آسمان شب چشمانش نگاهم در بر گرفت.با لحن آرامش زمزمه کرد..
چشمانم باشدت باز میشود؛پیشانی و کف دستانم عرق سرد کرده است .نگاهی به ساعت میاندازم وبا بی حوصلگی از تخت دل میکنم. برای رفع سردرد دیوانه وارم مسکن روی میز را روانه معدهی بی گناهم میکنم.
از گرمای اتاق حس خفگی میگیرم، کمی درز پنجره را باز میکنم ،نسیم سردی میوزد. آسمان صورتی، همراه با پنبه های سفید است و سیمای خورشید از آن پشت خودنمایی میکند. این زیبایی ها خلاف چند روز پیش مرا به وجد نمیآورد.
عطر گل های رز درون سطل زباله، خانه را پر کرده.
خاطرات دیشب برای تداعی میشود، صدایش در گوشم مدام میپیچد..
_یعنی تو حسی پیدا نکردی تو این چند وقت…
روی تخت مینشینیم و با آشفتگی موهایم را بهم میریزم.
چشمانم را میبندم و سعی می کنم کمی خودم را توجیه کنم که با صدای زنگ تلفن تمرکزم بهم میریزد همانطور نشسته دستم را دراز میکنم و با دیدن اسم مامان نفسی میگیرم.
_جانم مامان
صدای گریه مامان در گوشم میپیچد..گوشی از دستم میافتد.
دنیا دور سرم میچرخد..روی زمین میافتم.
میخواهم بلند میشوم اما پاهایم تحمل ندارد.زانوهایم را در بغل میگیرم و فقط به روبه رو زل میزنم..
_این بار دیگه آخرشه..دیگه نمیشه..نمیشه
سرم را روی زانوهایم میگذارم و گوش هایم را میگیرم ..کمی که میگذرد از صدای سوت های متعدد کلافه میشوم چشمانم را باز میکنم.سرم را که بالا می آورم نگاهش را در خودم میبینم..لبانم جمع میشود و بی دلیل بغض میکنم ..
نگاهم را به گوشهی فرش هدایت میکنم ،صدای گرفته ام به زور نوا میدهد.
_کی اومدی..
چیزی نمیگوید.
گوشه نگاهی به چهرهاش میاندازم.
_قربونت برم
و مرا در آغوشش میکشد .نفس هایم سنگین و سخت میشود.
کمی فاصله میگیرم ،سعی میکنم خودم را کنار بکشم اما همچنان دست های گرمش بر جسم سردم است.
_برای این اومدی..
بیشتر در آغوشش فرو میروم.
_دقیقا برای همین.
بی اختیار قطره اشکی از چشمانم روانه میشود و دست هایم پیراهنش را چنگ میزند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.