اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

آخرین بازمانده

نویسنده: مبینا قلیچ خان

در کتابخانه خوابش برده بود . قصد داشت مطالعه کوتاهی بین کلاس هایش داشته باشد که ناگهان از فرط خستگی به خواب رفت. کتابخانه مثل همیشه ساکت است. هوای بیرون بارانی است . صدای قطره های باران بر پنجره های مدرسه شنیده میشد.

ناگهان از خواب بیدار شد، دستی بر صورتش کشید و بی درنگ به ساعتش نگاهی انداخت
ساعت را که دید با تعجب وسایل بر روی میزش را جمع کرد و از جایش برخاست
بدون توجه به اطرافیان به سمت میز کتابدار رفت به آرامی گفت:ببخشید خانم دالمن امکانش هست این کتاب را برای چند روزی به همراه داشته باشم؟
جوابی نشنید بار دیگر با صدایی بلند تر همین حرف را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید کتاب را بر روی میز کتابدار گذاشت و با خود گفت:شاید خوابش برده است بهتره مکالمه را برای زمان دیگر بذارم و از کتابخانه مدرسه خارج شد
به راهروی مدرسه که رفت تمام دانش آموزان بی حرکت بر روی زمین افتاده بودند مارلی که در شوک رفته بود با تعجب به اطراف نگاه میکرد به سمت یکی از دوستانش رفت و با ترس او را تکان داد.
انگار تمام دانش آموزان یکجا توسط جادوگری عجوزه طلسم شده بودند و برای شکست این طلسم تنها یک نفر از خواب بیدار شده است!
با سرعت به بیرون از مدرسه رفت و به خیابان ها نگاهی انداخت و اشکی از گوشه ی چشمش فرو ریخت.
انگار این طلسم نه تنها بر افراد داخل مدرسه بلکه بر تمام افراد تاثیر گذاشته بود‌.
آسمان درحال تاریک شدن بود.
انگاری که سیاهی به آبی اسمان چیره میشود.
اما ستاره ها هنوز با شهامت میدرخشند.
دوچرخه اش را از گوشه برداشت و شروع کرد به رکاب زدن آنقدری تند رکاب میزد که در میانه راه از خستگی کنار زد و آبی نوشید و دوباره به راهش ادامه داد.
بلاخره به خانه رسید دوچرخه اش بر گوشه ای گذاشت
کلید را از جیبش درآورد و قفل در را باز کرد و وارد خانه شد.
وسایلش را در اتاق گذاشت و دقیقا جایی که مادرش بیهوش شده بود کنار مادرش رخت خوابش را پهن کرد و سعی کرد به خواب برود.

آفتابی گرم بر روی چشمان مارلی افتاده بود و همین امر باعث شد تا او از خواب بیدار شود کیف پولش را برداشت و به بیرون رفت‌.
اوایل محیط جذابیت خاصی برای او داشت.
مارلی میتوانست هرچی چیزی که دلش میخواست را بدون پرداخت کمترین هزینه ای امتحان کند و از آن لذت ببرد.
برای نهار به خوشمزه ترین رستوران شهرشان رفت و گرون ترین غذای رستوران را امتحان کرد و از رستوران بدون خرج حتی یک قرون بیرون آمد او به قدری از این تنهایی خوشحال بود که انگار نبود خانواده و دوستانش را کامل فراموش کرده است.

اما بعد از گذشت چندین روز مثل اینکه دیگر تجربه هیچکدام برایش جذابیت نداشت.
تنهایی بر روحیه او تاثیر زیادی گذشته بود،مارلی شبها کنار خانواده اش می نشست و با آنها حرف میزد که شاید برای بار دیگر بتواند با عزیزانش هم صحبت بشود.

ظهر روزی بهاری بود او به مدت ۳۰ روز بود که با هیچ موجود زنده ای غیر از خودش معاشرت نکرده بود
بر روی شن های نرم ساحل دراز کشیده بود نیسمی نسبتا خنک میوزید و او مشغول مرور خاطراتش در این ساحل با خانوادش بود و با خود میگفت کاش قدر آن لحظات را بیشتر میدانست.

مارلی دیگر از تنهایی خسته شده بود شاید از نظر بعضی ها خیلی عجیب یا احمقانه به نظر برسد اما او بعد از گذشت مدت زمان کوتاه دنبال راهی برای نجات انسان ها بود.
در همین فکر بود که یاد حرف پدرش افتاد که میگفت:جدیدا از دانشمندی دیوانه برای وبسایت خبرنگاری ام تحقیق کردم که ادعا می‌کند رباتی ساخته است که میگوید در آینده قرار است تمام انسان هارا به خوابی خوفناک ببرد.

به سمت اتاق پدرش حرکت کرد،اتاق به قدری شلوغ و بهم ریخته بود که کم مانده بود مارلی خودش را در آن اتاق گم کند
بعد از کلی تلاش و زحمت بالاخره پرونده آن دانشمند را پیدا کرد بر روی صندلی ای نشست و مشغول خواندن شد
بر روی تیتر پرونده نوشته ای بزرگ بود که اسم دانشمند را نوشته بود
[دکتر ژولیوس نو دانشمند دیوانه]

باتوجه به مطالب نوشته شده مارلی میتوانست حدس بزند که دکتر ژولیوس نو در زندان هاروین در مرکز شهر زندانی شده است به همین دلیل بدون توقف به سمت آنجا حرکت کرد با سرعت رکاب میزد او به کشف علامت سوال های ایجاد شده در مغزش بسیار علاقه داشت به همین خاطر مشتاقانه به سمت زندان هاروین رکاب میزد.
بلاخره بعد از طی مسیری نسبتا بلند به مقصد رسید.
بر زمینی تکیه داد و دلش میخواست استراحت کند اما وقتی برای تلف کردن وجود نداشت.
به داخل زندان که رفت با هزاران سلول مواجه شد و از انجایی که مارلی به تنهایی قادر به چک کردن تمام سلول ها نبود به مرکز فرماندهی رفت یعنی طبقه دوم زندان تا سلول آن دانشمند دیوانه را پیدا کند.
زندان سرد و بی روح بود انگار که وارد قبرستانی متروکه شده است اما چاره ای نداشت تمام دفاتر درون دفتر را چک کرد و بلاخره بعد از چندین دقیقه توانست شماره سلول آن دانشمند را پیدا کند.
سلول ۲۴۳
در سلول را به قدری محکم کوبید که صدایش تمام زندان را پر کرد‌.
دانشمند به حرکت بروی زنجیر متصل به دستش افتاده بود مارلی به درون سلول رفت و شروع کرد به صداکردن دانشمند تا جایی که دیگر توانی برای ادامه نداشت.
بدون هیچ قدرتی بر گوشی از سلول تکیه داد اشک از چشامانش فرو میرخت و دیگر میدانست که نمی تواند با خانواده اش دیدار کند که ناگهان صدایی آرام آمد انگار که دانشمند دیوانه تکانی خورده است
مارلی با سرعت تمام به سمت دانشمند رفت و دوباره شروع کرد به صدا زدن آن که ناگه حرکتی دیگر از دانشمند رخ داد
مارلی دانشمند را بر دوشش گرفت و با گام هایی بلند به سمت دوچرخه اش رفت تا سریعتر به خانه برسد

دانشمند را بر روی تختش می اندازد و به امید انکه او بیدار شود کنارش می نشیند.
لیوانی پر از آب یخ کنار دستش بود دیگر صبرش به پایان رسیده بود به همین دلیل لیوان را کامل بر روی صورت دانشمند خالی کرد تا شاید از آن خواب ترسناک بیدار شود

صدای نفس نفس زدن دانشمند تمام فضا را پر کرده بود.
چشمانش را به آرامی باز کرد و نفیسی عمیق کشید مارلی دانشمند را که دید فریادی بلند کشید و خدا را شکر کرد.

هزاران هزار سوال در ذهنش بود که از او بپرسد اما به نظر می رسید که زمان خوبی برای گرفتن جواب هایش نبود مارلی حتی مطمئن نبود که این همان فردی است که دنبالش میگشت یا نه به همین خاطر با تردید گفت:ببخشید آیا شما دکتر ژولیوس نو هسیتد؟

دانشمند به ارامی پلکی زد و گفت:بله
و ادامه داد شما از کجا من را می شناسید؟

مارلی دستی بر موهایش کشید به سمت پنجره رفت و به شهر نگاهی انداخت
تمام مردمی که روزی در تکاپو و جنبش بودند مانند مرده هایی به حرکت بر زمین افتاده بودند
انگار که مارلی آخرین بازمانده از آن خواب خوفناک بود

