمان هایی که در آخر فیلم به سمت غروب میروند، به سمت طلوع و درِ اردوگاه رفتیم. روی تابلوی بزرگ بالای درِ اردوگاه نوشته بود: «به اردوگاه بهار خوش آمدید.»
1- باردو: وانت
2- شبه جزیره: اصطلاحی جغرافیایی است که به قطعهٔ از خاک گفته میشود که از یک سو متصل به خشکی باشد، و از سه طرف دیگر، آب آن را فراگرفته باشد. در اینجا قسمت بی موی سر به خشکی و موهای اطرافش به آبهای دورش تشبیه شده است.
3 – لخ لخ: لفت دادن، با تاخیر کاری را انجام دادن.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
مشتاقانه پذیرای نقدهای کوبنده شما هستیم😄😁
ممنون میشم نظرتون رو بنویسید و ایرادهایی که به داستان وارد هستش رو بیان کنید