در دل شهری کوچک، زیر سایهی درختان پر از برگهای خزان، دختری به نام آنا زندگی میکرد. آنا یک رویاپرداز بود، دائماً در دنیای خیالات خود سیر میکرد و به دنبال آن چیزی بود که در دنیای واقعی پیدا نمیشد.
یک روز، آنا به یک پسر جوان به نام کیان برخورد کرد. کیان یک نقاش بود و همیشه با یک قلاب رنگآمیزی در دستهایش دیده میشد. آنا به زیباییهایی که کیان روی کاغذ میکشید، معشوقهی خودش را پیدا کرده بود.
کیان به آنا نگاه میکرد و هر روز تلاش میکرد تا احساساتش را به او نشان دهد. اما آنا همیشه در دنیای خودش بود و به عشق کیان پاسخ نمیداد. او نمیخواست دلش را با کسی به اشتراک بگذارد.
یک روز، کیان یک تابلوی زیبا از آنا را رنگآمیزی کرد. در تابلو، آنا زیر درختی با گلهای رنگارنگ نشسته بود. کیان تابلو را به آنا هدیه داد و گفت: “این تابلو، عشق من به توست.”
آنا به تابلو نگاه کرد و در آن لحظه، قلبش شروع به تپیدن کرد. او نمیدانست که چرا، اما احساسی عجیب و غریب درونش به وجود آمده بود. او به کیان نگاه کرد و گفت: “من هم تو را دوست دارم.”
کیان و آنا با هم دستها را گرفتند و زیر آفتاب خزان، عاشقانهی خود را آغاز کردند. آنها هر روز زیر آن درخت نشسته، دستهایشان را در هم گره میزدند و به هم قول میدادند که همیشه با هم خواهند بود.
و اینجاست که داستان عشق یک طرفهی آنا و کیان آغاز شد. آیا آنها میتوانستند با هم خوشبخت شوند؟ آیا عشق آنها مانند تابلویی زیبا بود که کیان رنگآمیزی کرده بود؟
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
جمله ها و آرایه ها قشنگن
فقط من یه سئوال داشتم اگه دست همو گرفتن و قول دادن که باهم باشن دیگه عشق یک طرفه برای چیه؟..
خیلی ساده و زیبا جلو رفت چه خوب که می نویسین