مارلی در جواب گفت:نظرتان چیه اول سوال های من را جواب بدهید
آیا واقعا شما مخترع فردی هستید که نه تنها تمام عزیزان من بلکه تمام مردم جهان را به خواب برده؟

برای لحضاتی سکوت بر جو حاکم شد
از آنجایی که دکتر ژولیوس نو یا همان داشمند دیوانه جوابی قطعی نداشت.
گفت به درستی نمیتوانم جواب بدهم اما فعلا که شواهد بر این است!
مارلی دیگر مکالمه را ادامه نداد به همین خاطر به سمت اشپزخانه رفت و کمی میوه برای او اورد تا بخورد‌.
مارلی که وارد اتاق شد دانشمند دیوانه گفت:همه چیز از انجایی شروع شد که من و دوست صمیمی آلدینی پروژه ای سنگین را برای پاس کردن واحد دانشگاهی مان قبول کردید، دوستم همان سال اول از پروژه انصراف داد.
موضوع پروژه ربات ها انسان نما بود از انجایی که من علاقه زیادی به این موضوع داشتم سال های زیادی از زندگی ام را صرف تحقیق در این موضوع کردم
و اما بلاخره توانستم رباتی بسازم دارای احساسات انسان ها من به قدری غرق این موضوع شده بودم که بعد از فوت مادرم شبی به قبرستان رفتم تا از قلب مادرم برای آن ربات استفاده کنم.
من رباتی ساختم دارای تمام احساسات یک انسان تنها یک چیز نداشت.
شکل و ظاهر جذاب آن ربات از نظر ظاهری به هیچ عنوان شبیه به یک انسان نبود به همین خاطر با خودم فکر کردم من که توانایی ساخت ربات را دارم بهتر است بار دیگر تلاش کنم رباتی با شکل و شمایل بهتر بسازم.
در آن زمان ها تیرکس ربات انسان نمای من علاقه خیلی زیادی به من پیدا کرده بود و با گذشت زمان این احساسات و علایق بیشتر هم میشد اما متاسفانه این عشق علاقه در من هرروز کمتر و کمتر میشد.
زمانی گذشت ساخت آن ربات زیبا تقریبا تمام شده بود و او حال تنها چیزی را نداشت که ربات قدیمی ام تیرکس مقدار زیادی از آن را داشت و آن چیز احساسات بود.
روزی نزد تیرکس رفتم او را در اتاقی زندانی کردم در آن زمان سعی میکردم تیرکس را غیرفعال کنم تا بتوانم از قبلش برای ربات جدیدم استفاده کنم اما این چیز تقریبا غیرممکن بود به همین دلیل تیرکس را آزاد کردم.
بعد از اختراع آن ربات زیبا دیگر هیچوقت به تیرکس توجهی نکردم‌.
من محو زیبایی ظاهری آن ربات جدید شده بودم در صورتی که از زیبایی درون تیرکس بی خبر بودم.
جالب این است که بعد از مدتی همان ربات زیبا که من محوش شده بودم سعی بر کشتن من داشت تا بر دنیا سلطه پیدا کند اما خوشبختانه قبل از عملی کردن نقشه اش من او را به یاد ها فرستادم.
اگر بخواهم کلی بگم تیرکس به نوعی توسط من ترد شد.
حال زمانش رسیده انتقامش را از من بگیرد از انجایی که در زندگی اش فقط با من به عنوان یک انسان نشست و برخاست کرده بود به همین دلیل فکر میکند تمام انسان ها مانند من بی معرفت هستند به همین خاطر انسان هارا لایق زندگی کردن نمیداند.

بعد از مدت زمان زیادی حرف های آن دانشمند تمام شد مارلی زبانش کوتاه بود در برابر نقد این داستان
تنها چیزی‌که میتوانست بگویید این بود که:حال ما برای بیدار کردن انسان باید چه‌کنیم؟

دانشمند گفت: در آن زمان من برای مواقع ضرور یک فراصوت ساخته بودم تا به تیرکس فرمان بدهم نظرت چیه به مرکز شهر برویم و من آن فراصوت را در کل جهان پخش کنم تا شاید تیرکس صدای آن را بشنود به سمت ما بیایید.

مارلی با پوزخندی به دانشمند دیوانه نگاه کرد و گفت:خب قدم بعدی چیه نکنه میخوای ماهم به خواب بفرستد؟

دانشمند با ابروهایی درهم جواب داد:نخیر
اگر میخواهی دوباره خانوادتو ببینی بهتره به حرفای من توجه کنی!

صبح روز بعد مارلی و دانشمند از خواب که بیدار شدند ناشتایی نخوره به سمت ‌مرکز شهر حرکت کردند.

نسیمی خنک بر صورت آن دو میوزید
به مرکز شهر که رسیدند مارلی توقفی کرد و با دست اشاره ای به ساختمان بزرگ صدای شهر کرد و پیاده شد.

مارلی هنوز نمی توانست اعتماد کامل به آن دانشمند بکند.
زیرا تنها دو روز از آشنایی آن میگذشت اما متاسفانه راه دیگری برایش وجود نداشت بنابراین با او در کارهایی که میگفت همراهی میکرد

پله های زیادی را باید بالا میرفتند و این به خودی خود یک عذاب برای مارلی بود بالاخره به مقصد رسیدند
مارلی بی جان بر همان جایی که بود توقف کرد اما داشنمند سریع به سمت وسایل رفت و سعی کرد صدا را تنظیم کند تا فراصوتی برای تیرکس رباتش ارسال کند

روزها درگیر درست کردن آن فراصوت بودند که بالاخره موفق شدند تا آن را درست کنند
دانشمند به‌گوشی ای رفت به راحتی میتوانست از روی چهره اش فهمید که از انجام این کارش‌مطمئن نیست اما به من گفت مارلی لطفا دکمه ظبط را بزن.
دکمه را که زدم شروع کرد‌:تیرکس عزیزم میدانم که خیلی از دست من دلخور هستی و دیگر دلت نمیخواهد من را ملاقات کنی اما از تو میخواهم یک بار دیگر به حرف خالقت گوش بدهی و به همان ساحل قدیمی که سالها پیش میرفتیم بیایی تا باهم صحبتی داشته باشیم.
مخلوق تو:دکتر ژولیوس نو
دانشمند پس از تمام کردن حرف هایش به مارلی گفت:
خب مارلی نظر تو چیه؟ به نظرت به ملاقات من می آید؟
مارلی با کمی درنگ جواب داد:مطمئن نیستم اما خب با توضیحاتی که از علاقه اش نسبت به خودتان به من دادید فکر‌کنم امتحانش ضرر نداشته باشه
این را گف و دکمه‌ ارسال را فشار داد.

در راه برگشت خانه به این فکر میکرد که این واقعا دیگر اخرین شانس برای تجربه دوباره زندگی اش هست
مارلی نمیدانست این دو روز را چطور سپری کند .

بالاخره روزش فرا رسید.
دانشمند کت آزمایشش را تن کرد همان که در اولین دیدار با تیکرس پوشیده بود مدتی جلو آیینه ایستاده بود و حرف هایی که قرار است به تیرکس بگویید را تکرار میکرد
بعد از مدت کوتاهی به مارلی گفت:نظرت چیه فکر کنم وقتش رسیده است؟
مارلی پاسخ کوتاهی به او داد و گفت:بله من هم فکر کنم دیگر باید به ساحل برویم و اماده بشویم

آن دو مثل قبل سوار برا دوچرخه شده بودند
مارلی از دفعه های قبل تند تر رکاب میزد
ابر های بارانی مانع تابش خورشید شده بودند به همین دلیل تاریکی کم بر جو حاکم شده بود.

به مقصد رسیدند مارلی طبق نقشه به مرکز صدا همان مکان قبلی رفت تا اگر خطری آنها را تهدید میکرد با فراصوت های اماده شده آن ربات را کنترل کنند

دانشمند از پایین به مارلی نگاه می انداخت‌
او دقیقا کنار دریا ایستاده بود و منتظر رباتش بود
از شدت استرس ناخن هایش را میجویید دل تو دلش نبود تا نتیجه آن فراصوت قدیمی را ببیند

مدتی نگذشت‌که صدای قدم های محکم کل فضا را پرکرد
انگار که تیرکس همان ربات انسان نما دعوت خالق خود را قبول کرده و به دیدار آن دانشمند امده است

دانشمند را‌که دید لحظه ای توقف کرد
مارلی با دیدن آن ربات در شک فرو رفته بود و با خود میگفت:آیا واقعا این ربات توانسته است تمام انسان هارا به خواب ببرد؟

