در جوخه همیشه شادی درس خواندن حال و هوای دیگری دارد. براندون ییلاس نام مدرسه شبانه ای است که تحصیل در آن چندان اهمیتی ندارد زیرا همه دانش آموزان آن از بیش فعالی و هیجان زیاد رنج می برند که البته کلمه رنج را فقط من می گویم ولی برای آنان این بیماری لذتی تمام نشدنی است که صرف در تغییر دکوراسیون مدرسه و شیرین کاری های دیگری شده است به عنوان مثال تابلوی زیبا و شکیل مدرسه که نام براندون ییلاس را در خود داشت توسط بچه های مدرسه تبدیل به شکلک های مختلف از اسب تک شاخ شده است آن هم با اسپری رنگی! یا حتی دست کاری کردن فیوز برق مدرسه و کباب شدن نظافتچی مدرسه بوسیله الکتریسیته که باعث شد دیگر این مدرسه کسی را نداشته باشد تا چیزی را تمیز یا حتی گردگیری کند. طبق برنامه مدرسه ساعت 10 صبح به مدرسه رفتم و بدون اینکه حتی یک صف در حیاط مدرسه تشکیل شود ، سر کلاس درس رفتیم. حتما می پرسید چرا ؟ واقعا سوال هوشمندانهای است! زیرا آخرین باری که کل مدرسه برای شروع یک روز عالی به خط شدند ، مدیر مدرسه شروع به گریه کرد چون بچه ها برایش شکلک در آوردند و یک بچه تپلی مپلی یک گالن آب یخ را از پشت بام مدرسه روی سر مدیر ریخت و بقیه شروع کردند به در آوردن کلاه گیس سبز و دماغ قرمز و مدیر را تبدیل به یک دلقک گریان کردند و بعد دلقک غمگین داستان ما شروع کرد به گشتن چیزی در شلوارش که ناگهان یک راسو را از جیبش در آورد و احتمالا می دانید که راسو چه توانایی هایی دارد! مگه نه؟ شاید بچه ها در شعبده بازی همتایی برای این کار ها نداشتند. در کلاس نشسته بودم و میز من چسبیده بود به دیوار و این یعنی من در آخر کلاس می نشستم آن هم برای اینکه شاهد خلاقیت های بچه ها و بلا هایی که سر معلم می آوردند نباشم حداقل می توانستم یک آرامشی نه چندان کامل را داشته باشم و حسابی از منظره لذت ببرم. زنگ اول آقای توماس بیگ معلم ریاضی وارد کلاس شد و همه بچه های کلاس که کله شان را زیر دو دست شان گرفته بودند گفتند:( دنیا دیگه به درد نمی خوره.) بله! این یک تفسیر جامع از یک معلم ریاضی ای است که از سقف کلاس شروع به نوشتن می کرد تا به در ورودی کلاس برسد و نظریه نسبیت عام و خاص را بهتان می داد تا حل کنید! که همه این ها انتقامی از سوی آقای بیگ بود که کمی از محبت بچه ها را جبران کند. بزارید توضیح بدم… ام … خب الان منظورم رو می فهمید. یکی از بچه های کلاس که مو های فرفری داشت و یک سویشرت مشکی به تن کرده بود به استادی که در حال حل کردن معادلات لگاریتمی بود گفت 🙁 استاد یه کادو براتون دارم! ) . آقای بیگ که انگار داشت خواب می دید چشمانش را باز و بسته کرد و گفت 🙁 کادو؟! برای من؟ ). پسر مو فرفری گفت:( البته ! این برای شماست ). آقای بیگ کاغذ نقاشی ای را به دست گرفت و وقتی آن را دید دهانش به کف زمین سقوط کرد و چشمانش دیگر نمی خواستند دنیا را ببینند. با عصبانیت گفت:( این دیگه کیه؟). بچه گفت:( خب استاد این خودتونین دیگه! کاریکاتور شما رو کشیدم. خوشگل شده؟). استاد
گفت:( پس که اینطور کاریکاتور منو کشیدی ). پسر با غرور و سینه سپر شده
