خلاصه:
پدرم میگفت باید حرفهای بزرگی بزنم. حرفهایی که شنونده بیشتری دارد و سینه به سینه و نسل به نسل منتقل میشود.
میگفت برای داشتن سرزمینی بزرگ، باید دل بزرگی هم داشت.
رویای بزرگ، شهامت بزرگ هم میخواهد.
هر چیز که بزرگ باشد خوب است. من هم دست گذاشتم روی بزرگترینشان!
روی صیدی بزرگ، مردی بزرگ، مرگی با داسی بزرگ…
بخش اول: دیدار
میگفتند عظیمالجثه است. موی سپید دارد و روی سیاه. بازوهای برآمدهاش به تنه درخت میماند. مشتش، منجنیق است و لگدی چون دژکوب دارد.
آروارههایش استخوان آدمی را خرد میکنند. دیدگانش را بگو! گویی که در آتش افتادهاند. باد، صدای بال پرندگان را به گوشش میرساند و حواسش، مثل چشم و گوش و دستهایش، تیز و فرز است.
پیشتر هرکس چنین توصیفی میشنید، میگفت از غول میگویی؟ یا از دیو خفته در ته چاه؟ اما حالا نه! همه میدانند که اینبار آن دیو، آدمیزاد است. او را میگویم. او…!
همان نقطهٔ سیاه و درشتی که حتی از دور، بزرگ به نظر میرسید.
نقطه هرچه نزدیکتر میشد، بهتر مفهوم قالبتهی کردن را میفهمیدم.
عاجز ماندم. او نباید از تصوراتم بزرگتر میبود.
هرچه نقشه و حیله بافته بودم را یکتنه پشم کرد. حالا میدانستم که خودم ماندهام و خودم. اگر خبر داشتم گام اولم این چنین سست برداشته میشود، هرگز تن به پوشیدن این جامهٔ خواری نمیدادم. تنها دستهٔ زنان عزادار را کم داشتم که بیایند و به سر و سینه بکوبند و پیشپیش، عزایم را بگیرند.
باید از کجا میدانستم؟ کدام آدم عاقلی آمد و گفت که:« دخترم، این نرهغول شکار توست؟»
اگر گفته بودند هم حتماً کافی نبوده. و الّا چرا باید این لقمهٔ درشت را برای خود میگرفتم؟
نفس در سینه حبس کردم و به او چشم دوختم. گرما بر من چیره شد. گرما بود یا ترس… نمیدانم؛ اما همچنان که زهره ترکیده خیره به او مانده بودم، احساس خفگی کردم.
شاید فکر کنید که من اینجا، پشت این تپه شن، زیر آفتاب داغ، عرقریزان و ماتمزده و اصلاً، در صحرا چه میکنم؟!
اگر بخواهم صادق باشم، میگویم:« در پی توجهی هستم که با ریختن خون عایدم میشود.»
و حال به دنبال صاحب همان خون، پا به این بیابان سوزان گذاشتهام و چون راهزنان در پیاش، شبها را با چه مصیبتی به صبح رساندم تا که ببینمش!
اما حالا که دیدمش چه شد؟ جرأت از تن در رفتهام پشت آن نخل خشکیده، ایستاده و با نیش باز برایم دست تکان میدهد. ای جرأت بی جرأت.
حواسم را جمع کردم. حال میتوانستم به وضوح ببینمش.
میدیدم که سوار بر اسب کوهپیکرش، چنان استوار و باابهت جلو میرود که اگر درختی در این بیابان بود، خزان میشد.
گویی که خورشید تمام نور خود را به آنان بخشیده باشد، میدرخشیدند و عضلههای سفتشان با وجود سایه و نور، عریضتر به نظر میرسیدند.
چیزهای بیشتری هم میدیدم!
همچنان که سوار بر آن اسب بلند قامت بود، پاهایش روی ماسه کشیده میشدند.
