اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

شاعر قاتل

نویسنده: بهار بتوان

دیگر حتی توان دویدن هم نداشت
فقط توان نفس کشیدن را داشت ان هم بریده بریده
انگشتی که بریده بود هنوز می سوزید
به خودش دوباره گفت
_تمام ثروتش دستنوشته های من بود اخر چرا
باز هم تمام توانش را جمع کرد تا کمی سریع تر به خانه برسد
در را کوبید تق تق تق
مادرش با موهای ژولیده و چشبندی با شکل موژه های دراز پشت در روی ویلچر برقی اش ظاهر شد و گفت
_ سلام بر تو ای شوریده
_ مامان شوخی هع هع_دوباره به نفس نفس زدن افتاد_ شوخی رو بزار کنار !دایی !
_ دایی چی
_ دایی یک چاغو رو
مادرش ادامه ی حرفش را گفت !
_ در قلبش فرو کرد
_ مامان تو از کجا میدونی هان
_ اخه یک قرار داد بود
_ چی !چراه چرت پرت میگی ها نکنه هنو تو خوابی
_ منو ببر اونجا انی
_اما
_سریع
_باشه
سوار ماشین شدند
دوباره ان صحنه ها در ذهنش تکرار شد
حرف های دایی عزیزش
_ انی !اگه دنبال پول برای درمان پای مادرتی اون گاوصندقو باز کن اینم کیلیدش
_ دایی اینا که شعر های منن ! دایی
ولی با جنازه خونین دایی مواجه شد
/////////
خاطرات انی وانترانک
_دایی اینم یکی دیگه
_ افرین شاعر کچولو
_ بلند بخونش دایی لطفا
_ باشه
– اخ جون
_ اون ور دشت های سبز چشمه ی بهار میریزد گرد پای
_ جان نکنه بازم یادت رفته پاشو
_ او باشه خواهر خدافظ شاعر دایی تا دایی بیاد چند تا شعر دیگه بنویس خب
_ باشه … کی میای دایی
_ یکی دو هفته طول میکشه تا از امریکا بر گردم
_ پس خیلی وقت دارم بنویسم مگه نه
_ اره
_ خدافط جان
_ خدافظ دایی

_ انی انی جلوتو نگاه کن
ولی دیگه دیر شده بود
بوممممم…
انی دوباره به یاد اورد

_ انی !اگه دنبال پول برای درمان پای مادرتی اون گاوصندقو باز کن اینم کیلیدش

_ منظورش چی بود یعنی میخواست که من شعر های بی مفهوممو منتشر کنم و پولی بدست بیارم
ولی دیگر چشمانش باز نمشد
خودش را غرق در خون در کنار مادرش که جمجمه ی ضعیفش له شده بود نظاره می کرد یعنی ین حس حس مرگ بود
حالا باور کرد همه چیز از همان انگشت خونینش که جلوی دایی اش گرفته بود تا او که از خون میترسید را به التماس بیندازد شروع شد
ولی قضیه ان قرار داد چه بود …

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: بهار بتوان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. Avatar
    زهره حیدری می گوید:
    17 تیر 1403

    اسمش خیلی جالبه..
    ایده تو توسعه بده، اخه به اسمش میاد یه رمان جنایی چیزی باشه

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *