اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

برادران و یک خواهر

نویسنده: الینا علی پور

روزی روزگاری در سرزمینی دوردست تاجری بود که ۹ پسر داشت و قرار بود به تازگی صاحب فرزند جدیدی شود
بازرگان می‌خواست برای داد و ستد به هندوستان برود قبل از رفتن خود به همسرش گفت اگر فرزند ما دختر بود در همان لحظه او را بکش و اگر پسر بود که هیچ
بعد از گفتن این سخن به هندوستان رفت زن از شنیدن این امر بسیار ناراحت شد و گریست و با خودش گفت اگر کودکم دختر باشد چه کنم یعنی باید کودک تازه متولد شده ی قشنگم را بکشم
ماه ها بعد کودک جدید به دنیا آمد دختری همچون پنجه خورشید
برادرانش با شادی و خوشحالی دور خواهرشان حلقه زده بودند و او را تماشا میکردند تا اینکه مادر از یک طرف خوشحال بود که کودک زیبایی دارد و از یک طرف هم ناراحت بود که باید کودکش را بکشد بنابراین به فکر این افتاد که کودک را به بیگانه ای که در دامنه کوه زندگی می‌کرد بدهد کودک را برد و به او داد و بازگشت چند ساعت بعد تاجر از هندوستان بازگشت
او هدیه های زیادی برای فرزند جدیدش آورده بود
وقتی وارد خانه شد گفت کودک زیبایم کجاست
زن گفت که او دختر بود و من به فرمان شما او را کشتم مرد از ته قلب خود بسیار ناراحت و از گفته خود پشیمان شد ولی به روی خودش نیاورد تااینکه پس از چند روز پیر مرد فضول همسایه تمام جریان را به مرد تاجر گفت و مرد تاجر با خشمگین به دامنه کوه رفت برادران که خشم پدرشان را دیدند سریع به سمت دامنه کوه حرکت کردند و با خواهرشان به سمت گلستان حرکت کردند جایی که با پدرشان می‌رفتند
پدرشان وقتی به خانه بازگشت پیرمرد همسایه سریع به سمت او آمد و جریان پسران تاجر را به او گفت
پس از آن تاجر به سمت گلستان حرکت کرد
برادران دور خواهر خود حلقه زده بودند
و با او صحبت می‌کردند وقتی تاجر به آنجا رسید دختر پدرش را دید اما نمیدانست پدر اوست
دختر به سمت پدرش حرکت کرد و گفت سلام آقا شما کی هستین
تاجر از دیدن دختر مهرش بر دلش افتاده بود و از دیدنش خیلی خوشحال شده بود
تاجر به همراه پسرانش و دختر یکی یدونه اش به سمت خانه حرکت کرد و این حکایت هم به پایان رسید

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: الینا علی پور
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. Avatar
    مریم خانی می گوید:
    21 خرداد 1403

    چه زیبا:)

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *