میخوام داستان مینا دختر 11 ساله رو بگم آن روز مینا بر وقف حال شاد و خندان به مدرسه خود میرفت. مینا که عاشق گل و صدای پرندگانی زیبا بود. هرمز زود تر به مدرسه خود میرفت تا کمی بو کند گل هارا یا بشنوند صدای چهچه پرندگان را مینا وقت های خود را بعد از مدرسه به تحقیق گیاهان و جانوران میپرداخت با این که سن کمی داشت ولی فکری خلاقانه داشت برخلاف داداش بزرگ اش محمد که 18 ساله بود. آن روز از مدرسه به خانه می آمد که توی راه پدر را دید پدر به او گفت بایک بستنی چطوری؟ گفتم
پیشنهاد خوبی است. در راه همان طور لبخند زنان میرفتیم که داداش را دیدیم داداش به خرید
هلیی که مامان گفتن بود میرفتت پدر گفت با ما بیا بستنی بخور بعد همه باهم میریم ولی پدر اما اگر نیار بچه بیا چشم بستنی آنقدر به بود که دندان هایش شروع به لرزیدن کرد داداش از خنده به غش افتاده بود. اهمیت کردم و خنده اش را قطع کرد پول بستنی را پدر حساب کرد برای مامان هم خریدیم ولی نه مثل خودمان چون مامان بستنی سنتی زعفرانی برد با تکه یخ را دوست دارد؛ خواستیم از خیابان رد شویم که یک ماشین آمد و به سرعت به ما زد مارو هوا بودیم که یک دفعه محکم خوردیم زمین مارا به بیمارستان بردند به من چیزی نشده بود فقط پای راستم شکسته بود ولی من گریه ی شدیدی میکردم خانم پرستار اومد و گفت شماره فامیل با مادرت را خفظی گفتم بله خانم حفظم …0935 راستی حال پدر و برادرم چطور است .خانم پرستار گفت مادرت که آمد بپرس مامان با گریه داخل شد اول مرا بغل کرد و بوسید. و رفت قست پذیرش سلام خانم شوهر و دسر من رو اینجا آوردن اونم دخترمِ که داشت شکسته اون دختر شماست خیلی گریه میکرد چی شده متاسفانه پدر و بردار این بچه فوت کردند تو همون دقایق چی شد تصادفی شدیدی بوده مثل اینکه مادر ناله و گریه شدیدی کرد من از حالت مامان فهمیدم چی شده برای همین منم شروع کردم به گریه کردن و هق هق بابا جون کجایی داداش محمد مهربان دلم برای مسخره کردن هات و خنده غشی تنگ شده . آن روز که گذشت فردا مراسم خامی بر پا کردیم و همه فامیل بودند البته مادر من زیاد فک و فامیل نداشت فقط یه خاله داشت با یک خواهر همین بعقیه رو از دست داده بود تو زلزله بیشتر فامیل های پدرم زیاد بودند از پدر بزرگ و مادر بزرگ تا عمو عمه بگیر الا اخر… بعد از ختم همه با اتوبوس خط به گلزار رفتگان
بهشتی روستای نرمیان رفتیم و فاتحه ای نثار پدر و بردارم کردیم درست سال ۱۳۹۷ بود که آن ها را از دست دادیم از آن روز ما زندگی خوشی نداشتیم اول که گفتن تصادف نقشه شما بوده برای خلاصی از بهزاد بهزاد این پدرم بود. مادرم در جواب گفت نخیر این طور نیست کسی جیگر گوشه اش را نمیکشد همه یه نیش خنده معنی دار زدند فردای آن روز پدر شوهر مامانم یعنی پدر بزرگ آمد دم در خانه و گفت دخترم پسرم میخواد داماد بشه علی رو میگم. میخوام بیارم اینجا! اگه اشکالی ندارد دنبال خانه باش تا چهار هفته دیگر مامان غصه دار شد که چه کند برای همین کمر همت بسته رفت دنبال خانه ولی با این پولی که ما داشتیم لانه مرغ هم نمیدادند تا ما بشینیم مادرم مجبور شد به سر چهارراه ها برود و گل دستمال کاغذی فال بفروشد ومنم رفتم تا نقاشی های خود را دم در به فروش بگذارم اول همه خندیدند دختر پا شکسته نقاشی میکشد هرکس از جلوم رد میشد. چه زن چه آقا میگفتم خانم و آقا ببخشید میشه به ایستید چهره تون بکشم پول کم میگیرم ولی کسی به من دختر ده ساله توجه نمیکرد ولی من تسلیم نشدم دم غروب بود مامان اومد منزل که جلوی در دید من نشسته ام و نقاشی هایش را به حراج گذاشته ام خندید و من را بغل کرد و بوسید باهم رفتیم خانه چایی خوردیم گرسنه ام بود ولی چیزی برای خوردن نداشتیم در یخچال را باز کردم باد هوا بود شب را گرسنه خوابیدم چند روز گذشته و در بزرگ دوباره آمد این بار آمد تا بگوید وسایل های خانه هم نبریم مال پد سر خودش علی است مادر که غمگین تر شده بود به زیر زمین رفت در را قفل کرد و نشست گریه کرد گریه ی شدید من شنیدم و رفتم از پشت در به مامان گفتم غصه نخور کار میکنیم پول در می آوریم من از فردای آن روز که گچ پایم را باز کردم شروع به فروختن فال و آدامس شدم آقا یه آدامس بخر تر خدا آقا دستمال نمیخوابی خیلی خوبه اما این طوری هزار تومان هم کاسب نبودیم هر روز به عکس پدر و بردار نگاه میکردم اما آن روز اشتباهی عکس مادر راهم آورده بودم مردی میانسال 46ساله آمد گفت دخترم وزن مرا بگیر بعد چشمش به عکس ها افتاد گفت این کیست گفتم پدر و برادرم هستن که تو تصادف فوت کردند و به رحمت خدا فتند. گفت خدا رحمت کند این کیست گفتم مادرم گفت چه میکند گفتم گدایی برای خرید یا اجاره یک خانه آن مرد میانسال هرمز به اینجا می آمد و وزن خود را میگرفت البته کمی هم اطلاعات از مادر و زندگی ما یک روز گفت قرار ملاقاتی با مادرت بزار کنم هم گفتم چشم موضوع را به مادر گفتم توهم قبول کرد فردا ما رفتیم پارک که اورا ببینیم او آمد مرد گفت دخترم تو برو بازی کن من با مادرت حرف دارم اما من میشنیدم که میگفت با من ازدواج میکنی حتی شاخ گل رژی هم داد مادر اول گفت نه ولی وقتی اوضاع و سن خود را دید قبول کرد آن مرد میانسال ثروتی عظیم داشت که نصف آن را به نام مادر من کرده بود ما دیگر یتیم فقیر نبودیم ما ثروتمند بودیم تازه بعد از چند ماه مادرم باردار شد و بچه ی پسر به دنیا آورد که نامش را محمد گذاشتیم هم اسم برادرم ما در قصری بودیم که خدمه هایش بالای ۱۰ نفر بودند پدر بزرگ روزی از روز ها از آن محل رد میشد که من را دید که از آن خانه بیرون آمدم از من پرسید نوه گلم اینجا چه میکنی. گفتم خانه ما است اینم بردارم محمد مادرم ازدواج کرد با مردی ثروتمند پدر بزرگم که دهانش از تعجب و دلش غصه دار خاک سردی که از پسرش در قبرستان مانده بود آهی کشید و رفت و دیگر هم نه ما اورا دیدیم و نه اورا مارا یتیمی و فقیری گر ثروتمندت کند آه نکش ای بزرگوار چون با مال زحمت است عشق معشوق دل را کور کند ثروت آن به رخ دیگران کند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.