این داستان ، داستان دختریه به اسم رسپینا
رسپینا دختری ۱۷ ساله که به خاطر یه انتخاب زندگیش از این رو به اون رو شد
.
.
یکم تیر ماه بود . هیچ سرگرمی نداشتم کل هدفم رو درس و مشقم بود و تنها چیزی که مشغولم میکرد همین درسا بودن مدرسه ها تموم شده بود و دیگه همین سرگرمی ها رو هم نداشتم،از هم کلاسی هام خبری نبود .
گوشیم و دیر به دیر چک می کردم ولی هیچ پیامی برام نیومده بود باز گوشی رو قفل می کردم و همین روند ادامه داشت . یه دفعه دیدم کلی پیام پشت سر هم داره میاد کنجکاو شدم با خودم گفتم حتما رفیقامن ولی وقتی گوشیم و باز کردم دیدم یک نفر که ناشناس هم بود بهم پیام داده بود و گفته بود :
_سلام
_خوبی
_چخبر
منم در جواب این پیام ها گفتم :«سلام،شما ».
اون گفت حالا آشنا میشیم
خودشو معرفی کرد و گفت من احسان هستم 25 سالمه و اهل تهران هستم
منم در جوابش گفت خوشبختم
گفت تو هم خودتو معرفی کن . منم خودمو معرفی کردم
باهم صحبت کردیم خیلی محترمانه برخورد می کرد منم از رفتارش خوشم اومده بود بهم گفت میای فاب بشیم منم با توجه به وضعیتم که خیلی تنها بودم قبول کردم
روزهای طولانی باهم در ارتباط بودیم و به شدت وابسته همدیگه شده بودیم شب و روز باهم صحبت میکردم و درد دل می کردیم . ماه ها گذشت یه روز ساعت دوازده شب یه پیام از طرف احسان دریافت کردم . توی اون پیام احسان گفته بود که …
بانوی زیبا من این مدت خیلی چیز ها رو با تو تجربه کردیم بهترین آدمی بودی که تا حالا تو عمرم دیدم ، تو غم و شادی با من بودی و همیشه من و درک کردی . این رفتار هات باعث شده که من به تو علاقمند بشم و بخوام باهات وارد رابطه بشم لطفاً اگر برات امکانش هست یه فرصت بهم بده تا خودمو ثابت کنم بهت دیگه رفیق فابم نباش تنها عشق زندگیم باش .
من بعد از دیدن پیامش خیلی ذوق کردم نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید قبول کنم
منم قبول کردم
وقتی بهش گفتم باشه قبوله به دو ثانیه نکشید گوشیم زنگ خورد
احسان پشت خط بود خیلی ذوق زده و با صدای بلند داشت میگفت این واقعیه یعنی من خواب نیستم وای خدای من جدی جدی قبول کردی
منم در جوابش گفت آره واقعیه
احسان گفت :« باشه باشه بپوش لباستو می خوام بیام برای اولین بار حضوری ببینمت آماده شو نیم ساعت دیگه میام دنبالت »
منم خیلی ذوق زده بهترین لباسمو پوشیدم بهترین عطرمو زدم و آماده شدم
به بهونه خرید از خونه رفتم بیرون دوتا کوچه اونور تر احسان منتظرم بود منم رفتم وقتی رسیدم به جایی که گفته بود بهش زنگ زدم گفتم تو کجایی گفتش پشت سرتو نگاه کن ، منم وقتی برگشتم که پشت سرمو نگاه کنم دیدم یک پسر خیلی خوشتیپ و هیکلی با قد بلند از پارس مشکی پیاده شد سه شاخه گل سرخ دستش بود کم کم اومد سمتم و با صدای مردونش گفت :«اینا برای توئه بانو»
منم خیلی آروم دستم جلو آورم و گل ها رو ازش گرفتم و تشکر کردم
با برقی که تو چشاش بود زل زده بود بهم
بهم گفت :« می تونم دست هاتو بگیرم »
منم گفت آره مشکلی نداره
دستامو گرفت ، دستای من حتی نصف دست هاش نبود رگ های برجسته ی دستش دیوونه کننده بود وقتی زیر چشمی نگام می کرد قند تو دلم آب میشد
در ماشین و برام باز کرد منم نشستم تو ماشین بعدش هم در و بست و رفت نشست پشت فرمون
هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی نگام می کرد و دلم واسه نگاه هاش غش میرفت
بعدش نصف روز و باهم بودیم رفتیم کافه و دور زدیم و بعدش من و رسوند خونمون
.
