اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

داد خواهیِ من و ضحاک

نویسنده: شقایق اکبری

خجالت میکشیدم به ضحاک بگویم اژی دهاکِ بی پدر.بی پدرش را تو دماغی گفتم.
بعد با چماقِ حبیب آقا تهدیدش کردم.زنهایش،شهنواز و ارنواز تشویقم کردند.شهنواز بالا شهری بود،به هیچ کدام مان محل نمیداد.میگوید کاش هیچ وقت تست نداده بود.ارنواز همان پیرهن گل قرمزی را به تن داشت که ننه اش از مشهد برایش آورده بود.
حینی که داشتم حق به جانب و سینه سپر میگفتم مردمان از جور و ستمت به تنگ آمده اند،گوشی ضحاک زنگ خورد.
حبیب آقا پدرش،این گوشی را از مرز مریوان برایش آورده بود،قاچاقی.
داد و قال راه انداخت که یعنی چه مامور شهرداری خانه شان را تخلیه کرده؟ الانه میایم و حقِ جفایی که کرده،میگذارم کف دستش
آقای کارگردان فحش داد، گفت: صحنه را ترک نکنید.
بعد به من گفت اگر تو هم بروی لباس فریدون را میدهم یکی دیگر تن بزند،نقش را هم.
با خودم گفتم فریدونیت بایست توی ذات آدم باشد و همانطور که در فریدونیت بودم دنبال ارنواز و ضحاک راه افتادم.می بایست ارنواز میفهمید که جنم فریدون پسر آبتین نه تنها به زور بازویش که به مردانگی و بچه محل نواز بودنش هم هست و پشت رفیقش را چه بسا ضحاک باشد یا کاوه آهنگر خالی نمیکند.
حبیب آقا از کیوسک نگهبانی بیرون پرید و خواست چماقش را پس بدهم،گفتم برای امر خیر لازمش دارم حبیب آقای گل،گفت دستگاه چاپلوسیت را از برق بکش که ابدا به کارم نمیاید.بااین حال عنق و بُراق چماقش را سپرد به من که مشخصا ذات فریدونی ام متاثرش کرده بود.
بعد رو به ضحاک گفت:نهار من رو یادت نره کره بز.
حس میکنم یکجورهایی از حبیب آقا بدم نمیاید.هرچه باشد اولا از کارگردان سالن خواست از ما هم تست بگیرد و از آن مهمتر پدر ارنواز است.
هیچِ ضحاک به حبیب آقا نرفته بود مخصوصا مارهای روی شانه اش.حبیب آقا تاس بود و قد کوتاه،استخوان های دنده اش را از زیر پیراهن هم میشد شمرد.به جایش ضحاک یغور بود و یک خروار مویِ سیم تلفنی روی سرش داشت.
ارنواز که ابدا از یک قدمی شباهت به پدرش حبیب آقا یا برادرش ضحاک رد نشده بود.موهای قشنگی داشت و وقتی من را می دید غش غش میخندید.معلوم بود این از حدت عشق و محبتش است و آنقدر من را دوست دارد که خدا می داند.
ارنواز قشنگ بود.همینطور که قشنگ بود داشتیم میرسیدیم به محله.
یواشکی گفتم:فریدونیت به من میاید؟خندید.من دوست نداشتم او زن کسی دیگر بشود.
ننه ی ضحاک بین جمعیت کوچه معرکه گرفته بود.تمام وسایل خانه شان را بیرون ریخته بودند.لعن و نفرین مثل ریگ از دهانش میریخت.مادرم را دیدم که قندآب به دست به او همدلی میداد‌.
ضحاک مثل مار افسا جلو پرید و پرسید چرا کسی جلوی آن مرتیکه ی چالغوز را نگرفته؟
خانوم سماوات گفت این همه وقت تان دادند،پا نشدید توسل به زور کردند پسر جان.
عباس آقای نانوا داشت میگفت بنده های خدا را ببین چطور در به در شان کرده اند سر سیاهِ زمستان.
ثریا خانم هم جواب داد: عرضه هم خوب چیزی ست والا! من اگر بودم تنبان شان را چارقدِ روی سرشان میکردم!
آقای جمالی معلم ریاضی مان هم که تازه رسیده بود گفت نمیشود با شهرداری در افتاد،جلوی طرح افتاده خانه تان خب!
هرکسی چیزی میگفت.رگ غیرت و تعصب ضحاک شده بود قدِ رانِ فیل!
گفت راه بیفتیم.راه افتادیم.ارنواز دنبال مان نیامد.مادرش بزکشش کرد که برگردد خانه.
همه ی مردم خیابان زل زل به ما نگاه میکردند.ماشین ها ترمز میگرفتند،دختر ها ریز میخندیدند،پسر ها مسخره مان میکردند و بعضی ها دنبال دوربین مخفی میگشتند.

من کتانی زرنگی و زیر عبایِ عنابی و پیژامه بنفش راه راه پوشیده بودم.
ضحاک هم همان دمپایی های ابری که همیشه میپوشید به همراه دامنِ قرمز خواهرش و مانتو خفاشی که خانوم طراح صحنه برایش آورده بود به تن داشت .مارِ بادکنکی روی شانه اش در اثر گرما کوچک و کوچکتر میشد،طوریکه پیش کرم خاکی لنگ می انداخت.
از هر خیابان یک عده علاف دنبال مان راه می افتادند،که لابد فرجام احتمالی ما را بدانند.
با غرور و نخوت به ساختمان شهرداری رسیدیم.بی آنکه بخواهیم عده ای پشت مان را گرفتند.یادِ کاوه ی آهنگر افتادم.حسِ بزرگ بودن داشت با من دست میداد و من همینکه خواستم بااو دست بدهم پیژامه از کمرم سُر خورد،تصمیم گرفتم دستم را تحت هیچ عنوان به سمتی دراز کنم.
وارد ساختمان شدیم و رفتیم سمت دفتر مدیر شهرداری.هنوز داخل نشده برایمان ژست سامورایی گرفت که ال است و بل است و حتی گفت جمع کنید بساط یامفت گویی تان را،با مگس کش دو تا مار پلاستیکی کشتن که این همه چسه و افه ندارد.من اگر توی آمریکا بودم شونزده ارژنگ دیو و سپید دیو و بتمن و دوبرمن هم چنگم را وا نمیکردند،بدجایی دنیا آمده ام لا کردار.
من گرچه کاوه نبودم و پیشبندم هم که البته چرمی نبود و پلاستیکی بود و از آشپزخانه مامان کش رفته بودم بلند کردم و گفتم چه میگویی مردک قلمبه زود پای خپلت را بکش از محله ما بیرون که گفت اولا فازِ کاوه نگیرم و دوما را هم هرچه کرد به خاطر نیاورد، و گفت بیشتر از این خون کثیف مان را آلوده نکنیم و به صرف شربت یخی دعوت مان کرد که خون مان سردی خودش را حفظ کند.
بعدش خواست با شندزغاز ،کلاه سرمان بگذارد.دادِ ضحاک به پا خواست و مدیر خیلی سوسکی از اتاق بیرون رفت تا آتش ضحاک بخوابد.آتش زبانه کشید تنبان من را هم بسوزاند که جلویش را گرفتم بیشتر از آن خودش را به در و دیوار نکوبد،من را هل داد و افتادم توی آکواریوم گوشه اتاق.
خیلی بد بود قهرمان حماسی شاهنامه اینطوری پیش ناکس ها پنبه شاشو بشود.
خودم را از تک و تا نینداختم و آنقدر ضحاک را جری کردم که نزدیک بود بپرد و خرخره مدیر بی کفایت را بجود.
فکر کردم آقای مدیر پشیمان شده که قهرمان حماسی شاهنامه را اینطوری خار و خفیف میکند و یک بار مینازد به من و بار دیگر میتازد. ولی گفت هر جور شده نمره تلفن کارگردان نمایش را گیر آورده و خواسته است نوجوان های جعلقی مثل ما را با اردنگیِ هلی کوپتری بیرون کنند.حتی گفت شما به درد نقش پلنگ صورتی را بازی کردن هم نمی خورید،ضحاک و فریدون که بماند!
من هم دلم را زدم تهِ دریا و عربده ای در دستگاه ماهور سر دادم و چند تصنیفِ حق خواهی هم قاطی اش کردم طوریکه زهله خودم هم ترکید و پاشید توی در و دیوار.
آقای مدیر زهله روی صورتش را با دستمال پاک کرد و اقرار کرد حریف وزّگی ما نمیشود،از همین خاطر کت بسته فرستادمان بازداشتگاه.
من روی دیوار بازداشتگاه نوشتم افسوس که حبس از آدم … قبل اینکه جمله را تمام کنم سرباز آمد و گفت بروم بیرون،تنها.
مدیر با آن ژست سمپاتیک نچسبش میخواست با یک چسه پول ،سبیل سبز نشده ام را چرب کند که مخ ضحاک را کار بگیرم و کاری کنم رضا شود به کوبیدن خانه.مردکه دبنگ با آن گردن کوتاه و پاهای خپلش فکر کرده بود خوب الگوریتم را بلد شده که با ۱۴/۶kپول خرم کند و چقدر هم درست فکر کرده بود! من همیشه این دسته فکر ها را با دامت برکاته ی رگباری استقبال میکنم.
معامله را با سلام صلوات ختم به خیر کردیم و با ضحاک افتادیم توی راه برگشتن. قبلش هم مدیر که میدانم خیلی از جنم و فریدونیت من خوشش آمده یک حرفی مثل اینکه اگر بروم شمعدانی ها دق میکنند توی چشمهای باباغوری اش موج میزد.
از همین خاطر هم پول را دادم به ضحاک و فقط گفتم تا خانه مثل جت بدود و جلوی بیل مکانیکی را بگیرد تا ترکمون نزده اند به خانه.
توی منگی خودش غرق شد و مثل باد سُر خورد سمت محله.
من هم عقب گرد کردم پیش جناب مدیر که دادِ آن یکجورِ ناجوری از ضحاکیت جبلی که در همه وجودش بیداد میکرد را بخوابانم.
‏خودم را از راه پله ی فرعی رساندم به پشت بامِ ساختمان و ایستادم کنار نور گیرِ اتاق مدیر.
‏یک عالم هم گرما به دمِ فردوسی فرستادم که برای اولین بار مثل آهو توی گلاب گیر نکردم و دانسته بودم چکار کنم. نمایش مان گرچه روی صحنه نرفته بود و در مرحله همان آزمایش و تمرین باقی ماند اما خوب دل و گوده ام را بزرگ کرده بود و یادم داده بود چکار کنم.
‏با چماق حبیب آقا تا توانستم کوبیدم روی شیشه ی نور گیر و همه شیشه خرده ها مثل نقل و نبات ریختند روی سرِ مدیر که پیش از آن توی اتاقش زیر باد کولر حالت لُردی مهجور از قهرمانان به خود گرفته بود.
‏بعد از همانجا پریدم پایین کل ساختمان را تسخیر کنم که با مقاومت بی بدیل عوامل و انتظامات روبرو شدم و به طرز ناخوشایند و آنارشی طوری با من برخورد کردند.
‏الان باز هم برگشته ام به بازداشتگاه.فکر میکنم اگر برگردم محله با استقبال با شکوهی از جمعیت که مجیز من را میگویند و برایم خم و راست میشوند روبرو شوم. گرچه دیروز ضحاک برایم کاغذ فرستاد که خانه را صاف کرده اند،برگشتنی خونم مباح است و گوشتم ارزانیِ شغال!

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.