چشمم به مشتهایش که افسار را گرفته بودند افتاد. خدای من!
خود و او را در میدان مبارزهٔ تنبهتن تصور کردم. او، چشمهای کوچک و سیاهش را با تمسخر، به منِ ریز جثهٔ سیاهپوش دوخته بود. شاید فکر میکرد طفل را چه به نبرد. مطمعناً مشتاش میتوانست با یک ضربه، یک صدا شکستن استخوانهایم را منجر شود.
در همان ابتدا متلاشی میشدم بدون آن که خراشی روی تنش بیاندازم.
در آخر این قصه دردناک، این هم اضافه کردم که او با پوزخندی بر لب، روی پیکر شکستهام، با اسبش یورتمه میرود و میرقصد و از من چیزی باقی نمیماند. چه بد تمام شد.
از خیال بیرون آمدم. غمی عجیب بابت مرگم به دلم نشسته بود و داشتم فکر میکردم اگر تکهتکه شدم، پدرم چطور مرا در قبر جا میدهد. شاید داخل یک سبد بزرگ و زیبای درباری میچیدندم و یک گور مربعی شکل داشتم. اینطور من بانی شیوهٔ جدید خاکسپاری میشدم. گورستان با آن قبرهای مربعی شکل، چه ظاهر زیبایی پیدا میکرد.
راضی از نتیجه مرگم، کمربند قدرت به بازویم بستم و به قصد مردن، از تپه شن به پایین سر خوردم.
آرام و نرمنرمک، مثل گربهای که چشمش به گلوی کفتر نشسته بر بامیست، قدم بر میداشتم. آنقدر نرم که فرورفتگی پاهایم روی شن، به اندازه نشستن برگ روی آن بود.
داشت به سمت نخل خشکیدهای میرفت که قرار بود نقشهٔ پیشینم قبل از دیدنش، در آنجا اجرا شود. حال چه اشکالی داشت قبل از مردنم، کمی بازیاش میدادم؟
از ترس شنیدن نفسهایم، آن را در سینه حبس کرده بودم. درست پشت سرش میخزیدم بدون آن که من را ببیند.
جلوی نخل ایستاد و نگاهی به آن کرد. با یک حرکت از زین پایین آمد. قدمهایش به بلندای جثهام بودند. خیلی زود به جایی که باید، رسید. پشت شکم اسب، پنهان شدم. پنجهٔ پاهایم را بالا آوردم تا بتوانم از بالای کمر حیوان، بهتر ببینمش.
خودش است! باید یک قدم دیگر بر میداشت تا در عرض چند ثانیه، او را معلق در میان زمین و آسمان ببینم. اسب تکانی خورد. از او فاصله گرفتم تا مبادا زیر سمش گرفتار شوم. روی ماسه دراز کشیدم. از زیر شکم اسب، تنها پاهای سوارش را میتوانستم ببینم.
یک قدم دیگر…
طناب کلفت، دور مچ پای او سفت شد. نخلِ خشکِ وسطِ صحرا، با تمام قوا میخواست که طعمه را به بالا بکشد. طناب، خجالتزده از این رسوایی، بیشتر دور مچ شکار چرخید.
و او، تازه متوجه این جریان شد و همانجا ایستاد. به پایش نگاه کرد که اسیر طناب سمجی بود. سر بالا آورد و نخل خمیده را دید. نگاهی به اطراف کرد.
– باید ابلهی که وسط صحرا، دام پهن کرده را ببینم.
سرخ شدم.
او، پای گرفتارش را به پشت خم کرد و همان زمان، نخل از وسط شکست و کنارش افتاد. حیران و بهت زده، با یک جهش ایستادم. او به سمتم چرخید و همان که من را دید، دوباره ایستاد.
او خیره به من و من خیره به او، یکآن از مرگ ترسیدم و به شور افتادم. ذهنم چنان مغشوش شد که گمان کردم دیوانه شدهام.
او بدون آن که خم شود و طناب دور مچش را باز کند، همانطور که نخل شکسته را پشت سر خود میکشید، سمتم قدم بر میداشت.
اگر دستش به من میرسید، تصمیم گرفته بودم افشا کنم اصل و نسبم را و اگر به کارش نرفت، تهدیدش کنم به مرگ و مبارزهاش با ارتش هزاران نفرهٔ پدرم.
او، آن سوی اسب و من این سویش. از سر تا پایم را با چشمهای ریز شده گذراند. تا خواستم دهان باز کنم، صدای آرامش را شنیدم:
– به پلیدان میمانی. تو ساحر صحرایی؟
سکوتی کردم در حد فریاد. همان کاری که هزاران ناسزا هم من را وادار به آن کار نمیکرد.
او باز خیره نگاهم کرد. از روی پوشیدهام چیزی دستگیرش نمیشد؛ اما نگاه گره خوردهٔ ما… آن چشمهای کوچک و سیاهاش تا مغز و استخوانم را میسوزاندند.
– نکند همان ابلهی؟
و به طناب بسته به پا و نخل شکستهٔ پشت سرش اشاره کرد. رد کشیده شدهٔ نخل روی شن را، میتوانستم ببینم.
ابرو در هم کشیدم و قدمی به جلو برداشتم. تا خواستم نشانش دهم ابله کیست، سری تکان داد و این بار بلندتر گفت:
– نه. اشتباهی بزرگ کردم. ابله همانیست که به بانویی جسارت کند.
این بار قبل از آن که چیزی بگوید، صدایم را در گلویم انداختم و بالاخره، دهان باز کردم:
– نه بانویم و نه، جسارتی کردهاید. نام من شهروز است؛ اما نام کسی که گمان کرده میتواند شما را این چنین به دام بیاندازد، ابله.
فکر کردم اگر بگویم صیاد فیل برای کشتنش نیاز است، غمگین شود.
این که به خود گفتم ابله، دروغی مصلحتی بود. آن چنان که انسانی در مقابل خدا ایستاده باشد و خدا از او بپرسد:«دوزخ هوایش چطور است؟» و انسان بخاطر آن که خدا ناراحت نشود، بگوید:«عالی!»
سرم را تکان دادم و دوباره به آن مرد یا پیرمرد، چشم دوختم.
به نظر میرسید چیزی گفته باشد. سرگردان به چشمهایش خیره شدم. او ناچار، دوباره تکرار کرد:
– گفتم مانده تا بتوانی چون مردان شکار کنی، بانو شهروز.
افسار اسب را گرفت و آن را به کنار کشید. با من رو در رو ماند.
چند قدمی عقبتر رفتم، نه برای حفظ جان خودم. بخاطر آن که پیرمرد زیاد گردنش را به پایین کج نکند.
لبخندی به گوشهی لبش نشست که از او بعید بود. باز صدایم را کلفت کردم و گفتم:
– از شما هم گذشته این چنین لبخندی به صورت چسباندن.
عجیب سخن حکیمانهای زدم. میگفتند لبخند و خنده، صورت زشت را هم زیبا میکند. این مرد چه اخم کند چه بخندد باز هم بدقواره است. خندیدم. چه نیش زبانی دارم من!
با عربدهای که کشید، شنهای صحرا زیر و رو شد. قلبم در سرم زد. مار زبانم در شکمم پیچید و خورشید چنان یکه خورد که تابشش از دستش در رفت.
دهانش باز و حلقش آشکار. صدای بلندش گویی که آخرینبارش باشد، با تمام وجود، چون شیپور به گوشم میرسید.
پرههای بینی گوشتیاش باز شده بودند و سوراخ دماغش به بزرگترین مقدار ممکن درآمده بود.
با کمال تاسف، باید اعتراف کرد که او، داشت میخندید.
قدر آن لبخند زهوار دررفتهاش را ندانستم و چشمانم لایق دیدن چنین زشتیهایی شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.