.
.
گذشت و گذشت ماه و ماه ها کنار هم خوشحال بودیم هر روز به یک بهونه ای همدیگه رو می دیدیم …
یک شب ساعت سه شب یک پیام از از احسان دریافت کردم که تو اون پیام گفته بود
ما دیگه نمی تونیم باهم باشیم و ببخشید که خیلی یهویی قراره برم حقیقتا من عاشق دختر خالم شدم و سه روز دیگه قراره برم خواستگاریش
هرچی که بینمون بوده رو فراموش کن من دیگه نیستم
من خیلی شوکه شدم حالم خیلی بد بود داشتم دیوونه میشدم قبل از اینکه بتونم جوابی بدم بلاکم کرد از همه جا وقتی بهش زنگ زدم جوابمو نداد
حالم خیلی بد بود
دو سه روز گذشت میل به هیچی نداشتم حالم خیلی بد بود کل کارم شده بود گریه
رفتم به پیج فیک تو اینستا زدم و وارد پیجش شدم دیدم که یه استوری گذاشته بود و تو اون استوری عکس خودش با یک دختر بود که زیرش نوشته بود اولین قدم به هم رسیدنمون مبارک
اونجا بود که تو دلم خالی شد حالم به شدت بد بود نه راه پیش داشتم نه راه پس
ماه ها رو با همین حال گذروندم سه ماه گذشته بود گوشیمو که باز کردم دیدم استوری گذاشته …
آره همونی که ازش می ترسیدم به سرم اومد
چند روز دیگه عروسیشه 😭😭😭
حالم خیلی بد بود کل شب و داشتم به ویس هاش گوش میدادم که چقدر قشنگ قربون صدقم میرفت تو اون ویس ها
عکس های دوتاییمون
دلم خون بود یک چشم اشک بود و اون یکی چشم کاسه خون
.
.
.
بلاخره روز عروسیش فرا رسید منم بلند شدم لباسامو پوشیدم و رفتم حالم بد بود ولی خودمو یه طوری درست کردم
.
.
.
یک ساعت بعد از ورود همه ی مهمون ها صدای کل اومد
آره آره …
عروس خانوم و آقا داماد اومدن منم از جام بلند شدم رفتم نزدیک و نزدیک تر
دورش بگردم تو لباس دامادی چه خوشگل شده بود 🙂
لبخند هاش
چاله گونش …
بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و اونو کنار یکی دیگه ببینم
منم خیلی سریع از تالار خارج شدم
برگشتم خونه هرچی قرص دم دستم بود و خوردم اینقدر که دیگه جون واسم نمونده بود بعدش نفهمیدم چی شد وقتی چشامو باز کردم دیدم که روی تخت بیمارستانم …
نمی فهمیدیم چه خبره که یهو یه صدای آشنا توی راهرو های بیمارستان پیچید یکی داشت داد میزد
عشقم کجاست !؟ زندگیم !؟
رسپینا کجاست !؟
یهو در باز شد یکی اومد داخل با دست لرزون دستامو گرفت و می گفت عشقم غلط کردم توروخدا توروخدا خوب شو قول میدم ازش جدا میشم باهم زندگیمونو می سازیم عشقم توروخدا خوب شو
منم با همون حالت بهش گفتم احسان همون کاری که با من کردی رو با دختر خالت نکن 🙂💔
چشاش پر اشک بود و فقط میگفت و من و ببخش
منم گفتم اشکال نداره بخشیدمت
ایشالا خوشبخت بشی کنار یار جدیدت
و اون پیشونیمو بوسید و برای آخرین بار بغلم کرد
و این شد آخرین دیدار من با عشقم 🙂🚶♀
الان سال هاست از این ماجرا میگذره حتی الان یه دختر خیلی خوشگلم داره ولی میدونید جالب ترین قسمت این داستان کجاست 🙂🫠
اسم دختر شو گذاشته رسپینا 🙂 🙃
دل به دل دار نرسید ولی شما مواظب دل هاتون باشید دوستان
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
داستان زیبایی بود همراه با واقعیتهای جوانان و نوجوانان امروز تخیل نویسنده قابل تحسین است امیدوارم همیشه موفق باشند