گفت:( بله!). ناگهان استاد خشمش فوران کرد و گفت:( دماغ من توی دهن منه بچه جون؟ هنوز وقت برای عذر خواهی داری! ). پسر که به ذوقش خورده بود گفت:( ای بابا استاد! ناراحت کردی ما رو که ! برای دماغتون که باید یه وقت دکتر بگیرم اما برای چشماتون…). یکدفعه استاد برگشت تا نگاه کند که این پسر دیگر چه شاهکاری روی نقاشی کرده. وقتی که نگاهی به آن انداخت چشمان او مثل مال نقاشی از کاسه در آمده بود! آقای بیگ تا خواست حرفی بزند یکی از دانش آموزای کلاس با خوشحالی گفت:( استاد بگو هلو !!!!). و کل کلاس را نوری درخشان گرفت و بعد دیدیم که دبیر ریاضی نقش بر زمین شده و بچه های کلاس کلاه تولد روی سرش گذاشته و برایش فشفشه روشن کردند که باعث شد آقای توماس بیگ با کلی سابقه فراری دادن بچه ها از ریاضی ، پا به فرار بزارد و حتی کیف خودش را هم جا بزارد. بعد از گذشت 5 ثانیه بچه ها یک صدا
گفتند:( جوخه همیشه شادی!!! …. هورررا !!!). فکر می کنم دیگر منظورم را از این جوخه گرفته باشید. جوخه ای که برای شاد کردن هم دیگر حاضر است معلمان را مثل بچه های مهد کودک به گریه بیندازد و آن ها را به بازی بگیرند و برایشان دست تکان دهند.در زنگ بعدی آقای پیتر جیسون ، معلم شیمی با استقبال بچه ها رو به رو شد! استقبالی از جنس دود و مه و آتش بازی که باعث شد معلم صورتش به کلی مثل قیر سیاه شود و قلبش را در دستانش بگیرد و بلند فریاد بکشد:( خدایا ! این حق من نبود ! ). ولی بچه ها او را دلداری دادند و روی صندلی نشاندند.
زیرا تنها معلمی که بچه ها دوستش داشتند همین معلم بود معلمی که هر بلایی سرش می آمد چیزی نمی گفت و نمره شیمی شان را در زمینه عملی کامل می داد زیرا از تمام طعم محلول های شیمیایی را چشیده بود مثل همین الان! هری آیوین که یک دانش آموز چاق بود همانی که مدیر را با آب یخ شست آن هم از روی پشت بام ، یک محلول سبز رنگ را به زور به خورد معلم شیمی داد و معلم به خود پیچید و صورتش به طیف های رنگارنگ زیبا در آمد و کمی بعد آقای جیسون داشت حباب تولید می کرد و هری با ذوق داشت حباب ها را توی هوا می ترکاند و می گفت:( به به ! علم زیبای شیمی ! استاد می بینی چه حالی میده؟! میخوای دوباره از این محلول بخوری؟ ). استاد داشت با چشمانش التماس می کرد که هری به زندگی اش رحم کند اما یک محلول داغ را روی دستش حس کرد که می خواست منفجر شود . آقای جیسون گفت 🙁 این دیگه چیه ؟ ). بچه ها شماره معکوس را شروع کردند و استاد سریع از کلاس با محلول خارج شد و ناگهان بووووووم! که این صدا با ترکیدن آدامس توت فرنگی همراه شد.
استاد را دیگر ندیدم ولی مدیر با خشم آمد و گفت که باید ما را به خوابگاه ببرد.
بعد چند دقیقه روی تخت هایمان دراز کشیدیم و متوجه شدم که بچه ها برای فردا نقشه هوایی در سر دارند که مدیر تا اولین چراغ روشن که اضافی روشن بود را خاموش کرد ، دریچه ای باز شد و مدیر وارد استخر پر از توپ شد و همه خندیدند. اما چیزی که مهم بود این بود که فردا بچه ها کار های زیادی برای انجام دارند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.