اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

مسافر مشهد الرضا

نویسنده: محمد یکتاپرست

خاطرات ام البنین سلطانی، همسر شهید محمد باقر برجسته ملکی

نزدیک بود برای نماز صبح خواب بمانم. این دومین باری است که محمد باقر بیدارم می کند.

استکان چای را جلویش می گذارم. خستگی از سر و رویش می بارد. می پرسم:《کی از پایگاه اومدی؟》
در حالی که چای را سر می کشد می گوید:《قبل از اذان رسیدم.》
صحبت اش را ادامه می دهد.
_میدونم بچه ها اذیتت می کنن، نباید تنهات بزارم اما دیگه نمی تونم بیشتر از این صبر کنم، باید برم جبهه.
مانده بودم توی دوراهی. دوست نداشتم محمد باقر من و بچه ها را تنها بگذارد و از طرفی دلم نمی خواست محمد باقر را ناراحت کنم.
خیلی با من صحبت کرد خودش قانع ام و من هم اجازه دادم.

**

کوچه و خیابان ها را برف پر کرده است. محل حرکت شان از جلوی امامزاده روستا است.
مقداری آجیل و میوه خشک کنار ساکش جا می دهم.
محمد باقر پارچه ای که به تازگی خودش خریده بود را به من می دهد و می گوید:《بیا اینو بده خیاط تا موقعی که برگشتم یک شلوار ساده و تمیز بدوزه. ان شاءالله عید میریم مشهد.》

چادر سر میکنم که تا امامزاده همراهی اش کنم اما محمد محمد باقر مانع می شود و می گوید:《با این بچه ی کوچک کجا میخوای بیای! خونه باش مجید سرما میخوره.》
سرم را به نشانه تاکید تکان می دهم.
تنها یک جمله می گوید:《تا فاو رو نگیرم بر نمی گردم.》
این جمله او انگار آب پاکی بود که روی دستم می ریخت.
به خودم امیدواری می دادم؛ نه محمد می گردد.

محمد باقر خداحافظی کرد و رفت. ای کاش می شد کمی دیگر کنارم بود و با وجودش آرام می شدم.

**

کوچه پس کوچه های روستا بوی عجیبی به خود گرفته است. هر روز شهیدی را می آوردند که همه از رفقای محمد باقر اند.
از سپاه خبر آوردند محمد باقر شهید شده اما جنازه اش اشتباهاً به مشهد رفته است. اصلا شهادتش را حتی در ذهنم تصور نمی کردم.
چشم انتظاری بعد از یک هفته به پایان می رسد.
بچه ها را دست همسایه می سپارم، به همراه مادر و برادرم بطرف سپاه می رویم.

حیاط سپاه تا چشم کار می کند جمعیت است. تابوت ها یکی پس از دیگری روی دست خانواده های شهدا تشییع می شوند.
هر کدام عزیزی را از دست داده اند؛ برادر، فرزند یا بغضی ها هم یار و یاور

دود اسپند بین خیل عظیم مردم گم شده است.
به یک تابوت می رسم؛ تابوت آشناست. دقیق تر که نگاه می کنم می بینم تابوت محمد باقر است!
پای هایم سست می شود، ناخودآگاه زانو می زنم و خیره می شوم به جنازه ی محمد باقر. نمی شناسمش! خاک و خون صورتش را از من پنهان کرده است. با گوشه ی چادرم غبار از چهره اش بر میدارم.
حال وقتش رسیده حرف هایم را مو به مو برایش بگویم؛ 《چرا اینطوری برگشتی محمد؟ مگه قرار بود من و با بچه هات تنها بزاری؟
صدایش را از قلب می شنیدم، با من حرف میزد. فقط همین کلمه؛ صبور باش! خدا با صابران است.》

سبک شدم مثل نوزادی که انگار تازه متولد شده است. به وظیفه ای که باید از عهده اش بر می آمدم فکر می کردم؛ نگهداری و پرورش فرزندان و از همه مهم تر حفظ خون همسر شهیدم. آری این تازه ابتدای راه است.

تابوت محمد باقر روی دستان دوستان و هم رزمانش تشییع می شود. یکی که از همه جلوتر است، بلند صدا می زد:《لا اله الا الله…》
غیر از تابوت محمد باقر سه تابوت دیگر هم همزمان تشییع می شوند و دوباره شهر آماده می شود.

چند وقت بعد که پرونده و مدارکش را بررسی می کردم متوجه شدم که محمد باقر《جانبازی》هم داشته است. تعجب کردم؛ چیزی در این باره به من نگفته بود…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد یکتاپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. Avatar
    محمد یکتاپرست می گوید:
    28 خرداد 1403

    داستانتون بسیار عالی‌ بود. اجرتون با شهدا

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *