اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

خوشنام

نویسنده: محمد یکتاپرست

《بنظر شما خوبی ها و قشنگی های داشتن برادر یا خواهر را چیست؟》

معلم موضوع انشاء را روی تخته نوشت.
با خودم گفتم:《من که برادر یا خواهری ندارم چه بنویسم!》

زیپ کیفم را محکم کردم. زنگ مدرسه به صدا آمد. آمدم جلوی در حیاط ایستادم.
ریحانه کنارم آمد و گفت:《با چی میری خونه؟》

نگاه خشکی کردم و جواب دادم:《بابام میاد دنبالم.》
_خوب اگر دوست داری بیا تا باهام بریم. من داداشم میاد دنبالم.

_نه ممنون. بابام میاد.

با اشاره او کنارش نشستم. از کیفش دستبدی طلایی بیرون کشید و گفت:《قشنگه نه؟》

آرام جواب دادم:《اهوم مبارک باشه.》

_داداش مهدی برام خریده.

_چه خوب، خوش بحالت.

دستبد را دستش کرد.
_بنظرم هم داداش خوبه هم آبجی، مگه نه؟

صدای بوق ماشین آمد.
_خوب من باید برم داداشم اومد.

از هم خداحافظی کردیم.

بسمت خانه حرکت کردم. نمی خواستم دوستانم متوجه شوند که پدرم دنبالم نمی آید و باید خودم به خانه بروم.

**

دعوا کار هر روز مامان و بابا بود و صدایشان آزارم می کرد.
در راه محکم کوبیدم و گوشم را پشت در گذاشتم. صدای پدر و مادرم که باهام جر و بحث می کردند را می شنیدم.
صدای مادر بود که می گفت:《خدا قهرش میاد با این حرف هایی که تو میزنی… این بچه برای ماست. هر تصمیم بدی که در موردش بگیریم حتما باید اون دنیا جواب بدیم.》

پدرم صدایش را بلند تر کرد و گفت:《همینی که گفتم این بچه نباید بدنیا بیاد!》

_هیس آروم ستایس متوجه میشه… میفهمی داری چی میگی!

چگونه باید مادرم کنار می آمد؟ آن بچه چند ماهی دیگر قرار بود عضوی از خانواده ما باشد.
عروسک هایم را مرتب کردم.《ماه تی تی》را که همیشه از بیشتر دوست داشتم روی پایم گذاشتم و تابش می دادم. با خود می خواندم:《 لالایی، عزیزم لالا…》

من ۱۰ سالم است یعنی نباید برای خودم خواهر یا برادر داشته باشم؟! انگار هیچ کس نمی خواست من برای خود همبازی داشته باشم.
کاش می توانستم پدرم را راضی کنم ولی می ترسیدم.

کیفم را باز کردم. دفتر انشایم را درآوردم و شروع به نوشتن کردم؛《من یک برادر دارم که…》
برگه را مچاله کردم. اصلا نمی شد چیز خوبی بنویسم. آخر من که برادر ندارم! مگر می شود دروغ!

**

آرام آرام زیر پتو گریه می کردم. حرف های بابا در ذهنم غلت می خوردند. هیچ حرفی نمی زدم.

مامان پتو را از روی صورتم کنار زد و با تعجب گفت:《ای واه چرا گریه می کنی مامان جان!》

گریه ام بیشتر و بیشتر شد.

_چی شده عزیزم؟

‌مِن مِن کنان گفتم:《شما میخوایین… شما میخوایین من دیگه داداش نداشته باشم.》

_کی همچین حرفی رو زده دخترم! قرار داداش کوچولوت بدنیا بیاد، براش اسم بزاریم…

مامان اشک هایم را پاک کرد.
از روی تختم بلند شدم و گفتم:《دیروز بابا میگفت که…》

مامان حرفم را قطع کرد و ادامه داد.
_اشتباه می گفت مامانی من. اتفاقا بابا جون خیلی داداشو دوست داره. حالا بخند دیگه.

با صحبت های مامان آرام شدم.

**

تا قبل از اینکه معلم وارد کلاس شود انشایم را نوشتم.

معلم اسم من را برای خواندن انشاء صدا زد. با خوشحالی جلو آمدم و انشایم را خواندم.

《موضوع: قشنگی های داشتن برادر.
سلام بچه ها من یک برادر دارم که هنوز به دنیا نیامده. ولی خیلی دوست دارم هر چه زودتر بدنیا بیاید و او را بغل کنم و ببوسم. دیگر می توانم هر چقدر دوست داشته باشم با او بازی کنم…》

**

مامان مثل همیشه نبود؛ ناراحت و غمگین پای گاز غذا درست می کرد.
کنارش آمدم و پرسیدم:《مامان چی درست می کنی؟》

گفت:《شله زرده. برای داداشی نذر کردم.》

_چه خوب.

شاید نمی خواست من چیزی بدانم و از هیچ چیز خبردار شوم. برای همین بیشتر توضیح نداد.

چند روزی که گذشت از رفتار بابا و مامان متوجه شدم دیگر در مورد بچه جر و بحث نمی کنند.
شاید بابا راضی شده بود. نمی دانم.

**

کوچه و خیابان های شهر پر از چراغ های رنگارنگ بود. در شب ولادت امام رضا (ع) آهنگ زیبایی از تلویزیون پخش می شد. لباس های گل گلی ام را پوشیده بودم. آقاجان آتش و اسپند را آمده می کرد. مامان بزرگ حیاط را آب و جارو می زد.

چند دقیقه بعد مامان و بابا از راه رسیدند. قنداقه داداش کوچولو ام مثل خورشید در بغل مامان می درخشید. با اشتیاق بطرف او رفتم و گفتم:《سلام به خونه خودتون خوش آمدید.》

همه فامیل دور هم جمع بودیم. همه برای عرض تبریک آمده بودند.
این جا برای اولین بار از زبان مادربزرگ شنیدم که برادرم را امام رضا (ع) به ما برگرداند است؛ دکتر ها گفته بودند بدلیل تومور مغزی بچه زنده نمی ماند!

آقاجان اسم برادرم را《رضا》گذاشت و گفت:《بچه ها چشم و چراغ خانه ها هستند. ان شاءالله خوش نام باشد.》

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد یکتاپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *