در شهر لارینکونادا خانواده ی فقیری زندگی می کردند که پدر خانواده مجبور بود در شهری دور کار کند تا بتواند برای خانواده اش پول بفرستد. اما جکسون (پدر خانواده) به بیماری ام اس مبتلا می شود و دیگر نمی تواند به سر کار برود و صاحب کارش او را اخراج می کند و جکسون هم در خانه مجبور می شود استراحت کند. چند روز گذشت و هر روز اوضاع بدتر و بدتر می شد و نمی توانستند شکم خود را سیر کنند و کرایه خانه اشان را بپردازند و خود را آماده می کردن تا در مینی ونی بسیار خراب و کهنه زندگی کنند.علاوه بر این انها مجبور بودند هر روز با پول گدایی یک نان بخرند و بین خانواده اشان تقسیم کنند. هر روز به همین روند پیش می رفت تا اینکه جکسون فوت شد.
کارلوت (پسر خانواده) بعد از فوت پدرش بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و دیگر گدایی نمی کرد و از همان روز تصمیم گرفت تا با مادرش کار کند و بتواند شکم خود و خواهر و مادرش را سیر کند و به مدرسه برود اما هر جا می رفتند به آنها کار نمی دادند و فایده ای هم نداشت. و باید گدایی می کردند. چند روز که گذشت چارلی (مادر خانواده) درگیر بیماری شد و چون پولی هم نداشتند کارلوت نمی توانست برای درمان مادرش به دکتر اطلاع بدهد، تا اینکه چارلی هم فوت شد. چند روز گذشت و کارلوت و خواهرش رها در کوچه و خیابان های شهر ولگرد شدند و چاره ای جز دزدی کردن نداشتند تا بتوانند شکم خود را سیر کنند. روز های زیادی گذشت وکارلوت که دیگر از ظلم و ستم و دزدی خسته شده بود تصمیم گرفت که پیش شهردار شهر برود و از او درخواست پول کند. اما وقتی تصمیمش را برای خواهرش هم تعریف کرد او موافقت نکر و به بردارش گفت:دیوانه شده ای؟ او آنقدر ثروتمند است که با کسی مثل ما ملاقات نمی کند و نگهبان هایش ما را از آنجا بیرون خواهند کرد!
اما حرف های رها روی کارلوت هیچ تاثیری نکرد. چون کارلوت دیگر نمی توانست با این روند زندگی کند و بدون خواهرش به شهرداری شهر رفت. ولی شهردار حاضر نبود با او ملاقات کند و کارلوت دست خالی پیش خواهرش برگشت و خواهرش پوز خندی به کارلوت زد و گفت: دیدی گفتم جواب نمی دهد الکی سعی نکن که با آن مرد مغرور و ثروتمند ملاقات کنی. اما کارلوت حرف های خواهرش را نا دیده گرفت و هر روز به شهرداری شهر می رفت و دست خالی بر می گشت و هر بار خواهرش او را مسخره می کرد. ولی کارلوت دست بردار نبود تا اینکه یک روز شهردار شهر حاضر شد با او ملاقات کند و کارلوت خیلی خوشحال شد ولی وقتی می خواست داخل برود چهره ای ناراحت داشت، ولی خب چاره ای نداشت و پیش شهردار رفت و خیلی مات و مبهوت بود و به دور برش نگاهی انداخت و به گریه افتاد و با گریه تمام زندگی اش را تعریف کرد ولی شهردار مغرور باور نکرد و به کارلوت گفت: تو داری دروغ می گویی، تو یک دزد هستی و می خواهی از من دزدی کنی! و بعد به نگهبان هایش دستور داد که او را از آنجا بیرون بیاندازند. کارلوت گریه اش بیشتر و بیشتر می شد و التماس می کرد ولی هیچ فایده ای برای آدم سنگ دلی مثل او نداشت.
کارلوت آنقدر ناراحت بود که دوست داشت خود هم بمیرت ولی باید از خواهر کوچک ترش مراقبت می کرد و با گریه پیش خواهرش در بوستانی برگشت و بدون اینکه چیزی به خواهرش بگوید روی چمن ها دراز کشید و خوابش برد. و خواهرش هم حس برادرش را درک کرد و دوست داشت به برادرش کمک کند. برای همین تا کارلوت خواب بود در شهر راه افتاد و گدایی می کرد. او تا غروب خورشید در شهر بود و خسته شد و می خواست پیش برادرش برگردد ولی راه برگشت به بوستان را نمی دانست و کمی در کوچه پس کوچه های شهر می دوید و برادرش را صدا می زد ولی فایده ای نداشت و دیگر شب شده بود. رها خیلی ترسیده بود و شروع کرد به گریه کردن، تا اینکه پیرمردی ثروتمند رها را دید و از او پرسید که چرا گریه می کنی؟
ولی رها جوابی نداد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. پیرمرد ثروتمند دلش برای رها سوخت و آن شب رها را در پیش خودش برد و رها آنقدر خسته بود که در آغوش پیرمرد خوابش برد.
کارلوت هم با تاریک شدن هوا از خواب پرید و دید که رها نیست و با ترس آنقدر دنبال رها گشت ولی فایده ای نداشت، او خسته شد و زیر درختی نشست و شروع کرد به گریه کردن، آنقدر گریه کرد که زیر درخت خوابش برد و شب را به صبح رساند. کارلوت هر روز یا گدایی می کرد و یا به دنبال خواهرش می گشت ولی موفق نمی شد و باور کرده بود که خواهرش مرده است.
سال های زیادی گذشت کارلوت در فقر بزرگ شد و رها هم در کنار پیرمرد بدون اینکه چیزی از زمان کودکی و برادرش بگوید در ثروت بزرگ شد.
رها و کارلوت هر دو بزرگ شده بودند حتی اگر یکدیگر را هم می دیدند، یکدیگر را نمی شناختند.
یک روز کارلوت در جلوی خانه ی پیرمرد گدایی می کرد. تا اینکه چشمش به خانه ی ویلایی و افتاد و با خودش گفت:وای خدای من چه خانه ی بزرگی! حتما می توانم بدون اینکه کسی چیزی بفهمد در این خانه ی بزرگ دزدی کنم!
کارلوت یواشکی وارد حیاط خانه شد ولی از شانس بدش یکی از نگهبان های خانه او را دید و کارلوت را پیش آقای بون فانی (پیرمرد ثروتمند) برد.
پیرمرد با خونسردی و مهربانی از کارلوت سوال کرد که چرا می خواستی در خانه ی من دزدی کنی؟ و کارلوت هم ریز به ریز زندگی اش را برای پیر مرد تعریف کرد و آنقدر گریه کرد که چشمانش شبیه خون شده بود.
پیرمرد که خیلی دلش برای کارلوت سوخته بود به او گفت که می توانی در خانه ی من کار کنی. کارلوت آنقدر خوشحال شد که می خواست پرواز کند.
این خبر کمک در همه جای خانه پخش شد و وقتی به گوش رها رسید، رها خیلی عصبانی شد و پیش پدر ناتنی اش رفت و محترمانه به او گفت: پدر جان او یک دزد است! دزد که نمی تواند از کار خود دست بکشد! لطفا او را از این خانه بیرون کنید.
آقای بون فامی به رها گفت:دخترم او هم مثل پسر من است بگذار به او یک فرصت بدهیم! شاید از دزدی کردن دست بکشد و دیگر دزدی نکند.
رها گفت:باشه پدر جان ولی من به شما می گویم که این کار اشتباهی است. و بعد با لبخندی صمیمانه به یکدیگر، رها به اتاقش می رود. رها وقتی در پنجره ی اتاقش کارلوت را می بیند و فکر می کند که جای او را دیده است و از نظرش آشنا است. ولی هر چه فکر می کند، چیزی یادش نمی آید.
روز های زیادی می گذرد و بون فامی مبتلا به بیماری آسم می شود و تمام ثروتش را به دختر ناتنی اش رها می دهد و پس از چند روز جان خود را از دست می دهد.
با مرگ بون فامی رها بسیار ناراحت می شود و حس تنهایی و غریبی را در آن خانه ی بزرگ می کند و برای اینکه احساس آرامش کند به حیاط بزرگ خانه برای قدم زدن می رود. کارلوت چشمش به رها می افتد و کنجکاو می شود و پیش او می رود و از رها اسمش می پرسد و به او می گوید من فکر می کنم تو را قبلا دیده ام. رها که تعجب زده بود با خود فکر می کند که شاید این پسر برادر من است و تمام اتفاق های زندگی اش ریز به ریز به کارلوت می گوید و کارلوت می فهمد که این دختر (رها) خواهرش است و او هم ریز به ریز به رها می گوید و هر دو می فهمند که خواهر و برادر هستند و رها از برادرش معذرت خواهی می کند و هر دو بسیار خوشحال می شوند که بعد از سال های زیاد دوری و فقر یکدیگر را دیده اند و با ثروتی عظیم در کنار یکدیگر زندگی می کنند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.