حدود پانزده سال پیش دقیقا چند روز مانده به سال تحویل، طبق معمول خانه تکانی شروع شده بود. تازه از مدرسه به خانه برگشته بودم، بدون سروصدا به آشپزخانه رفتم و مامان را در آشپزخانه تماشا میکردم که دامنش را جمع کرده و شلوارش را تا زانو بالا زده و کف آشپزخانه را تِی میکشد. لبخندی از روی شیطنت زدم و از کیفم سوسک پلاستیکی را درآوردم، مامان متوجه حضور من نبود بنابراین از این فرصت ناب استفاده و آن را به کف آشپزخانه پرت کردم؛ همینکه چند قدمی به طرف اتاقم برداشتم، صدای داد و بیداد مامان بلند شد که ” سوووووکس سووووووکس سوووووکس” میگفت. به سرعت به طرف اتاقم رفتم که پس گردنی محکمی خوردم؛ بابا پشت سرم بود، با دیدن اضطراب در چهره من داد زد:” خانوم بیا که مجرم رو دستگیر کردم.”
مامان با دستان کفیاش موهایم را کشید و گفت:” توی خونه من سوکس پیدا نمیشه معلوم بود کار توئه! حالا واستا دارم برات.” بعداز آن همه “غلط کردم” گفتنهایم اما مامان حکم مرا صادر کرد که هنوز هم که هنوز است هرموقع که به آن فکر میکنم هم میخندم و هم ناراحت میشوم. من سطل پر از کف را بالای سرم گرفتم و مامان حکم مرا قرائت کرد:” خب دختره شیطون حالا کارِت به جایی رسیده که جلوی من سوکس میندازی و فرار میکنی آره!؟ حالا خوب گوش کن تو از امروز تا اطلاع ثانوی باید به معدن دستشویی بری و اونجا کار کنی اما قبلش باید پنج حبه سیر بخوری که ازش تنفر داری و اینکه از شرکت در مجمع تشخیص مصلحت شکم محروم میشی.” لعنتی هرچه التماس کردم که حداقل سیر نخورم، مورد قبول واقع نشد که نشد؛ بعدهم به دستور قاضی مامان، با وجود قار و قور شکمم به اجرای حکم اعزام شدم.
* این طنز ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.