دانشمند محض دید آن ربات خاطرات گذشته را مرور کرد

ربات نزدیک تر آمد

در همان حال بود که داشنمند فریاد زد :لطفا جلوتر نیا.
و ادامه داد:سالها پیش من اشتباهی جبران نشدنی کردم و حال از اشتباه آن دوران پشیمان هستم
من در آن سال ها دانشمندی جوان و بی تجربه بودم تشخیص نمیدادم که زیبایی باطن را با زیبایی ظاهر نمی شود مقایسه کرد و همین باعث شد من مرتکب اشتباه های جبران نشدنی بشوم
سال ها گذشت اما من هیچگاه اشتباهی که کردم را فراموش نمیکنم اما از تو میخواهم به حرف های کسی که خلقت کرده بار دیگر گوش بدهی.
این بار نه بخشش میخواهم نه چیزی تنها درخواست من از تو این است که انتقام آن ضربه بزرگ را از خودم بگیری زیرا هیچ‌یک از این انسان ها به تو بدی نکردند و لایق این همه درد نیستند.

ربات با حرف های دانشمند به فکر فرو رفت
و به سختی گفت:تو خالق من هستی درست است؟

ربات به زانو در آمد
آسمان ابری تر از قبل شده بود
مارلی از مرکز صدا آن دورا مشاهده میکرد دلش میخواست به ساحل برود و التماس ربات کند تا بار دیگر اجازه بدهد خانواده اش راببیند اما نمیتوانست با قطعیت این کار را انجام دهد به همین دلیل در همان جای قبلی اش توقف کرد.

ربات ادامه داد: تنها به خاطر آن که خالق هستی به حرفت گوش میدهم اما در برابر قبول از پیشنهاد از توی یک چیز میخواهم

دانشمند با صدایی بلند جواب داد:هر خواسته ای باشه قبول میکنم تنها بگذار بار دیگر این شهر به حالت عادی بازگردد

ربات گفت:چیز زیادی نیست اما خب از تو میخواهم مانند قدیم به من توجه کنی و بگذاری من مانند قدیم کنار تو زندگی کنم تا زحماتت را جبران کنم.

سخن ربات که تموم شد.
دانشمند با قدم هایی بلند به سمت ربات حرکت کرد و او را در آغوش گرفت کنار گوشش زمزمه کرد.
تا آخر عمر پیشت خواهم ماند.

مارلی سخنان آن دو را که شنید باور نمیکرد
از شدت خوشحالی اشک از چمهایش میریخت از پله ها پایین آمد و فریاد زد: از شما ممنونم شما فرصت دوباره زندگی کردن رو به من بخشیدید.

در همان لحظه بود که ربات دکمه کنترلی که در دستش بود را فشار داد

ناگهان تمام فضا را نوری بنفش پر‌کرد و بوی سوختنی به مشام میرسید
نور بنفش که تمام شد مارلی به سمت یکی از انسان های کنتر ساحل رفت که به خواب رفته بود.
منتظر‌ کوچیک ترین تکان از آن بود.

انسانی کنار ساحل پلکی بر هم زد

مارلی تکان آن انسان را که مشاهده کرد با سرعت سوار دوچرخه اش شد و به سمت خانه رکاب زد
به خانه که رسید در را محکم باز کرد به سمت مادر رفت و از خدا خواهش میکرد که مادرش هم مانند آن انسان لب ساحل تکان بخورد.
با دیدن تکان خوردن انگشت های مادرش از خوشحالی به بالا پرید نمیدانست چگونه خوشحالی اش را بروز بدهد این لحظه برایش شیرین ترین لحظه عمرش بود
بعد این یک ساعت خانواده اش را دید‌که همه انها به حالت عادی برگشته اند

مارلی سمت خانواده اش رفت و تک تک انها را در آغوش گرفت
و گفت هیچگاه فراموش‌نمیکنم‌زندگی چقدر سخت است.
برایش عجیب بود هیچ واکنشی از خانواده اش نمیدید ناگهان تمام خانواده اش از خانه بیرون رفتند
مارلی با تعجب به دنبال آنها رفت و دید دانشمند با فراصوت تمام مردم شهر را دور خودش جمع کرد از جمله خانواده مارلی

دانشمند شروع کرد و گفت: از این که به خاطر من به دردسر افتاده بودید از شما معذرت میخواهم
امیدوارم من را ببخشید
جمله اش تمام نشده بود که یکی از افراد بین آن جمع فریاد زد
خواب زیبا بهتر از بیداری تلخ است.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مبینا قلیچ خان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *