روزی دخترکی زیبا به اسم تی تی برای گردش تابستانی خود به خانه مادربزرگش در روستا رفت.ظهر به روستا رسید،تصمیم گرفت بعدازظهر به دل طبیعت برودوخوش بگذراند،تی تی درختی بزرگ دید که شکوفه هایش ترکیبی از صورتی وزرد بودندبه طرفش دوید حس خواب به او دست داد که ناگهان درون گودالی افتاد که مثل سرسره بود.درون ان تاریک بود تی تی جیغ می زداماصدایش گرفت گویا سکوت را قورت داده بودبه محض اینکه تی تی جیغ نکشید کریستال های درون گودال روشن شدندبعدازاینکه از سرسره ان گودال پایین امد کریستال ها روشنی خود را ازدست دادند.تی تی صدایی پشت سرش شنید ،برگشت پری کوچولوییرادید باموهایی بلوندکه از بال هایش گرده هایی سبز برروی شانه های تی تی می ریخت.پری کوچولو بال زنان تی تی را به دنبال خودش کشاندبه ابشاری رسیدندپری به درون ابشاررفت تی تی هم هنگامی که داشت واردابشار می شد به راحتی حس می کردکه قطره های اب موهایش را نوازش می کنند.از ابشار که گذشت وارد دنیای عجیبی شد که وارونه بود،باورش نمی شد،ان دنیا خیلی عجیب بود به خاطر همین عجیب بودنش تی تی قصه ماکه درلابه لای سبزه ها ونسیم بهاری خوابش برده بودازخواب بیدارشد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
سلام خانومی..
داستانک زیباییست.
از نظر نگارشی هم خوب از عهدهش براومده بودید..
شوک آخر داستان هم هرچند تکراری ولی طرز روایتگریتون منحصربفردش کرده بود.. آفرین👏